دفع توهم
البته این را عرض کنم، با گفتن این مسائل و وقایع، خدای ناکرده قصد جسارت و تحقیر آقایان را نداریم. این آقایان، اغلب از شخصیت های محترم حوزه و روحانیت بودند، دلسوز مردم و امام بودند و نعوذ بالله قصد و غرض شخصی نداشتند، بلکه درک و فهم و تحلیلشان از مسائل آن روز اینچنین بود و چون خودشان صاحب نظر بودند بر خود لازم نمی دانستند از فکر امام پیروی بکنند.
من بعضی قلم هایی را می بینم که خیلی تند می نویسند و این آقایان را
[[page 234]]
به انواع و اقسام عیب ها و ایرادها متهم می کنند در حالی که اصلاً این طور نبود. ما نباید همه را با حضرت امام مقایسه بکنیم. آن دید وسیعی که حضرت امام داشتند، این آقایان نداشتند، به زور که نمی شود فکر و اندیشه امام را به آنها تحمیل کرد. مثل این می ماند که غذایی را به یک نفر با زور بخورانیم در حالی که معده او آن را نمی پذیرد و برمیگرداند و از خود دفع می کند. همانطور که آقایان در مسائل فقهی با هم اختلاف داشتند، در مسائل سیاسی و انقلاب هم همینطور بود، فقط یک اختلاف سلیقه بود و بس.
البته شاید یک نفر هم پیدا شود که غرض شخصی با امام داشته باشد ولی این موارد خیلی اندک و ناچیز بود. اغلب آقایان محترم بودند؛ تشخیصشان این بود که راه درست همان است که آنها می فهمند و راه امام را باطل می دانستند و زیر بار نمی رفتند، نه اینکه خدای ناخواسته مغرض بوده باشند. می گفتند این رضاخان و پسرش آدم های خبیثی هستند، اگر ما اقدامی بکنیم اینها حوزه را به کلی نابود می کنند. حالا که کوتاه آمدهاند، پس ما هم مدارا بکنیم بهتر است و مدارا اصلح است.
یکی از اطرافیان حضرت امام در آن وقت که خیلی هم تند بود (نمی خواهم اسمش را ببرم، چند سال پیش فوت کرد، خدا رحمتش کند) از طریق یکی از دوستان ما (که او نیز فوت کرده است) پیام تندی به مرحوم آقای گلپایگانی فرستاده بود که شما در ماجرای انجمن-های ایالتی این همه اعلامیه دادید، اکنون چرا عقب نشستید و حرکت نمیکنید؟ ایشان در جواب فرموده بود: مسأله برای من روشن نیست. اگرچه حجت برای آقای خمینی تمام است و او مجوز دارد عندالله و
[[page 235]]
حرکت می کند، ولی برای من حجت تمام نشده است و من نمی توانم از آقای خمینی تبعیت و تقلید بکنم.
مرحوم آقای سید احمد خوانساری نیز که در زهد و تقوا کمنظیر بودند همینطور فکر میکردند. ایشان گفته بودند: بر فرض که این شاه را برداشتیم و کنار گذاشتیم؛ آن وقت هرج و مرجی را که به دنبال آن پیش خواهد آمد، چه کنیم؟ چه کسی امنیت مملکت را تأمین خواهد کرد؟ چه کسی کشور را اداره خواهد کرد؟ گویی باورشان نمی شد که بدون شاه نیز کشور اداره میشود. ظاهراً حضرت امام نیز در جواب گفته بودند: کسی که شاه را برمی دارد قدرت این را هم دارد که کشور را اداره کند.
همین مرحوم آقای خوانساری گفته بودند که: اگر از دماغ یک نفر خون بیاید من پیش خدا حجت ندارم و نمی توانم جوابگو باشم. بنابراین ترس اینها برای خودشان نبود، بلکه از خدا و دین خدا می ترسیدند و حرفشان نعوذبالله از روی هوا و هوس نبود. ایشان کسی بود که بعد از رحلت آقای بروجردی، بعضی ها مثل آقای داماد و آقای حائری نظر به اعلمیت ایشان داشتند. در یک مورد، مأموران رژیم در بازار تهران هنگامی که آقای خوانساری از مسجد سید عزیز الله به منزل بازمی گشت ایشان را مورد اهانت قرار داده بودند.
پس اگر ما از شجاعت و مبارزات حضرت امام میگوییم، اینطور تداعی نشود که میخواهیم آقایان دیگر را تضعیف یا تحقیر کنیم، هر کدام از اینها منزلت و جایگاه خودشان را داشتند. همانطور که قرآن در
[[page 236]]
مورد پیامبران میفرماید: تِلْک الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَی بَعْضٍ؛ علما و فقها نیز چنین هستند. همه آقایان خوب و مورد احترام میباشند، ولی حضرت امام فضیلتهای بیشتری داشتند، همانگونه که بعضی پیامبران مانند حضرت ابراهیم فضیلتشان نسبت به سایر پیامبران بیشتر بود.
البته بعضی از علاقهمندان حضرت امام که یک مقدار تند بودند، این آقایان را تحت فشار قرار میدادند و اذیتشان میکردند که چرا حرکت نمیکنید؟ چرا اعلامیه نمیدهید؟ ولی خود ایشان اصلاً به این مسائل راضی نبود و همیشه اطرافیان و شاگردان را از این امور برحذر میداشتند. حضرت امام در این مورد توصیههای خیلی جدّی به طلاب میکردند و جمله معروفی داشتند و میفرمودند: هر کس به علما و بزرگان جسارت و اهانت کند، از ولایت خداوند خارج است. این نظر امام بود.
آقای سید محسن هزاوهای از دوستان ما است. آن وقتها در منزل امام حضور داشت و کمک میکرد و فعلاً در تهران ساکن است. او به من میگفت: وقتی این اختلافات زیاد شد، حضرت امام اطرافیان و نزدیکان خود را جمع کردند و با تأکید فرمودند: کسی حق ندارد در منزل من پشت سر علما حرفی بزند و نیز میگفت، خودشان هم نسبت به این مسأله خیلی جدّی بودند، حریم آقایان را نگه میداشتند، حتّی با کمال تواضع به منزل آنها میرفتند و با آنها گرم میگرفتند، اگرچه درباره نهضت با هم اختلاف نظر داشتند.
البته در بعضی موارد حضرت امام از بعضی آقایان توقع داشتند که
[[page 237]]
همراهی نمایند و حرکتی بکنند، ولی چون آنها ساکت بودند، ایشان ناراحت میشدند و گله میکردند. مثلاً مرحوم ملا علی معصومی همدانی، با امام خیلی صمیمی بودند و در درس حاج شیخ با هم بودند، ولی در مسائل انقلاب خیلی ساکت شده بودند و اصلاً حرکتی نداشتند. یک روز در ایام بعد از ماجرای مدرسه فیضیه، یکی از بازاریان همدان به نام حاج سید حاجی دباغ به قم آمده بود. آدم محترمی بود؛ با این که بازاری بود ولی عمامه سیاه بر سر میگذاشت و حتی علما پشت سرش نماز میخواندند. به من گفت: مرا به خدمت حاج آقا روح الله ببر، میخواهم ایشان را زیارت کنم. او از مریدان آخوند ملا علی بود و از طریق آخوند به امام هم علاقهمند شده بود. خدمت امام رفتیم و من او را معرفی کردم و گفتم: این آقای سید حاجی دباغ از سران بازار همدان و از نزدیکان آقای آخوند است. حضرت امام وقتی فهمیدند که او از نزدیکان آخوند میباشد، نگاهی به حاجی دباغ نمودند و با حالت ناراحتی، گلایهای کردند و فرمودند: آقای آخوند مگر از علمای اسلام نیستند؟ چرا در برابر این همه جنایات ساکت نشستند؟ آخر اساس اسلام در خطر است، یک تکانی بخورند، یک حرفی بزنند. معلوم بود که خیلی از دست ایشان ناراحت هستند. بعد فرمودند: ایشان در همدان نشستهاند. آقای آشیخ علی محمد بروجردی هم در بروجرد نشستهاند، این آقایان مگر از علمای اسلام نیستند؟ بالاخره امام یک توپ و تشری زدند. حاجی دباغ هم وقتی به همدان برگشت تا حدی از آقای آخوند کنار کشید.
[[page 238]]