وضع معیشتی حوزه
من در سال 1363 قمری برابر 1323 شمسی، حدود 17 ـ 18 ساله بودم که با یکی از دوستانم مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسینیان از شهر همدان به قم آمدم. در آن وقت هنوز مرحوم آیتالله بروجردی به حوزه علمیه قم نیامده بودند و حوزه علمیه به مدیریت سه مرجع بزرگ آن زمان، مرحوم آقای حجت، مرحوم خوانساری و مرحوم آقای سیدصدرالدین صدر اداره می شد.
آن وقت تعداد طلاب و فضلای علوم دینی در حوزه قم به دو هزار نفر نمی رسید ولی در شرایط خیلی سختی زندگی می کردند؛ چون این سه بزرگوار شهریه مختصری می دادند. شهریه مرحوم آقای حجت دایمی بود و تعطیل نمی شد. ایشان در آن ایام، هر ماه پنج تومان (معادل پنجاه ریال) به هر طلبه شهریه می داد. آقای خوانساری و آقای صدر هم هر کدام سه تومان و چهار تومان می دادند اما مستمر نبود، مثلاً یک ماه
[[page 87]]
میدادند، ماه بعدش می گفتند هنوز برای آقا پول نرسیده است و نمیدادند. وقتی محاسبه می کردیم بهطور متوسط هر ماه به یک طلبه حدود 7 ـ 8 تومان شهریه پرداخت می شد که این مقدار خیلی اندک بود. از نظر سایر امکانات هم وضع طلاب مناسب نبود و خیلی در تنگنا به سر می بردند. مثلاً در زمستان ها برای تأمین گرما گاهی مرحوم آقای حجت مقداری ذغال بین طلاب تقسیم می کرد. جلوی هر حجره ای مثلاً ده مَن یا گاهی بیست مَن ذغال می گذاشتند تا او زمستانش را با اینها سپری کند. از طرف آقایان دیگر هم چیزی داده نمی شد؛ یعنی چیزی نداشتند تا بدهند. من افرادی را سراغ دارم و داشتم که در آن زمان، در تمام سال شاید یک مرتبه هم نتوانستند برای خود شام تهیه کنند؛ یعنی بهطور کلی شام خوردن را کنار گذاشته بودند؛ برای اینکه بتوانند با این پول و شهریه اندک به تحصیل و زندگی خود ادامه بدهند و از گرسنگی نمیرند. یادم هست گاهی که ذغال و سایر وسایل گرمایشی نبود، طلبه ها در حجره خودشان را جمع میکردند، می خوابیدند و با لحاف و عبایی خودشان را می پوشیدند تا گرم بشوند و خوابشان ببرد و سرما هم نخورند. البته آن وقتها با همه این سختیها کمتر سرما میخوردند، و کمتر مریض میشدند. اگر هم احیاناً کسی مریض میشد و یا سرما میخورد به بیمارستان سهامیه که مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حائری تأسیس کرده بودند، می رفتند؛ رئیس بیمارستان، مرحوم آقای دکتر مدرسی بود که طلاب و فضلا را مجانی معاینه و معالجه میکرد.
آن وقت ها جلوی مدرسه فیضیه یک تافتونی و خشکهپزی بود که انواع و اقسام نان می پخت. روزی طلبه ای را دیدم که رفت و از آنجا
[[page 88]]
یکی دو عدد نان برداشت و به صاحبش گفت: پولش را فردا شب میدهم. دیدم صاحب مغازه نان را از دست او گرفت و گفت: برو، نسیه نمی فروشم. خیلی ناراحت شدم، به ذهنم آمد پول آن را خودم بدهم، وقتی به خودم آمدم، دیدم خودم نیز مثل او پول ندارم. آن طلبه را میشناختم؛ مجرد بود و زن و بچه نداشت و در فیضیه به سر می برد، آن شب رفت و با شکم گرسنه خوابید. در آن ایام نان دانهای دو ریال و ده شاهی بود و اغلب آن را نداشتند. از این موارد من زیاد دیده بودم.
امروز بحمدالله نعمت فراوان شده است. الآن ظواهر و تجملاتی برای زندگی هست که آن موقع اصلاً نبود، مثلاً اگر کسی می توانست فقط نان تهیه بکند، خوشحال می شد و همان نان خالی را می خورد. یکی از دوستان بنده ـ که الآن از علمای همدان به شمار می آید و مرد باسوادی هم هست ـ تازه ازدواج کرده بود و کارهای مربوط به ازدواجش را من دنبال کردم، البته ایشان از من بزرگتر بود. بعد از هفت هشت ماهی که از ازدواجش گذشته بود، از ایشان پرسیدم که وضع زندگی تان چطور است؟ آیا اداره میشود؟ گفت: بله! بالاخره شب که به خانه می آیم نان سنگکی می آورم، دو نفری سر سفره می نشینیم و آن را می خوریم؛ یعنی همین نان خالی شام آنها بود و پول اضافی برای خرید پنیر نداشتند. ضمناً در خانه پدرزنش می نشست؛ یعنی داماد را پیش عروس برده بودند، نه اینکه عروس را پیش داماد بیاورند و تا مدت ها همینطور زندگی میکرد. بعد در اثر فشار زندگی نتوانست تحمل کند، رفت و جوراببافی یاد گرفت؛ جوراب می بافت و در مدرسه فیضیه و جاهای دیگر به طلبه ها می فروخت و با آن امرار معاش می کرد. طلبه ها هم که
[[page 89]]
پول نقد نداشتند جوراب را می خریدند و پولش را قسطی پرداخت میکردند.
این وضع زندگی اغلب طلاب در حوزه علمیه قم بود. اگر کسی هم برای رفع مشکل مادی به آقایان مراجع ثلاث مراجعه می کرد، آنها چیزی نداشتند تا کمک کنند. من یک وقت هایی، چیزهایی را می نوشتم و یادداشت می کردم. از جمله به مناسبتی در مورد این آقایان (سه مرجع بزرگوار) نوشته بودم که اینها فرشتگانی بودند که ما در زیر سایه آنها زندگی می کردیم. بعد از این جمله اعراض کردم و نوشتم، نه! اینگونه نیست؛ بلکه اینها انسانهای بزرگواری بودند که فرشتگان به خدمتگزاری آنها افتخار می کردند؛ یعنی این سه بزرگوار در واقع فوق ملائک و فرشتگان بودند و این یک واقعیت بود و تملق نیست؛ چون اگر تملق هم می کردم آنها یک ریال نداشتند که به آدم بدهند. این واقعیتی بود که من به آن دست یافته بودم.
[[page 90]]