یهودیان در همدان

کد : 143833 | تاریخ : 28/10/1395

یهودیان در همدان

‏در قبل گفتم همدان شهری است که سابقه سه هزار ساله دارد و از زمین‏‎ ‎‏حاصل‌خیز و آب و هوای خوبی هم برخوردار می‌باشد. این شهر از قدیم‏‎ ‎‏از مراکز مهم تجارت ایران به شمار می‌آمد. کاروان‌سراهای بسیار بزرگی‏‎ ‎‏در آن وجود داشت، گاهی دو طبقه کاروان‌سرا مملو از تجار و بازرگانان‏‎ ‎‏می‌شد، البته بیشتر مراکز تجاری و بازرگانی این شهر را یهودیان در‏‎ ‎‏دست داشتند. آن‌ها برای خودشان کاروان‌سراهای ویژه و بزرگ ساخته‏‎ ‎


‎[[page 60]]‎‏بودند که ثروت و اموال فراوانی در آن‌جا هر روز مبادله می‌شد، به طوری‏‎ ‎‏که ثروت آنان مثال‌زدنی شده بود. در میان مسلمانان اگر کسی ثروتمند‏‎ ‎‏می‌شد، می‌گفتند: «فلانی به اندازه یک جهود پول دارد». در آن زمان‏‎ ‎‏اغلب اجناس خارجی و چای و پارچه را یهودی‌ها می‌آوردند. البته در‏‎ ‎‏زمانی که دولت غاصب اسرائیل در سرزمین فلسطین تأسیس شد بیشتر‏‎ ‎‏آنان از همدان به آن‌جا رفتند. حتی آن موقع می‌گفتند که آقای «موشه‏‎ ‎‏دایان» از مقامات عالی‌رتبه اسرائیلی، اهل همدان است و از این‌جا به‏‎ ‎‏فلسطین اشغالی رفته است.‏

‏بعضی از این‌ها تجارتشان بین‌المللی بود و با تجار عراقی و هندی و‏‎ ‎‏جاهای دیگر داد و ستد داشتند. اغلب این داد و ستدها با خود یهودیان‏‎ ‎‏بود؛ اگرچه با مسلمانان هم تجارت می‌کردند؛ مثلاً مرحوم پدرم با آن‌ها‏‎ ‎‏مراوده و معامله داشت.‏

‏یهودیان در همدان کنیسه داشتند که محل عبادتشان بود، بچه‌های‏‎ ‎‏شهر گاهی به آن‌جا می‌رفتند و سربه‌سر یهودیان می‌گذاشتند. من هم چند‏‎ ‎‏بار رفتم تا ببینم آن‌جا چه خبر است؟ عبادت یهودیان محدود بود و‏‎ ‎‏فعالیت دینی نداشتند.‏

‏اغلب آنان آدم‌های دروغگو و فریبکار بودند. یک بزاز یهودی در‏‎ ‎‏همدان بود که برخی اوقات کوله‌بارش را می‌بست و برای روستاییان‏‎ ‎‏اطراف همدان جنس می‌برد و می‌فروخت. وقتی به آن‌جا می‌رسید مثل‏‎ ‎‏مسلمانان عمل می‌کرد و به حضرت عباس قسم می‌خورد. مرحوم آقای‏‎ ‎‏عندلیب از منبری‌های خوب همدان و شوهر خواهر بنده، داستان‌های‏‎ ‎‏زیادی از ماجراهای یهودیان در همدان داشت و گاهی مواردی را نقل‏‎ ‎


‎[[page 61]]‎‏می‌کرد. می‌گفت: یک یهودی، مسلمان شده بود و اعمال مسلمانی را هم‏‎ ‎‏خوب انجام می‌داد تا این‌که مریض شد و در بستر مرگ افتاد، در همان‏‎ ‎‏حال وصیت کرد که او را در قبرستان یهودیان دفن کنند، فرزندانش‏‎ ‎‏گفتند: تو که مسلمان شده بودی؟ او هم با لهجه غلیظ همدانی که آخر‏‎ ‎‏کلمات را کسره می‌دهند، گفته بود که: تنگیه کردم، تنگیه. تقیه را تنگیه‏‎ ‎‏می‌گفت.‏

‏البته برخی از یهودیان هم بودند که واقعاً می‌آمدند به خدمت علما و‏‎ ‎‏مسلمان می‌شدند، ولی دغل‌بازی در میان آن‌ها زیاد بود. در این مورد‏‎ ‎‏حضرت امام مثال خوبی دارد. در آن ایامی که منافقین خلق به نجف رفته‏‎ ‎‏و خدمت ایشان می‌رسند و برای ایشان از ‏‏قرآن‏‏ و ‏‏نهج البلاغه‏‏ سخن‏‎ ‎‏می‌گویند، در این هنگام حضرت امام به یاد حرف‌های آقا سید‏‎ ‎‏عبدالمجید همدانی از علمای بسیار ممتاز همدان می‌افتند.‏‎[1]‎‏ او نقل کرده‏‎ ‎‏بود: روزی یک یهودی همدانی نزد من ‌آمد و مسلمان شد و احکام‏‎ ‎‏اسلامی را یاد گرفت و رفت. پس از مدتی دیدم که از ما مسلمان‌ها‏‎ ‎‏مقدس‌تر شده است. او را خواسته و پرسیدم: قضیه چی هست؟ شما که‏‎ ‎‏یهودی و یهودی‌زاده هستید، از ما مسلمان‌ها جلو زدید؟ بعداً مشخص‏‎ ‎‏شد که بله، همان دغل‌بازی و فریبکاری بود.‏

‏در همدان مسیحی هم داشتیم، ولی این‌ها سالم‌تر بودند. مثلاً کسی‏‎ ‎‏اگر از آن‌ها دختر می‌خواست، تزویج می‌کردند، اما یهودی‌ها اصلاً به غیر‏‎ ‎‏یهودی زن نمی‌دادند. آن‌ها اغلب معروف به بدجنسی بودند، هم‌چنین‏‎ ‎‏ذبح مسلمانان و مسیحیان را نمی‌خوردند. یک روحانی داشتند که مسئول‏‎ ‎


‎[[page 62]]‎‏ذبح حیوانات بود و از حیوانات ذبح شده توسط خودشان مصرف‏‎ ‎‏می‌کردند.‏

‏آن‌ها زندگی کثیفی داشتند، اصلاً به وضع ظاهر خود و محل کار و‏‎ ‎‏زندگی‌شان نمی‌رسیدند. با این‌که ثروتمند هم بودند، ولی ظاهر ژولیده و‏‎ ‎‏مندرسی داشتند. اغلب یهودیان بدبو بودند؛ این برای خود بنده ثابت‏‎ ‎‏شده بود، من بارها استشمام و حس کردم که آنان بدبو هستند. بارها‏‎ ‎‏می‌شد که پدرم مرا برای خرید صندوق چای یا کالای دیگر به مغازه‌ آنان‏‎ ‎‏می‌فرستاد؛ وقتی وارد مغازه می‌شدم، بوی تعفن خاصی به مشام می‌رسید.‏‎ ‎‏اما وقتی یکی مسلمان می‌شد این تعفن زایل می‌شد. یکی از آنان که‏‎ ‎‏مسلمان واقعی شد و اسمش را هم «حاج صادق» گذاشت، در بازار قند‏‎ ‎‏و چای دلالی می‌کرد، آدم راستگو و امینی هم بود، ته‌ریش می‌گذاشت،‏‎ ‎‏آدم درستکار و دوست‌داشتنی‌ای شده بود.‏

‏روبروی حجره مرحوم پدرم در بازار، یهودی ثروتمندی به نام‏‎ ‎‏«حجی شعبان» مغازه داشت. همدانی‌ها مثل اصفهانی‌ها به حاجی، حجی‏‎ ‎‏می‌گویند. یهودی‌ها هر وقت به بیت‌المقدس بروند مثل مسلمان‌ها که به‏‎ ‎‏مکه می‌روند، لقب «حاجی» می‌گیرند. این حجی شعبان در مغازه‌اش همه‏‎ ‎‏جور جنس پیدا می‌شد. شاگردی یهودی به نام «آیودا» داشت، وقتی‏‎ ‎‏می‌خواستند ناهار بخورند، آیودا می‌رفت یک نان سنگک به قیمت پنج‏‎ ‎‏شاهی می‌خرید. آن دو در دکان می‌نشستند و نان خالی می‌خوردند و‏‎ ‎‏ناهارشان همین بود. شاید به ارزش پول امروز، میلیون‌ها تومان ثروت‏‎ ‎‏داشتند، اما پنهان می‌کردند و می‌اندوختند. بازاریان مسلمان وقتی این‏‎ ‎‏صحنه را می‌دیدند به آنان می‌گفتند: لااقل آن دوک نخ سفید را کنار‏‎ ‎


‎[[page 63]]‎‏سفره‌تان بگذارید تا مردم فکر کنند نان و پنیر می‌خورید.‏

‏کثافت از سر آستین‌های پاره‌پاره و لباس‌هایشان مشهود بود. اغلب‏‎ ‎‏بوی تعفن می‌دادند. مجموع این مسائل سبب می‌شد که آدم نسبت به‏‎ ‎‏آن‌ها نفرت داشته باشد. به علاوه عرق خوردن مخصوص مسیحی‌ها بود‏‎ ‎‏که به استحباب و حتی وجوب نوشیدن عرق معتقد هستند و نعوذ بالله‏‎ ‎‏آن را به حضرت مسیح نیز نسبت می‌دهند. گوشت خوک‌فروشی نیز‏‎ ‎‏مربوط به مسیحی‌ها بود.‏

‏یهودی‌ها در مراکز مختلف بازار مغازه داشتند؛ مثلاً در بازار بزازها و‏‎ ‎‏پارچه‌فروشی‌ها یا فرش‌فروشی‌ها که هر کدام مستقل از هم بود و همه‏‎ ‎‏آن‌ها به مسجد جامع همدان وصل می‌شد، یهودی‌ها هم در هر کدام‏‎ ‎‏مغازه داشتند. گاهی این مراوده‌ها و رفت و آمدهای اجتماعی بین پیروان‏‎ ‎‏این ادیان در همدان، خود داستان‌هایی را می‌آفرید.‏

‏زمانی یکی از تجار همدان فوت کرده بود و در مسجد جامع برای او‏‎ ‎‏فاتحه گرفته بودند، بسیاری از مردم همدان حضور داشتند، بعضی از‏‎ ‎‏دکترهای مسلمان هم که با مرحوم فامیل بودند، آمدند. به دنبال آن‏‎ ‎‏همکاران یهودی آن‌ها هم که پزشک بودند در مجلس حاضر شدند، مردم‏‎ ‎‏به آن‌ها با دید خاصی نگاه می‌کردند. آنان خودشان نیز متوجه این‏‎ ‎‏موضوع بودند، مثلاً چای نمی‌خوردند؛ چون می‌دانستند اگر بخورند‏‎ ‎‏فوری استکان آن‌ها آب کشیده می‌شود. از این رو، خودشان بعضی مسائل‏‎ ‎‏را رعایت می‌کردند. البته مسیحی‌ها از این جهت بهتر از یهودی‌ها بودند.‏

‏ما در باغ پدری‌مان یک همسایه مسیحی داشتیم که روابطمان با آن‌ها‏‎ ‎‏خوب بود. گاهی تابستان‌ها به باغ همدیگر رفت و آمد می‌کردیم، یک بار‏‎ ‎


‎[[page 64]]‎‏مرحوم مادرم به باغ آن‌ها رفته بود، زن صاحب باغ که مسیحی بود، کلفت‏‎ ‎‏مسلمان داشت، به او گفته بود: «بلند شو برو آن سماور، قوری و استکان‌ها‏‎ ‎‏را مسلمانش بکن بیاور و چای درست کن»؛ یعنی خود آن‌ها می‌دانستند که‏‎ ‎‏ما آن‌ها را پاک نمی‌دانیم و ناراحت هم نمی‌شدند. به طور کلی یهودی‌ها و‏‎ ‎‏مسیحی‌ها اگرچه در اقلیت بودند ولی با مسلمانان ارتباط داشتند. با همه‏‎ ‎‏دغل‌بازی‌ها و فریبکاری‌هایی که یهودی‌ها داشتند، در بازار سعی می‌کردند‏‎ ‎‏با مشتری برخورد خوب داشته باشند. مثلاً اگر وارد پارچه‌فروشی یهودی‏‎ ‎‏می‌شدی با تبسم برخورد می‌کرد. اگر به خاطر یک متر پارچه ده توپ را‏‎ ‎‏به هم می‌زدی و آخر هم نمی‌خریدی، هرگز عصبانی نمی‌شد. با خوشرویی‏‎ ‎‏می‌گفت: خوش آمدید، دوباره خدمتتان برسیم.‏

‏شاید این هم ترفندی بود که بهتر مشتری‌ها را به خود جلب بکنند؛‏‎ ‎‏چون اغلب یهودی‌ها حرص و ولع ثروت‌اندوزی داشتند، اهل قناعت‏‎ ‎‏بودند؛ کمتر خرج می‌کردند و بیشتر جمع می‌کردند. وقتی طب جدید به‏‎ ‎‏میدان آمد، اکثر بچه‌های یهودی‌ها رفتند و در علم پزشکی جدید تبحر‏‎ ‎‏پیدا کردند؛ به همین دلیل در همدان و حومه به طبیب، یهود یا جهود‏‎ ‎‏می‌گفتند. این مسأله چنان سخت بود که وقتی اولین طبیب مسلمان بعد‏‎ ‎‏از چندین سال به همدان وارد شد و مطب باز کرد، اهالی شهر از‏‎ ‎‏خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدند و چند روز جشن گرفتند. این دکتر‏‎ ‎‏فردی به نام «محمود منصور» پسر یکی از تجار ثروتمند همدان به نام‏‎ ‎‏حاج محمد منصور بود، او پزشک متدینی بود و با علما و مرحوم آخوند‏‎ ‎‏ارتباط خوبی داشت، طلاب و فضلا معمولاً مشتری او بودند و دیگر به‏‎ ‎‏دکترهای یهودی مراجعه نمی‌کردند.‏


‎[[page 65]]‎‏تا وقتی او به همدان نیامده بود مردم مجبور بودند به دکترهای جهود‏‎ ‎‏مراجعه کنند و این باعث می‌شد که بعضی وقت‌ها آن‌ها به منازل‏‎ ‎‏مسلمانان راه پیدا می‌کردند. یک بار مادر عیال من از پشت بام افتاد و‏‎ ‎‏سرش شکاف برداشت که مدت زیادی تحت معالجه یکی از دکترهای‏‎ ‎‏یهودی بود.‏

‏یهودیان اعتقادات عجیب و غریبی داشتند؛ مثلاً طبق اعتقاداتشان تا‏‎ ‎‏می‌توانستند روزهای شنبه دست به آتش نمی‌زدند و از آتش دوری‏‎ ‎‏می‌کردند و اغلب کارهایی را که مربوط به آتش می‌شد به مسلمان‌ها‏‎ ‎‏واگذار می‌نمودند.‏

‎ ‎

‎[[page 66]]‎

  • . ر.ک: صحیفه امام، ج 8، ص 143.

انتهای پیام /*