خاطرات حجت الاسلام و المسلمین علی اکبر ناطق نوری- بخش دوم

تب و تاب وصال امام و امت

ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم، ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلا ماشین امام در میان جمعیت دیده نمی شود. این همه نیرو که کمیته ی استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلا ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که همدیگر را هل می دادند.

کد : 143910 | تاریخ : 04/11/1395

مجموعه زیر برگرفته از خاطرات حجت الاسلام و المسلمین ناطق نوری درباره بازگشت امام (س) از فرانسه به ایران است که طی گفتگویی با بخش خاطرات موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمنیی (س) گردآوری شده است. 

حال و هوای فرودگاه در زمان ورود امام به کشور چگونه بود؟

توزیع کارت استقبال بیشتر دست بچه های نهضت آزادی بود که با روحانیت خوب نبودند. یک عدد کارت مثل همه ی مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشین پیکان آبی خودم راه افتادم و جلوی بیمارستان امام خمینی آمدم که جای پارک ماشین در آن جا نبود. ماشین را در کوچه ای داخل آن خیابانی که منتهی به بیمارستان امام خمینی می شود، پارک کردم. با اتوبوس هایی که تدارک دیده شده بود، مثل همه ی مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه، هر قسمتی را برای اصناف و گروه های مختلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمایشگاه، اقلیت های مذهبی، خانم ها، کارمندان دولت، روحانیت، اصناف هر کدام یک قسمت فرودگاه بودند. وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهری از طرف جامعه روحانیت به عنوان خیر مقدم به امام، داخل هواپیما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با یک بنزی آوردند...

... [برای حرکت به سمت بهشت زهرا] امام جلوی بلیزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقای رفیق دوست هم به عنوان راننده در کنار ایشان قرار گرفت تا عده ای نتوانند از قرار گرفتن امام استفاده ابزاری و بهره برداری بکنند. امام که حرکت کردند، دیدم وضعیت غیرعادی است لذا من هم سوار ماشین جیپ توانیر که بی سیم هم داشت شدم و به سمت ماشین امام حرکت کردم. فاصله ی ما با ماشین امام یک ماشین بود و آن هم ماشین فیلم برداری تلویزیون بود. جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج می زد. برنامه این بود که امام بیاید جلوی دانشگاه آن جا سخنرانی کند و سپس ادامه مسیر بدهد. وقتی که نزدیک دانشگاه شدند، دیدند اصلا سخنرانی و برنامه های سابق عملی نیست، بنابر این برنامه بهم ریخت. ماشین بر اثر هجوم جمعیت جلوی دانشگاه، توقف زیادی کرد و خیلی معطل شدیم.

بعد از این که ماشین امام بالاخره به بهشت زهرا رسید، در آن جا لحظات چه طور سپری شد؟

... ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. یک خرده که جلو آمدیم، ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پریدم، دیدم اصلا ماشین امام در میان جمعیت دیده نمی شود. این همه نیرو که کمیته ی استقبال سازماندهی کرده بودند، به کار نیامد. اصلا ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که همدیگر را هل می دادند.

امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت می کرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک می شدند. آقای رفیق دوست می گفت: که در آن هنگام امام می خواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم، هرچه امام تلاش می کرد در ماشین را باز کند، نمی توانست. هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا این که شما را روی کاپوت ماشین دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.

در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمی خورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه آهن قراضه و نمی شد ماشین را هل داد. اصلا یک سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدیم یک هلی کوپتری آمد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته ی استقبال بحث آماده کردن هلی کوپتر مطرح بود لذا من منتظر بودم که هلی کوپتر بیاید و در واقع هلی کوپتر جزو برنامه بود. فاصله ی ماشین امام تا هلی کوپتر حدود 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلی کوپتر رسید. علت آن هم این بود که به پشت سری ها داد می زدیم که به جلو هل بدهند، جلویی ها هم به عقب هل می دادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود.

... به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلی کوپتر قرار گرفت، در سمت راننده بغل هلی کوپتر واقع شد. آقای رفیق دوست در را که باز کرد در اثر ضربه ای که خورد بیهوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیق دوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی شد که پیاده بشود، لذا پریدم داخل هلی کوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین طوری امام را کشیدم به داخل هلی کوپتر و گفتم: «ببخشید آقا چاره ای دیگر نیست.» احمد آقا هم پرید داخل هلی کوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی امام را تنها نمی گذاشت. آقای محمدرضا طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند که سوار شوند که نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را می شناختیم، نه او ما را می شناخت. به این دلیل که هلی کوپتر جزو برنامه بوده است مطمئن بودیم.

از فرود هلی کوپتر در بهشت زهرا و ورود امام به جایگاه برایمان بگویید.

سرانجام هلی کوپتر در محوطه ای باز، نشست. به امام عرض کردم: «شما پیاده نشوید.» خودم پیاده شدم؛ در حالی که نه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: «یک جو غیرت می خواهم، غیرت به خرج بدهید. دست هایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست.» در همین لحظه در هلی کوپتر باز شد. یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند. لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم می شدیم، لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چاره ای نداریم.» موقع ورود امام (ره) به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت.

... من هم بدون عبا و عمامه تلاش می کردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمد آقا گفت: «بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی بد است.» گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عبا و عمامه پیدا کنم.»

...سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلی کوپتر برویم.» هنوز به هلی کوپتر نرسیده بودیم که هلی کوپتر بلند شد، این جا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس.

...عمامه ی امام از سرش افتاد. یک عکس قشنگی از امام این جا گرفته شد که چشم های امام به طرف آسمان است و بنده می فهمم که امام دیگر تسلیم حق شده و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق دوست می گفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا در اثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثه ای رخ نمی دهد.» در این لحظات حساس از بس که مردم را هل می دادم، مچ های دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم که امام زیر پای جمعیت از دنیا می رود و مایوسانه فریاد می کشیدم: «رها کنید، امام را کشتید.» کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چه طور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم. دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده. شاید 20 دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آن جا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمد آقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد عبا را کشیدم و گفتم: «برو» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشت زهرا بیرون برو»... از بلندگوی آمبولانس می گفتم: «بروید کنار حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر می فهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه می کردند.

بعد از خروج از بهشت زهرا، تا بیمارستان هزار تخت خوابی، در بین راه امام سوار هلی کوپتر شدند و در بیمارستان هزار تخت خوابی فرود آمدید، بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟

هلی کوپتر در محوطه ی بیمارستان نشست. در اثر صدای تق تق هلی کوپتر تمام پزشک ها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.

...سریعا درخواست آمبولانس کردم... یکی از پزشکان گفت: «آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟» گفتم: «بیاور» ... در هلی کوپتر را که باز کردیم، تا این پرستارهاا و پزشکان امام را دیدند همه فریاد کشیدند و با هجوم آن ها بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و می کشید و گریه می کرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام و احمد آقا و آقای محمدرضا طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد... پس از مدتی رسیدیم به بن بستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم... همه جا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا به دنبال امام بودند... احمد آقا گفت: «برویم جماران» امام فرمود: «خیر» عرض کردم: «آقا برویم منزل ما» فرمود: «خیر» سوال کردیم: «پس کجا برویم؟» امام فرمود: «منزل آقای کشاورز» [داماد آیت الله پسندیده] من قبلا یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که این ها از فامیل های امام هستند.

... پس از صرف غذا امام فرمودند: «یک عبایی برای من پیدا کنید.» لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم... جالب این جاست که همه ی آقایان علما و اعضای کمیته استقبال، امام را گم کرده بودند و خلی نگران بودند که امام را با هلی کوپتر کجا برده اند. نگران بودند که رژیم آقا را برده باشد. همین نهضت آزادی ها از طریق دولت پیگیری کرده بودند، ساواک جواب داده بودند که بیمارستان هزارتخت خوابی و سوار شدن ایشان بر یک پژوی نقره ای را خبر داریم، اما بعد آن ها را گم کرده ایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمد آقا به کمیته استقبال تلفن زد و گفت: «حسین آقا را بگویید بیاید تلفن را بردارد.» حسین آقا نیز آمده بود و احمد آقا از خوف این که ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسین آقا گفته بود: «ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود.»... سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم.شب، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسه رفاه بردند.

 

انتهای پیام /*