فصل سوم: قوای نفس انسان

اختلاف قوای نفسانیه و هویت وحدانی انسان

کد : 144642 | تاریخ : 05/12/1395

اختلاف قوای نفسانیه و هویت وحدانی انسان

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

تفرّق ذاتی در مرتبۀ طبیعت

تفرّق بالعرض در مرتبه برزخ

عدم تفرّق در مرتبۀ عاقله

عقل فعّال حافظ مُدرَکات

‏بدن و نفس و عقل همه یک هویت و شخصیت دارند، شخصیت و‏‎ ‎‏وجود، واحد است ولیکن همین یک هویت، صاحب مراتب است که‏‎ ‎‏مرتبۀ بالا اشدّ جمعیةً و اکثر جمعیةً از مرتبۀ پایین است؛ زیرا هر چه به‏‎ ‎‏افق وحدت نزدیک باشد، تجزی در آن راه نمی یابد و هر چه به افق‏‎ ‎‏طبیعت و کثرت نزدیک باشد، تفرق و تجزی در آن بیشتر است و در‏‎ ‎‏اصل، آنچه قابل تجزی است، مرتبۀ طبیعت است و مافوق آن بالذات‏‎ ‎‏متجزی نیست، بلی مرتبۀ برزخیه بالعرض متجزی است.‏

‏به عبارت دیگر: مافوق طبیعت بالذات متجزی نیست، ولی‏‎ ‎‏بالعرض مرتبۀ برزخیه اش به تجزی جسم، متجزی است و مرتبۀ اول‏‎ ‎‏و پایین ترش که عبارت از حس لمس باشد، بیشتر از همۀ قوای‏‎ ‎‏نفسانی تجزی را قبول می کند و بعد از این، آنچه از قوای ظاهری که‏‎ ‎‏تجزی را بیشتر قبول می کند، قوۀ ذائقه است و بعد از آن، شامّه و بعد از‏‎ ‎‏آن سامعه است و هر چه قوای نفس رو به وحدت بگذارد، کمتر‏‎ ‎‏متجزی می شود. ‏

‏مثلاً قوا وحواس باطنی ـ مثل حس مشترک، خیال، واهمه، حافظه‏‎ ‎‏و ذاکره ـ کمتر از قوای ظاهره تجزی دارند، و حس مشترک با اینکه‏‎ ‎‏همۀ ادراکات حواس ظاهره را ادراک کرده و آنها در آن واقع می شوند،‏‎ ‎‏ولی در آنجا اینها متجزی نمی شوند، با اینکه قبل از مرتبۀ حس‏‎ ‎‏مشترک متجزی بودند. اگرچه در حواس باطنی هم تجزی واقع‏‎ ‎‏می شود؛ مثلاً حس مشترک، غیر از حس خیال، و حس خیال، غیر از‏‎ ‎‏حافظه و حافظه، غیر از ذاکره است. ‏

‏اما مرتبۀ دیگر نفس که عبارت از مرتبۀ عاقله باشد، به هیچ نحو‏‎ ‎‏تجزی در آن راه ندارد، نه بالذات و نه بالعرض؛ آنجا تمام قوا به نحو‏‎ ‎
‎[[page 134]]‎

‏بساطت است، حس بصر عین سمع، سمع عین بصر، بصر عین حواس‏‎ ‎‏دیگر و همه به نحو عقلانی هستند؛ به یک نظر عاقله، همان علم و به‏‎ ‎‏نظر دیگر، قدرت و به یک نظر، ادراک است و در آنجا ادراک، غیر‏‎ ‎‏حافظه نیست و حافظه غیر ذاکره نیست، با اینکه در مرتبۀ برزخیه‏‎ ‎‏برای ادراک معانی جزئیه، قوه ای است و حافظ مدرَک، قوۀ دیگر‏‎ ‎‏است.‏

‏و اینکه گفته اند: حافظ مدرَکات قوۀ عاقله، عقل فعّال یا رب النوع‏‎ ‎‏است،‏‎[1]‎‏ معنایش این نیست که عقل، مثل حس مشترک ادراک می کند و‏‎ ‎‏به قوۀ دیگر تحویل می دهد و آن قوه، حافظ می شود. و به عبارت‏‎ ‎‏دیگر: چنانکه حس مشترک فقط خودش ادراک می کند، قوۀ عاقله هم‏‎ ‎‏این طور ادراک می کند، آن وقت عقل فعّال یا رب النوع انسانی مدرَک‏‎ ‎‏را تحویل گرفته و حفظ می نماید، بلکه معنایش این است که عقل‏‎ ‎‏فعّال و یا رب النوع، علت وجود و بقای نفس است و وجود این، قائم‏‎ ‎‏به اوست.‏

‏پس قوۀ عاقله به جهت اینکه قائم به عقل فعّال یا رب النوع است،‏‎ ‎‏عقل فعال و یا رب النوع، حافظ مدرَکات اوست، از این جهت که‏‎ ‎‏حافظ خود اوست، ولی مادامی که شخص در طبیعت است، ممکن‏‎ ‎‏است قوۀ عاقله اش آنچه را ادراک کرده فراموش کند، اما بعد از آنکه‏‎ ‎‏انسان از ماده مفارقت نمود، امکان ندارد از آنچه ادراک کرده ذهول‏‎ ‎‏کند.‏

‏آخوند ‏‏رحمه الله‏‏ برای قول خودش به قول ارسطو‏‎[2]‎‏ استشهاد کرده است،‏‎ ‎‏ولی ظاهر قول ارسطو مطابق با قول و رأی مؤوّل افلاطونی است، که‏‎ ‎‏وقتی نفس به اینجا آمد ماده ای را تصویر می کند و به نحوی تصویر‏‎ ‎
‎[[page 135]]‎

‏می کند که بعد از آنکه کامل شد بتواند در آن تدبیر کند؛ یعنی اعضای‏‎ ‎‏مخصوص و متناسب با قوا را تصویر می نماید که این قوا در بدن‏‎ ‎‏خودش بعداً ظهور خواهند کرد و چون می دانست که باید عضوی‏‎ ‎‏بسازد تا در آن به بصیریت ظهور کند، آن عضو را به طور مناسب‏‎ ‎‏وضع و درست نموده و هکذا مواضع قوای دیگر را.‏

‏این ظاهر کلام اوست، لیکن به قرینۀ کلمات دیگرش می توان‏‎ ‎‏گفت که این ظهور مراد نبوده و شاید مراد او چیزی مخالف مذهب‏‎ ‎‏حق؛ یعنی جسمانیة الحدوث و روحانیة البقا بودن نفس نباشد، بلکه‏‎ ‎‏مرادش این است که در مرحلۀ اول به مدد غیبی و تحت توجه‏‎ ‎‏رب النوع انسانی، ماده ای را که قابل فیض است تصویر می کند، بدون‏‎ ‎‏اینکه نفسی برای تدبیر و تصویرش بیاید، بلکه به توجه غیبیه و عقل‏‎ ‎‏ذوعنایت در اینجا طوری تصویر می شود که اگر بعد نفسی از مرتبه و‏‎ ‎‏افق طبیعت مولود و حاصل گردد، بتواند به انحاء ظهورات، ظهور‏‎ ‎‏نماید؛ یعنی ظهور نوری در صماخ مفروش در عصبتین، ظهور نوری‏‎ ‎‏در جلیدتین، ظهور نوری در دماغ، و ظهور نوری در جمیع اعضا‏‎ ‎‏داشته باشد.‏

‏و حمل کلام وی بر این محمل البته بدون قرینه نیست، بلکه‏‎ ‎‏کلماتش دلیل است بر اینکه مرادش این است و لاغیر؛ چنانکه گفت:‏‎ ‎‏مراد من این نیست که نفسی یا عقلی منحدر می شود و جایش را خالی‏‎ ‎‏می گذارد و به اینجا می آید و تصویر می نماید.‏‎[3]‎

‏بالجمله: این فیلسوف می گوید: چون عقل ذوعنایت برای این‏‎ ‎‏نفس و بدن علت است، اگر قوای نفس را به او که علت شریفی است‏‎ ‎‏نسبت دهیم، عیبی ندارد، و بعد می گوید: البته نفس در مرتبۀ ذات‏‎ ‎‏خود متجزی نیست ولی در مرتبه ای که در بدن ظهور نوری می کند،‏‎ ‎
‎[[page 136]]‎

‏قوای نفس بالعرض متجزی می شوند؛ پس باطنش بسیط است و‏‎ ‎‏ظاهرش به تجزی جسم بالعرض متجزی است، چون اگر ظاهرش‏‎ ‎‏مثل باطنش بود و در اعضا، ظهور نوری نمی کرد که این اعضا را به‏‎ ‎‏نحو آلیت استعمال کند، امکان نداشت که اینها آلت او باشند و بین‏‎ ‎‏مرتبۀ ظهور و غیبش فرقی نبود.‏‎[4]‎‏  ‏‎[5]‎‏(81)‏

‏ ‏

*  *  *

‎[[page 137]]‎

  • . رجوع کنید به: شرح اشارات؛ ج 2، ص 361ـ366 ؛ اسفار؛ ج 7، ص 274 به بعد.
  • . اثولوجیا؛ ص 38 و بعد آن.
  • . همان؛ ص 145.
  • . همان؛ ص 38.
  • . رجوع کنید به ص 77ـ80.

انتهای پیام /*