خاطرات و نکته ها

داستان آن عارف

کد : 145704 | تاریخ : 17/12/1395

داستان آن عارف

‏در همان دورانی که امام در بیمارستان‏‎ ‎‏بستری بودند داستانی را از یک عارف‏

‎ ‎‏تعریف کردند. گفتند روزی آن عارف با خودش خلوت کرده و متوجه شده‏‎ ‎‏نتوانسته تمام تعلقات خود را دور بریزد و به هیچی دلبستگی نداشته باشد؛‏‎ ‎‏فقط یک حجاب مانع است تا او کاملاً به دوست بپیوندد و آن بچه کوچکی‏‎ ‎‏در خانواده اش بود که به آن علاقه زیاد داشت و آن علاقه نمی گذاشت تا به‏‎ ‎‏مرحلۀ فنای کامل از خویش برسد و به وصال حق نائل شود.‏

‏     ‏‏مدتی بعد امام پیام دادند: علی را پیش من نیاور. من بلافاصله یاد آن‏‎ ‎‏داستان که ایشان تعریف کرده بودند افتادم. هیچی نگفتم، با کسی هم‏
‎[[page 514]]‎‏حرفی نزدم. فقط پرسیدم: نگفتند چرا؟ حامل پیام پاسخ داد: چرا؛ من‏‎ ‎‏پرسیدم آقا، علی را بیاورم پیشتان؟ گفتند که: نه، بچه کسل می شود، محیط‏‎ ‎‏بیمارستان اذیتش می کند. خسته می شود.‏

‏     ‏‏ولی من متوجه شدم که مسأله از جای دیگری آب می خورد. ده روز است که‏‎ ‎‏هر روز علی می آید؛ آقا مرتب سراغش را می گرفتند و می گفتند: علی اگر بیدار‏‎ ‎‏شده، بیاید. این قضیه نیز تمام شد. باز من خودم رفتم پیششان. وقتی نشستم با‏‎ ‎‏ایشان صحبت کردم، چیزهایی را که فکر می کردم دوست دارند برایشان تعریف‏‎ ‎‏می کردم. آن روز هم شروع کردم به تعریف کردن قضیه ای. امام چشمهایشان را‏‎ ‎‏باز کردند، اول نگاه کردند و گفتند که: دیگر حرف نزن. من متوجه شدم که باز‏‎ ‎‏مسأله چیز دیگری است. گفتم: چشم. بعد گفتم: می خواهید من بروم؟‏‎ ‎‏چشمهایشان را روی هم گذاشتند و هیچی نگفتند.‏

‏     ‏‏در تمام این مدت که پیششان بودم، اولین بار بود که این حرف را از‏‎ ‎‏ایشان می شنیدم. به هر حال من فهمیدم که باید بروم. و بعد از آن روز‏‎ ‎‏دیگر برنگشتم و فکر می کنم فردای آن روز جریان ارتحال اتفاق افتاد.‏

‏     وقتی که برای آخرین بار امام حالشان بد شد احمدآقا همه اهل خانه را‏‎ ‎‏صدا کردند که بیایید. من نرفتم. شاید بقیه تعجب می کردند؛ در سالن‏‎ ‎‏بیمارستان ایستادم و از تلویزیون تماشا کردم. احساس کردم که میل باطنی‏‎ ‎‏امام این است.‏

‎ ‎

‎[[page 515]]‎

انتهای پیام /*