بازنویسی خاطره خانم دکتر طباطبایی از ورود حضرت امام به قم در دهم اسفند 1357

محشر عشق

گویی شهر همه یک چشم شده بود و آن چشم هم همه انتظار و چه انتظار شیرینی! چشمها همه پر التهاب بود و دردمند، دردمند از درد فراقی چندین ساله و گونه‏ ها عطشناک اشک شوق، شوق حلاوت دیداری به شیرینی عشق و محبت و عشق را هیچگاه نمی‏ شد اینچنین واضح و مجسم دید.

کد : 145068 | تاریخ : 10/12/1395

باز نویسی خاطره خانم دکتر فاطمه طباطبایی از بازگشت امام به قم در روز دهم اسفند 57؛
محشر عشق
گویی شهر همه یک چشم شده بود و آن چشم هم همه انتظار و چه انتظار شیرینی! چشمها همه پر التهاب بود و دردمند، دردمند از درد فراقی چندین ساله و گونه‏ ها عطشناک اشک شوق، شوق حلاوت دیداری به شیرینی عشق و محبت و عشق را هیچگاه نمی‏ شد اینچنین واضح و مجسم دید.
انگار شهر همه یک دل بود و آن دل فقط به یاد او می‏ تپید؛ نه فقط آن روز، که سالها، و از آن شب سیاه ظلمانی که در ظلمت ستم‏شاهی او را به اجبار به سفر فرستاده بودند؛ او که نامش همواره زمزمه نیمه شب این مردم قدرشناس بود؛ او که صدها قافله دل را به همراه داشت و بدرقه راهش دعای همیشگی این مردم که: «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش».
فراز و فرود مژه‏ ها، جاری شدن اشک ‏ها، تپیدن دل ها، انتظار، انتظار و انتظار و عشق و عشق و عشق، تفسیری مختصر از حال و هوای مردم قم در آن روز بود. عجیب بود، مردمی که این همه سال های طولانی انتظار فراق را صبر کرده بودند، اکنون در آستانه لحظه‏ های شیرین انتظار وصل، گویی تاب و تحملشان به قربانگاه رفته بود. دلها همواره ‏بر قفس سینه ها می‏ کوبید تا زودتر خود را رها سازد و در وادی وصل به پرواز درآید.
شهر همه دل بود، یک دل و این دل هم برای او می‏ تپید. من قیامت انتظار وصل دوازدهم بهمن را ندیده بودم، ولی خیلی چیزها شنیده بودم، اما امروز را که دیدم واقعاً دانستم محبت، عشق، دوست داشتن و محبت ورزیدن چه مفهومی دارد. انگار جاده‏ای که از قم تا تهران کشیده می‏ شد، سمت و سوی قبله عشق را می‏ نمایاند و قطب عشق هر‏لحظه به این انبوه مشتاقان نزدیک و نزدیکتر می ‏شد و تو می‏ توانستی در اقامه این نماز عاشقانه، زلال و شفافیت عشق را به تمامه به تماشا بنشینی.
پسربچه ‏ای از گرد راه رسید و با خوشحالی فریاد زد: که امام آمد، من با این چشمانم آقا را دیدم و بعد هجوم محارم به سمت وی، چنانکه گویی با موجودی مقدس و متبرک برخورد می‏ شود، سراپای وی را غرق بوسه کردند. قاب چشمان را از آن روی که تصویر روح خدا در آن چهارچوب قرار گرفته بود و دست‏ ها را از آن روی که به قیام و قعود عشق نشسته و قدم ‏ها را از آن روی که زائر دیدار خمینی این عزیزترین عزیز آن مردم و آن دیار گردیده و به شوق دیدار او راه پیموده است.
این شوق تنها مربوط به آن نوجوان دوستدار و عاشق خمینی که بعدها امثال وی نقد جان را در پای کلامش هدیه و فدیه می‏ کردند، نبود. همه حتی من که سالها را در جوار و در کنار او گذرانده و از آن همه برکات مقدس و اهورایی بهره ‏ها برده بودم، حال و هوای دیگری داشتم و داشتند. من که چند روز قبل از حرکت امام از تهران به قم برای دیدار پدر و مادرم به آن‏جا رفته بودم، آن روز را حالتی از التهاب و انتظار داشتم که واقعاً دست خودم نبود.
شهر و مردم شهر به دریایی شبیه بود که به تلاطمی جهت‏دار برمی‏ خیزد و هر چیزی را در امواج و تلاطم خود جابجا می‏ کند و در آن انبوه و آن شور و اشتیاق من هم استثنا نبودم. در حالی که با خود فرزند خردسالی را داشتم، مانند همه از خانه بیرون زدم به انتظار و استقبال و فقط برای دیدار امام، و نه انبوه مردم و مستقبلین. طبیعی هم بود که کسی متقبل نگهداری فرزند من نشود، چون به هر کسی گفتم با خنده ‏ای گفت تو دیگر چرا؟ تو که همیشه با امام بوده‏ ای؟! ما باید برویم که سال ها در فراق شب و روز گذرانده ‏ایم. و خلاصه من هم به اجباری درونی که نمی ‏دانم چرا، برای استقبال بیرون آمدم و گرچه آشنایان از آن همه اشتیاق من تعجب می ‏کردند و این تعجب را هم بر زبان می‏ آوردند و من که گویی در آن فضای خاص، آن همه اعتراض شیرین را نمی‏ شنیدم الآن که به یاد آن حال و هوا می ‏افتم، تعجب می‏ کنم.
شهر همه انتظار بود و دل ها در شور و اشتیاق می‏ تپید. انتظار و انتظار و انتظار. فشردگی جمعیت به ناچار مرا و خاله ‏ام و عدّه ‏ای دیگر از دوستان و همسایه ‏ها را که در انبوه جمعیت انباشته در کوچه‏ ها و خیابانها قدرت حرکتی نداشتیم و بر اثر طولانی شدن انتظار هم خسته شده بودیم به منزل یکی از دوستان (خانم اخوان در کوچه ارگ) کشاند تا دمی بیاسائیم و بار دیگر به جمع مستقبلین بپیوندیم.
اما در منزل هم قرار و آرامی نبود و دلها همه مشتاق و مشتاق و مشتاق و التهاب این اشتیاق را هر چندی با بیرون رفتن از خانه و به کوچه و خیابان سرک کشیدن فرو می‏ نشاندیم. اما انبوه جمعیت که از کوچه ارگ تا مدخل قم و از آنجا تا فاصله دوری همه کوچه ‏ها و خیابان ها و دشت را پوشانده بود، نمی ‏گذاشت جلو رفت. اصلاً به جرأت می‏ شود گفت در آن روز در شهر قم کسی در خانه نمانده بود و ما هم اگر از سر اجبار به آنجا پناه برده بودیم همه هوش و حواسمان در بیرون خانه بود.
مدتهای طولانی انتظار گذشت و در بعدازظهر بود که پسربچه ‏ای از گرد راه رسید و با خوشحالی و از سر شوق و بریده، بریده از آن روی که از ذوق و شوق نمی‏ توانست کلمات را درست ادا کند، فریاد زد، مامان آقا آمد، من دیدم. مادرش و دیگران همه شروع به گریه کردند. گریه‏ ای از سر شوق، آمیختگی گریه و شادی به وضوح دیده می ‏شد. اعضای فامیل، وی را غرق نوازش کردند که تو خبر ورود آقا را آوردی. تو آقا را دیدی و‏...
حالت عجیبی حکمفرما شده بود و عجیب ‏تر آن که خود من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم و بی ‏اختیار می‏ پرسیدم: امام را دیدی؟ چطوری آمدند؟ با چه ماشینی بودند؟ چطور پیاده شدند و‏... و از نقل و شیرینی و از این قبیل هرچه بود، توزیع شد. و بیش از‏آن نتوانستیم در خانه بمانیم، اما مگر می‏ شد جلو رفت و امام را دید؟ به هیچ وجه و تا زمانی که به خانه نرسیدند، من نتوانستم ایشان را ملاقات کنم و به دیدارشان نائل آیم.[1]
منبع:سر دلبری، ترسیمی از حالات معنوی امام خمینی(س)، به کوشش: اصغر میرشکاری،ص 98-101
________________________________________
[1] برگرفته از خاطرات خانم دکتر فاطمه طباطبایی ـ آرشیو گروه تاریخ مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س).

انتهای پیام /*