مهاجرت به قم
بعد از رحلت آیت الله بروجردی علاقه شدیدی برای رفتن به قم در من پیدا شد؛ اما ابوی به علت اینکه من اولین پسرش بعد از سه دختر بودم و به من علاقه زیادی داشتند راضی نمی شدند که تنها به قم بیایم و من به جهت اینکه در تبریز، استاد دلخواه خودم نبود، اصرار زیادی برای آمدن به قم داشتم. پدرم چون احتمال می داد من بتدریج دروس حوزوی را کنار بگذارم، گفت: به شرطی تو را به قم می برم که معمم شوی، ولی این شرط برای من تعجب آور بود چون آن موقع، من نه ریش داشتم و نه سبیل و گذاشتن عمامه در چنین سنی در تبریز مرسوم نبود، به همین خاطر گفتم: خجالت می کشم و نمی توانم با عمامه در تبریز حاضر شوم ولی بالاخره قبول کردم که در قم معمم شوم. اما وقتی به قم
[[page 12]]آمدم دیدم بسیاری از هم سن و سالهای من عمامه به سر دارند. مثل آقای حسن روحانی، آقای سیدعلی اکبر محتشمی و آقای ری شهری که از دوستان ما بودند. از دوستان دیگری که در این سن و سال عمامه گذاشته بودند، آسید حسین مدرسی بود که الآن در امریکاست و در دانشگاههای آنجا مشغول تدریس است. با این وضعیت، یعنی با عمامه و بدون ریش و سبیل، ما قیافه جالبی پیدا کرده بودیم، در هر عکاسی که عکس می گرفتیم، عکس ما را به پشت شیشه می چسباندند و در معرض دید عموم قرار می دادند.
[[page 13]]