مصاحبه با خانم خدیجه ثقفی (همسر گرامی امام خمینی)

شرحی بر کودکی تا جوانی حاج احمد آقا

اولادهای من به تبعیت از آقا رفتارشان با من خیلی خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفی) بسیار مهربان و احترامشان به من فوق العاده بود، بعد از فوت ایشان این خصوصیت در احمدجان نمایان شد.

کد : 145507 | تاریخ : 19/12/1395

احمدآقا در سال 1324 متولد شد. در آن زمان منزل ما در پارکی اتابکی بود که اکنون جزو مدرسه حجتیه است. احمد آقا در این خانه بدنیا آمدند و بچۀ هفتم ما هستند که البته یک دختر هم پس از او بدنیا آمد که از دنیا رفت. کلاً سه تا از بچه هایم در دوران کودکی از دنیا رفته اند، علی، لطیفه و سعیده. احمدآقا چهار روز مانده به عید نوروز بدنیا آمدند که درست در چنین روزی هم از دنیا رفت.

چهار ماهه بود که به منزل جدید خود در یخچال قاضی رفتیم و آن را اجاره کردیم و احمدآقا در این منزل که بعدها بیرونی امام شد، بزرگ شدند.

 □ دوران کودکی ایشان چگونه بود؟

او پسر خیلی آرام و «پی حرف برو» یی بود که گاهی من به دخترها می گفتم: «من در عرض ماه به این پسر پنج - شش ساله نباید بگویم؛ بکن یا نکن. ولی به شما دخترها که خیلی شیطان هستید، روزی چند بار باید امر و نهی کنم.» احمد جان، روی هم رفته، آرام و سرگرم کار و بازی خود بود.

□ شاید در بیرون خانه شیطنت می کرد؟

 نه، اینطور نبود، چون آقا مصطفی هم پسر بزرگم با آنکه بیرون از خانه بازی می کرد ولی شیطنت او، گاهی اوقات که خیلی همسایه ها را اذیت می کرد، آقا را عصبانی می کرد که مجبور به تنبیه می شد.

البته احمدجان نیز در کوچه بازی می کرد. بخصوص کوچه ما که هم بن بست بود و هم در ته آن باغ قلعه قرار داشت و جای خوبی برای جمع شدن بچه های همسایه بود.

 □ احمد آقا وضع دوران تحصیلی اش چگونه بود؟

دخترها به مکتب می رفتند ولی احمدجان وقتی هفت ساله شد به مدرسه اوحدی که در چهارراه مریضخانه (بیمارستان فاطمی) بود، می رفت. درسش خوب بود و احتیاج به کمک نداشت.

 □ آیا شما در درس به بچه ها (دخترها) کمک می کردید و حاج احمدآقا کمک نمی گرفت یا اصولاً کمکی نمی کردید؟

 البته در قدیمها مثل حالا رسم نبود که مادرها و پدرها به بچه ها کار داشته باشند. ولی من به خاطر علاقه خودم به درس به دخترها کمک می کردم. البته درسهای مکتب تا کلاس پنجم حالا بود. ولی احمد جان دیگر کاری به من نداشت. در ابتدای دبیرستان هم بازی فوتبال می کرد. و علاقه اش به آن دروس کم شد، ولی نه آنکه نمرۀ ‏کم داشته باشد.

 □ همبازی های ایشان چه کسانی بودند؟

 همبازی های دوران بچگی اش یکی پسر آشیخ ابوالقاسم به نام آقا محمود معتمدی بود که اهل علم بود و بعد از فوت احمد آقا به منزل ما آمد، و خیلی گریه کرد. و پسر آقای اسلامی که همسن او می شد.

اوایل انقلاب یعنی سال 40 احمدآقا 18 ساله و در کلاس 12 بود و مشغول درس، اگر هم فکرش در سیاست بود من اطلاعی نداشتم. اصل کار و همه کارۀ آقا پسر بزرگمان آقا مصطفی بود که بسیار مورد توجه هم آقا و هم مردم بود. ولی احمد آقا در آن زمان مشغول درس و دبیرستان بود، و ظاهراً دخالتی در کارها نداشت. تا آنکه آقا را به عراق تبعید کردند، و ما هم به عراق رفته بودیم، و 2 سال هم از آن گذشته بود که احمد آقا به صورت قاچاق آمد عراق هنوز معّمم نشده بود و تقریباً 20 ساله بود 3‏ماه عراق ماند و آقا او را فرستادند ایران که بیرونی را در ایران اداره کند. من ایران نبودم، ولی شنیدم ایشان به گونه ای عمل می کرده است که معلوم نشود دخالتی در کارها دارد. در سال سوّم تبعید بود که دوباره به صورت ناشناس با عمامۀ سفید آمد به عراق، آقا به او گفتند: «از خانه بیرون نرو تا لباس برایت تهیّه کنم.» در مدت سه روز عبا و قبا و عمامۀ سیاه رنگ تهیه شد. در این زمان حدوداً 21 ساله بود.

در سفر چهارم 3 یا 4‏ماه در عراق ماند، و معمم به ایران برگشت. در آن موقع با 500 یا 700‏تومان از طریق بین النهرین می شد که به ایران بروند در این سفر احمد آقا همراه با دوستش آقا کاظم رحیمی بود در این برگشت بود که او را ساواک شناخت و موقع ورود به ایران گرفتند. و در روزنامه ها نوشتند که احمد خمینی پسر آیت الله خمینی بازداشت شد. ما در عراق بودیم که این خبر را شنیدیم و تفسیر بعضی ها این بود: «این کار خواست خدا بوده است، مردم حالا فهمیده اند آیت الله خمینی 2 پسر بزرگ دارد یکی همراه او و دیگری در ایران است که می تواند پایگاهی باشد.»

شما گفتید که حاج احمدآقا در کودکی پسری آرام و سربزیر و مطیع بود آیا در بزرگی هم چنین رفتاری داشت؟

 در بزرگی فرق کرده بود او اگر آرام بود در عین حال خیلی شجاع و بی باک بود در سفر اوّلش به عراق که 20‏ساله بود بالای برج متوکل در سامره که خیلی ارتفاع دارد، بالانس زده بود چون ورزشکار بود و بدن نرمی داشت و در آن ارتفاع از پله ها بالا رفتن ترس دارد معمولاً مسافرانی که برای تماشا می آیند از کنار دیوار حرکت می کنند. با تمام این تهوّر ولی بعد از انقلاب دیدید که چگونه خود و زندگی اش را وقف آقا کرد و چقدر با حوصله نسبت به امام رفتار می کرد. چون امام با قدرت و حاکمیتی که داشتند - تذکر، گفتگو و مشورت با ایشان کار ساده ای نبود - احمدآقا باید گرفتاریها را به امام می گفت که هم ایشان ناراحت نشوند، هم کلیه مطالب را هم خبر داشته باشند.

 □ رابطۀ عاطفی حضرت امام و حاج احمدآقا چگونه بود؟

 علاقۀ امام به حاج احمدآقا تا قبل از انقلاب که ما در نجف بودیم چیز مشخصی را نشان نمی داد زیرا ایشان در ایران بودند ولی سفر آخری که همراه با خانم و حسن آقا که کوچک بود به عراق آمده بودند و می خواستند بعد از 2 ماه برگردند امام هم علاقه داشتند که احمد جان در عراق بماند ولی من بیشتر اصرار می کردم، آقا به ایشان گفتند بخاطر مادرت تا چند ماه دیگر بمان که بیست روز بعد شهادت آقا مصطفی اتفاق افتاد، و این هم خواست خدا بود که در آن برنامه آقا تنها نباشند و احمدآقا به خاطر امورات مختلفه در نجف باشد. ولی بعد از انقلاب علاقۀ امام به احمدجان بسیار محرز و مشخص بود به او اعتماد داشتند و بارها از خوبیها و دیانت و کیاست احمدجان تعریف می کردند. اصلاً امام به گونه ای بودند که تا به کسی اعتماد از هر نظر نداشتند مسؤولیتی را به او نمی دادند، و یا در مسائل مختلف مشورت نمی کردند. در مسائل مملکتی و مشورتها و برخی امور به احمدآقا نمایندگی داده بودند و به نظرات او احترام می گذاشتند، و با دقت گوش می دادند. من بارها در طول جنگ یا مسائل مملکتی، شاهد گفتگوهایشان بودم. آقا اصلاً به او اعتماد کامل داشتند و او را قبول داشتند. و از عملشان پیداست آقا اصولاً فردی صریح و بدون رودربایستی بودند. اگر می فهمیدند که احمدآقا یک کاری خلاف میل ایشان یا مصالح کشور کرده بدون درنگ از طریق رادیو تلویزیون و مطبوعات به مردم می گفتند و هیچ ابایی نداشتند که پسرش است.

 رفتار حاج احمدآقا با شما به عنوان یک مادر چگونه بود؟

 اولادهای من به تبعیت از آقا رفتارشان با من خیلی خوب بود و هست. البته آن بچه (آقا مصطفی) بسیار مهربان و احترامشان به من فوق العاده بود، بعد از فوت ایشان این خصوصیت در احمدجان نمایان شد. البته تا هنگامی که امام زنده بودند، بسیار مهربان و محترمانه بود، گاهی اوقات به من می گفت: اگر کاری داری به آقا نگو و به من بگو تا برایتان انجام دهم که من فکر می کنم این ناشی از توجه و دقّت زیاد ایشان به آقا بود، شاید خواسته ای یا تقاضایی که می شود باعث ناراحتی آقا شود. چون می دانید بالاخره مردمی که با ما رفت و آمد می کنند بعضیها دچار مشکل می شوند و یا نیازی دارند و یا گرفتاری دارند که توصیه احمد جان این بود این امور را به من بگویید تا رفع کنم. ولی بعد از امام انگار تمام علاقه ای که به آقا و من داشت یکجا در من جمع شد، بسیار مهربانتر و متواضعتر و باتوجه تر شد و ابراز علاقۀ شدیدی به من می کرد و هر روز به من سر می زد پایش که درد می کرد و نمی توانست از پله ها بالا بیاید از پایین پله ها یا روی پله ها می نشست، احوالپرسی می کرد و با تأکید می گفت: «مادر کاری ندارید، هر چه شما بگویید تا آنجا که از دستم برآید انجام می دهم.»

□ وقتی امام زنده بودند حاج احمدآقا به شما هر روز سر نمی زد؟

 غیر از مطالب سیاسی که در اتاق آقا آمد و رفت می کرد و سؤال و جواب می نمود بیشتر ناهارها را با ما صرف می کردند چون همسرشان مشغول تحصیلات دانشگاهی بود. شبها به من و آقا سر می زد. رفت و آمد او بیشتر جنبۀ کاری داشت تا احوالپرسی. ولی بعد از آقا رفت و آمدش با من صرفاً برای دلجویی بود تا آخر، همان روزی یکبار بود اگر خواهرهایش عصر آمده بودند، دوباره می آمد.

 □ حاج احمدآقا نمایندگی ولی‏ فقیه در امور مربوط به حج را رد کردند و اینطور اعلام کردند که چون مادرم مخالف است من از قبول آن معذورم. شما چیزی یادتان هست؟

 بله، یکروز آمد اینجا و درست همین جایی که شما نشسته اید نشست بعد از احوالپرسیها گفت: خانم من امیرالحاج شده ‏ام. گفتم: چرا؟ قضایا را تعریف کرد که  آقای[آیت الله] خامنه ای به من گفته اند که این مسؤولیت را قبول کن. من به او گفتم: احمدجان تو حتماً بهتر از من می دانی که ملک فهد تابع دستورات امریکا است. اگر شما به آنجا بروی و مصلحت امریکا چنین قرار بگیرد که شما را بگیرند و به فهد دستور دهد، و فهد اطاعت می‏ کند و این چیزی است که هم برای تو و هم برای ایران مناسب نیست. که ایشان رفتند و اطلاعیه ای در جواب نوشتند که خانم راضی نیستند.

 برگرفته از گنجینه دل؛ ص 35-41





برای نمایش کتاب اینجا را کلیک کنید.

انتهای پیام /*