علم و هویت مقولی آن
علم مثل مفاهیم دیگر یک مفهوم عامی است که شرح الاسم آن مانند نور عبارت است از «ظاهر بنفسه و مظهر لغیره» و این مفهوم به تساوی قابل صدق بر افراد است و به قول مرحوم حاجی:
کلّ المفاهیم علی السواء فی نفی تشکیک علی الأنحاء
آن موجود ضعیفی که ادراک ضعیفی دارد عالم است و آن موجود شدید و فوق التمام که به کل موجودات احاطه دارد، آن هم عالم است و در صدق مفهوم علم به نحو تساوی، بین افراد هیچ فرقی نیست و همانا تشکیک در مراتب وجود است که در حقیقت وجود شدت و کمال داشته و در همان حقیقت ضعف و نقصان دارند، ولکن نه در مفهوم وجود که به حمل شایع صناعی بر هر موجودی صادق است، بلکه در حقیقت وجود و هویت خارجی.
و بالجمله: هویت خارجیه است که در آن شدت و ضعف و نقصان و کمال است، در مفاهیمی که جز اعتبار چیزی نیستند، تشکیک نیست.
و معنای اعتبار این نیست که مفاهیم را از وجودات خارجیه با کارد و چنگال نزع نموده و به قلب و ذهن چسبانده اند، بلکه اعتبار به معنای تصور یک مفهومی است که قابل انطباق است بر آنچه این مفهوم را بحقیقته از آن تصور نموده اند. حدود و آنچه وجودات را محدود نموده عدم است و چیزی نیست تا در آن شدت و ضعف باشد.
[[page 375]]
و بالجمله: مَثَل علم مفهوماً، مَثَل مفهوم وجود است که بر هر موجودی ولو آن آخرین نقطۀ وجود که هیولای اُولی است ـ که در اول افق وجود است به طوری که اگر بلرزد و پایش بلغزد، پرت شده و به وادی عدم می افتد ـ به حمل شایع صناعی یکسان صدق می کند.
و اینکه در کتب منطق گفته اند: «المفهوم إن تساوت افراده فمتواط و الاّ فمشکّک» حقیقةً بی جاست؛ زیرا تشکیک در مفهوم نیست و اگر بر مفهومی اطلاق مشکک نموده اند بالعرض والمجاز است وبه تبع شدت حقیقت وجودیه افراد و ضعف آنهاست و این طور نیست که حدود افراد را در موقع نزع مفاهیم ملاحظه نموده و حد فردی را ضعیف و حد فرد دیگری را قوی دیده باشند.
بلکه مفهوم آن است که شی ء را به تحلیل عقلی برده و در دارالتجزیۀ عقل تار و پود آن را از هم باز و جدا نموده تا ببینند از چه مرکب است و چه چیز در آن دخیل است و آیا تار و پودی دارد یا حقیقت واحدۀ بسیطه است که در دارالتجزیۀ عقلیه هم نمی توان آن را تجزیه نمود، مانند بسایط. مثلاً عقل انسان را که ملاحظه می نماید، می بیند که در تجزیۀ عقلی عبارت از دو مفهوم است که یکی حیوانیت و دیگری ناطقیت است؛ به طوری که در نظر عقل اگر این دو شی ء در چیزی بدون انضمام قیدی و یا تجرید از آن پیدا شود، به آن انسان گویند. مثلاً می گویند اگر این حبّه را باز کنیم می بینیم که حقیقت آن، این است و آن، و اگر چیز دیگری در حقیقت آن دخیل بوده به طوری که مقوم اصل حقیقت باشد مثل اینکه نبوت مقوم اصل انسانیت باشد، محال است انسان بر فرد غیر نبی صادق باشد.
و بالجمله: وقتی عقل چشم باز نموده و به انسان نظر می کند می بیند حیوان و نطق است و ورای آن چیزی نیست و هر کجا متحرک بالاراده و ناطق ببیند، او فرد آن حقیقت به حمل شایع صناعی است.
پس آنچه مثل نباتات که در لای زمین از رطوبات ارضیه تغذّی کرده و به جسد
[[page 376]]
زمین چسبیده و رطوبت آن را می مکد و جهازات تحلیل و معده و هضم ندارد، آن هم موجود است و مفهوم عالی هستی و وجود بر آن صادق است به نحوی که بر آن «وجود کل فوق التمام نامحدود» صادق است.
علم هم مفهوم عامی است که بر آن کشف ناقصی که در یک موجود است صادق بوده و بر آن کشف تام و تمامی هم که در آن کشف «لایشذ عنه شی ء» است باز به طور صدق حقیقی، صادق است که آنچه در واقعیت و خارجیت کشف است، به حمل شایع صناعی از مصادیق این مفهوم عام است. پس در صدق مفهوم، هیچ فردی بر فردی مزیت ندارد. بلی فرق از جهت شدت و کمال و ضعف و نقصان در حقایق خارجیه است که یک کشف به حمل شایع صناعی در حقیقت کشفیت و ظهوریت، ظهور تام است و دیگری ضعیف است. مانند نور که در اصل حقیقت نوریه از این نظر که از چه تشکیل یافته و یا خود آن چه حقیقتی باشد، در آن تفاوتی نیست، مثلاً بین این نوری که در زمین ما هست و آن نوری که درصفحۀ خورشید هست هیچ فرقی نیست؛ گرچه وجود حقیقت نوریه در او به نحو صلابت و ازدیاد و در این به نحو نقصان و ضعف است، و این از حیث مفهوم علم بود که به عرض رسید.
بلی از جهت حقیقت خارجیه فردی هست که به تمام حقیقت و سرتاپای آن علم است و یک پارچه حقیقة العلم است، اگر به او عالم می گوییم، یعنی بذاته و بتمامه عین حقیقة العلم است، العلم بتمامه و حقیقة العلم اوست و او بتمامه و حقیقته علم است. و اطلاق عالم بر او مانند اطلاق عالم بر زید نیست؛ زیرا اصل وجود حقیقت علم در او به جهتی از جهات است و چون اثر و خاصیتی که در حقیقت علم دیده می شود، در او می بینیم به او عالم می گوییم، ولی علم متجسم نیست که سرتاپای آن حقیقت علم باشد؛ زیرا اینکه زید سر و یا دست و پا دارد از جهت آنکه زید عالم است نیست. علم با این حقیقت مباین است، پس حقیقت خارجیۀ زید به هیچ وجهی از وجوه علم نبوده، بلکه فردی حقیقت علمیه است که
[[page 377]]
در و هیچ خلطی از حقایق دیگر نبوده، بلکه کله العلم و العلم کله هو. یک روزنه از آن حقیقت علم عالم غیب که خواسته است سلسلۀ نظام وجود را خلعت وجود بپوشاند باز شده و از آن روزنۀ سرایت وجود و سرایت علم و سرایت کمال، این عالم وسیعۀ وجود ظلّیه پیدا شده است و این علم زید ظلّ آن حقیقت علم است و البته ظلّ با ذی ظلّ یک سنخیتی دارد و آن اینکه آن اثری که صاحب ظلّ دارد در او هم دیده می شود، این است که بالتبع به او عالم می گوییم؛ با نظر به آن وجهه ای که از آن اشعۀ علمیه در او هست.
پس بنابراین تقریب: علم، جوهر و عرض و کیف و انفعال و اضافه نیست بلکه فوق جوهر و فوق عرض است؛ زیرا چنانکه گفتیم جوهر ماهیتی است که اگر بخواهد موجود شود لا فی الموضوع واقع می شود و حقیقة العلم به تمام معنی، مفهوم و ماهیت نیست و هکذا عرض ماهیتی است که اگر وجود آن بخواهد در سلسلۀ نظام موجودات قرار بگیرد لایوجد الاّ فی الموضوع.
و بیان نمودیم که حقیقت علم ماهیت ندارد؛ چون ماهیت چیزی که حقیقت داشته باشد، نیست و واقعیت و خارجیت همه از آنِ وجود است و ماهیت عبارت از جهت عدمی وجود است و آن جهت عدمی فاقد اثر است مثلاً اثر آتش که سوختن است ناشی از جنبۀ وجودی آتش است که غیر از آن جنبۀ وجودی چیز دیگری در خارج نیست.
تقریب دیگری با مثال بهتری این است که وقتی آفتاب طالع می شود وانسان به یک محیطی نظر می اندازد آنچه را که در آن وادی وسیع است می بیند و اگر شمعی را در شب تاریک روشن کند غیر از زیر پای خود را نمی بیند و این دیده نشدن و عدم ظهور اطراف به خاطر جهت عدمی در نور شمع است که به مراتب از نور آفتاب ناقص تر است ولو نقصان آن در همان حقیقت نوریه است.
بنابراین: ماهیت چیزی نیست؛ لا شیئی به صورت شی ء است. شیئی که حقیقت آن به وجود است وقتی موجود می شود جهت کمالی و جهت نقصانی آن بعد از وجود
[[page 378]]
معلوم می شود که کمال آن چه اندازه و نقصان آن چه اندازه است. پس این دو جهت در رتبۀ وجود شی ء معلوم می شود و به طوری این دو جهت با هم اتحاد دارند که از فرط اتحاد، اثر او را در این و اثر این را در او می بینیم و از گذر این اتحاد است که تمام آثار خیراتی وجود را به ماهیت نسبت داده و تمام آثار عدمی و شروری ماهیت را به وجود نسبت می دهیم.
البته عدم، کل الشر و وجود، کل الخیر است و وقتی وجود ظاهر می شود ظلّ و حد آن ظاهر شده و جهات عدمی آن به نظر ما، هست می نماید و ماهیت هم با اینکه هیچ است به هستی وجود، هست می نماید؛ چون حد شی ء به واسطۀ هستی شی ء هست نما به نظر می آید، این است که حضرت حق فرمود: «مَا أصَابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّٰهِ وَ مَا أصَابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ»، «قُلْ کُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ» نفرمود: «قل کل من الله» البته وجود است که منشأ خیر است. هرچه از کمال داری او را به خود نسبت نده. مرد موحد آن است که نفس خود را بشناسد و آنچه را از خداست از آنچه از خود اوست، جدا نماید. کمالات و خیرات از آنِ اشعۀ وجودی است و شرور و فِتَن از عدم است. پس خودش چیزی نیست، هر چه هست از اوست و جهت عدمی هم که از او نیست، بلکه از ضعف خود این وجود است و ضعف آن، جهت عدمی است. پس خود را در معرض آن شعاع وجود بیشتر بگذار تا جهت عدمی تضعیف شود و جهت وجودی قوت گیرد تا خیرات بیشتر ظهور نموده و از شرور دورتر باشی.
و بالجمله: ماهیات بنفسها چیزی نیست و ماهیت نبود است، منتها نه نبودِ مطلق، بلکه نبودی که بود و وجود آن از حقیقت وجود کمتر برخوردار است مثلاً نوری که در آخرین نقطۀ شعاع ساطعۀ شمس قرار گرفته از شمس است، البته آخرین نقطۀ آن چون حقیقة النوریه در آن کمتر است، مخلوط به ظلمت
[[page 379]]
می نمـاید. ظلمت، چیزی که مخلوط نور باشد نیست، بلکه عدم النور عین ظلمت است.
والحاصل: ظلمت بنفسها چیزی نیست، بلکه عدم النور عین ظلمت است چنانکه علمای نجوم و اهل رصد گویند که زمین یک ظلّ مخروطی دارد که اگر خوب ملاحظه کنیم می بینیم این ظلّ بر زمین نمی افتد مگر اینکه نور آفتاب بر صفحۀ زمین طلوع نماید؛ چون زمین کروی و جسم کثیف است و وقتی در محاذات شمس می ایستد و از شمس اشراقی بر آن می شود نور آفتاب نمی تواند تا اعماق آن سرایت کند. این است که قرص زمین مانع از سرایت و ارسال نور می شود، ولی به آن اندازه ای که این نور قابل ارسال و گذشتن است و این پردۀ زمین می تواند باز باشد، این نور داخل آن را می گیرد و در هر جا زمین مانع شود این نور نگه داشته می شود و چون اطراف زمین به صورت کره است باز بوده و نور که از قرص شمس می گذرد اطراف زمین را روشن می کند و چون شعاع شمس از کرۀ زمین اوسع است وراء زمین را پر می کند اما نه به آن اندازه که فضای پشت زمین را نیز فرا گیرد، بلکه به آن اندازه که محاذی زمین است. و مرکز زمین سر جلو داده، ولی چون اطراف آن گرد است نتوانسته سینۀ خود را جلو دهد. این است که مرکز سطح زمین خوب توانسته است با شمس مقابله نماید و این است که این مرکز به اندازۀ قوه و توان خود مانع از سرایت نور به عقب است و این عدم النور در آن رأس مخروط از ممانعت این نقطه است و نقطه های دیگر هم به مناسبت اقربیت به این نقطه از افتادن نور به عقب کره مانع شده و به آن اندازه که به نقطۀ مرکز در آن ظلّ مخروطی تقارب دارد، به همان اندازه به آن نقطۀ رأس مخروط نزدیک است.
و بالجمله: ظلمت عبارت از عدم النور است. پس حقیقت وجود نور به حمل شایع صناعی، هر چه زیادتر باشد قهراً ظلمت عدم کاسته شده و آن مرتبه از وجود که کل النور است، آنجا نور خود را به تمام حقیقت و به تمام شدت و فعلیت به واقعیت و حقیقت و خارجیت رسانده که دیگر هیچ ضعفی ندارد و آنجا به کلی ظلمت نیست. و
[[page 380]]
این است که ذات واجب الوجود جهت نقصی ندارد تا ماهیت داشته باشد، کل النور است و النور کلّه هو و هو کلّه النور، فوق التمام است و از جمیع جهات در فعلیت شدید است و آن نور است که جمالش هم نور است. یک روزنۀ نوری از آن نور باز شده و اعماق عالم را پُر کرده است. و این سلسلۀ نظام وجود، آن نور جمال است. منتها هر چه این سلسله به مبدأ نور نزدیک تر باشد انور است و حقیقت جمالش به آن حقیقت ذی الجمال نزدیک تر است و هر چه از آن دورتر باشد، نور کمتر است «اَللّٰهُ نُورُ السَّمـٰوَاتِ وَ الْأرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوٰةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ الزُّجَاجَةُ کَأ نَّهَا کَوْکَبٌ ...» تا به آخرین نقطه که هیولای اُولی است برسد که ذیل و حاشیۀ این جمال بوده و مرتبۀ اضعف از نور وجود را دارا بوده و به تاریکی مطلق نزدیک است، و آن طرف افق عدم مطلق است، عدمٌ بحتٌ لاینخرق.
و بالجمله: چنانکه گفتیم علم از جهت مفهوم مثل وجود است، همچنین از جهت مصداق هم مانند وجود است. پس همان طوری که فرد حقیقی وجود، واجب الوجود من جمیع الجهات است که جوهر و عرض و فعل و انفعال و خلاصه از هیچ کدام از مقولات نیست ـ چون مقولات در ماهیات واقع می باشند و ماهیات چیزی که مشت پُرکن باشد و یا چیزی که عبا و عمامه بر سر و تن داشته باشد نیستند. این است که تمام مقولات ماهیات است. منتها بعض ماهیات جواهر و برخی اعراض و پاره ای اضافه است و واجب الوجود فرد حقیقی وجود بوده و از هیچ کدام از مقولات نیست ـ همچنین فرد حقیقی علم، آن فرد واجب العلم بوده که عبارت از حق ـ جلّت عظمته ـ است که واجب القدرة و واجب الوجود و واجب الاراده و واجب الحیاة بوده و جامع تمام حقایق کمالیه است. پس علم در این مرتبه جوهر و عرض نبوده و این مرتبه فوق مراتب دیگر و فوق مقولات عشر است.
چنانکه وجود ذو مراتب است و وجود جوهر و عرض و اضافه داریم،
[[page 381]]
همچنین علم هم ذو مراتب است؛ بعضی از افراد آن علم جوهری و بعضی علم عرضی و بعضی اضافی است الی آخر. و همان طور که وجود ممکنات با اختلاف مراتب ظلّ آن وجود است، همچنین علم ممکنات با اختلاف مراتب، ظلّ و سایه آن علم است.
و بالجمله: برای تمام شؤون کمالیۀ حقۀ واقعیه در این عالم نمونه ای است و چنانکه برای جلوه های وجود مراتب است همچنین جلوه های علمی هم دارای مراتب بوده و همان طور که وجودات ممکنه مظهر وجود حق هستند، همچنین علوم ممکنه مظهر اسم عالمیت حق می باشند. و چنانکه وجود، جوهر و عرض بوده و فردی از آن جوهر و فردی از آن عرض است، علم هم همین طور است.
و بالجمله: به ملاحظۀ اینکه بعضی از مراتب علم جوهر است و جواهر یا ذهنیه و یا خارجیه است و جواهر خارجیه یا مجردۀ نفسیه و یا مجردۀ عقلیه است و بعضی از مراتب علم، واجب است و چون علم، واجب است از تحت مقولۀ کیف خارج بوده و اجلّ از این است که در باب کیف از آن بحث شود، الاّ اینکه بعضی از مراتب آن کیف نفسی بوده و بلکه بعضی از مراتبش از این هم ادنی است و آن عبارت از دانستن است که معنای مصدری انتزاعی است. و بحث در آنچه بین ما مشهور به علم است ـ که صورة حاصلة لدی النفس باشد ـ بحث در جنس علم بوده که از کدام مقوله است، البته چون که علم عارض است، پس از مقولات عرضیه است. منتها آیا کیف است یا اضافه است یا انفعال است؟
هنگامی که انسان به چیزی نظر انداخته تا آن را ادراک کند و ادراک می کند یک صورتی از خارج عند النفس حاصل می شود که کیف است. یعنی آن صورت، هیئت قارّه ای است که لم ینتسب و لایقتسم بالذات، پس کیف بودن آن اصح اقوال است.
بلی اشکالی نیست در اینکه بعد از آنکه صورت در نفس حاصل شد نفس از آن
[[page 382]]
منفعل خواهد بود و از جهت آنچه در نفس انسانی مرتسم می گردد، یک انفعالی که خروج از قوه به فعل و از نقص به کمال است حاصل می شود. و البته برای آنچه لدی النفس حاصل می گردد یک جهت اضافه با خارج که ذی الصوره و معلوم بالعرض است، حاصل می شود. و از این جهت بعد از حصول صورت مرتسمه، یک جهت اضافه در رتبۀ متأخره تولید می شود.
بعضی از این معنی غفلت نموده و با اینکه عارض بر نفس اولاً و بالذات، صورت است ودر رتبۀ متأخره اضافه وانفعال تولید شده، علم را عبارت از آن انفعال گرفته اند.
وبعضی مانند فخررازی درباب اینکه آیا حقیقت صور ذهنیه از قبیل جواهر یا اعراض است، دچار اشکال شده و چون دیده بر هر تقدیر اشکال لازم می آید منکر وجود ذهنی شده و فقط یک اضافه برای نفس با خارج قائل شده است.
والحاصل: گرچه اصل اینکه علم از مقولات است؛ چنانکه در صدر بحث بیان کردیم، خلاف واقع بوده و از قبیل اشتباه معروض به عارض است، الاّ اینکه اگر از این جهت صرف نظر نماییم، باز بهتر این است که بگوییم علم از مقولۀ کیف است و اگر بخواهیم به دروغ سخن گفته باشیم، بگوییم از مقولۀ انفعال است و آنچه کذب آن هویداست این است که بگوییم اضافه است.
و کسانی که قائل شده اند که از قبیل انفعال و اضافه است، اشتباه آنها از قبیل اشتباه «ما بالعرض» به «ما بالذات» است؛ چون آنچه اولاً و بالذات بر ذهن و نفس انسان عارض می شود صورت است و به سبب صورت ثانیاً و بالعرض انفعال عارض می گردد؛ چنانکه بعد از حصول صورت لدی النفس اضافه محقق می گردد.
[[page 383]]