سفر به چالوس در ایام محرم سال 57
موقعی که من به قم آمدم سه ـ چهار روز به ماه محرم مانده بود. یک روز آقای یزدی که قبلاً برای تبلیغ به چالوس و اطراف آن سفر کرده بود به من گفت: شهر چالوس و مناطق اطرافش هیچ تحرکی را از سوی مردم خود ندیده است و عده ای از انقلابیون آن منطقه از من خواسته اند که برای دهه اول محرم کسی که بتواند یک حرکتی را در بین مردم ایجاد کند به آن خطه بفرستم و به نظر من شما مناسب است بروید و با آگاهی دادن به مردم آنها را به صحنه مبارزه علیه رژیم بکشانید. من هم پذیرفتم و بعد از سفر به تبریز و دیدار با خانواده ام که در آن هنگام در تبریز به سر می بردند، راهی چالوس شدم و به منزل آیت الله آقای سید حجت الله موسوی امام جماعت مسجد جامع چالوس که در کنار مسجد جامع شهر برای امام جماعت مسجد ساخته شده بود رفتم. آقای موسوی سالها قبل به عنوان نماینده مرحوم آیت الله العظمی بروجردی به این منطقه اعزام شده بود و ماندگار شده بود. ایشان اگرچه یک روحانی متدین و خوب بود لکن با انقلاب و انقلابیون میانه چندانی نداشت و گاهی هم به مخالفت با آنها می پرداخت و در زمینه مرجعیت هم مرحوم آیت الله خویی را به عنوان اعلم معرفی می نمود و می گفتند که اگر کسی پیش او اسم امام را می برد ناراحت و عصبانی می شد؛ اما پسر ایشان جناب آقای سیدجمال که او هم روحانی و اهل علم بود و با پدرش در همان منزل زندگی می کرد، به انقلاب و امام
[[page 469]]علاقه داشت ولی خیلی بروز نمی داد. ولی غیر از ایشان و تعداد اندکی از علما، اکثر روحانیون منطقه می ترسیدند و نسبت به قضایای انقلاب بی تفاوت بودند که بعداً فهمیدم عده ای از آنها از طریق اوقاف رژیم شاه حقوق دریافت می کردند.
به هر حال با این زمینه ای که در آنجا وجود داشت تبلیغ را در مسجد جامع چالوس آغاز کردم و در همان دو ـ سه روز اول به جهت مطالب انقلابی، حضور مردم بویژه جوانان در مسجد و تحرکات و جنب و جوش آنها خیلی زیاد شد و حتی از شهرهای اطراف مثل رامسر، بابلسر و بابل برای سخنرانی از من دعوت کردند و کم کم زمینه برای یک حرکت گسترده و مردمی در چالوس و اطراف پدید آمد و مراسم روز تاسوعا را که برای انجام یک راهپیمایی بزرگ در سرتاسر ایران در نظر گرفته شده بود، به مردم چالوس و نوشهر هم خبر دادیم و در روز تاسوعا مردم به طور گسترده در مراسم شرکت کردند و قرار بود که اول برای مردم سخنرانی بکنم و بعد راهپیمایی آغاز شود اما قبل از سخنرانی به من خبر دادند که مأمورین شهربانی با باتوم و سپر رو به روی شهربانی صف کشیده اند و ظاهراً قصد دارند با مردم مقابله کنند و از آنجا که شهربانی فاصله کمی با مسجد داشت و صدای من خیلی واضح به گوش افرادی که در شهربانی بودند می رسید در ضمن سخنرانی گفتم من به رئیس شهربانی هشدار می دهم که تمام مأمورینش را به داخل شهربانی ببرد و درب شهربانی را نیز به هنگام راهپیمایی ببندد و در غیر این صورت اگر مردم تحریک شوند و مأمورین و یا خود شهربانی را مورد حمله قرار دهند طبعاً هر مسأله ای که به وجود بیاید مسئولیتش تنها و تنها متوجه خود اوست. چند دقیقه بعد از سخنرانی و این هشدار، به من خبر دادند که همه مأمورین به داخل شهربانی رفتند و در را بستند و ما با خیال راحت راهپیمایی خودمان را که تا آن زمان در منطقه بی نظیر بود از چالوس به طرف نوشهر شروع کردیم و جالب است که بدانید خود جناب آقای سید حجت الله موسوی هم که در ابتدا چندان علاقه ای به انقلاب از خود نشان نمی داد در پیشاپیش مردم حرکت می کرد. در بین راه جمع زیادی از مردم نوشهر نیز راهپیمایی کنان به ما پیوستند و به این ترتیب کل مسیر حدوداً شانزده کیلومتری چالوس ـ نوشهر پوشیده از جمعیت شد و ما حرکتمان را به طرف نوشهر ادامه دادیم و در میدان
[[page 470]]نوشهر تجمع کردیم و در آنجا با سخنرانی و صدور قطعنامه راهپیمایی پایان یافت و همین حرکت به طور گسترده تر و با شعارهای تندتر که من خودم تنظیم می کردم در روز عاشورا نیز انجام گرفت.
ولی روز عاشورا بعد از راهپیمایی متوجه شدم که مأمورین به دنبالم هستند و می خواهند من را دستگیر کنند؛ به همین خاطر فوراً با ماشین یکی از دوستان به منزلی که از قبل در نظر گرفته شده بود، رفتیم و در آنجا لباسهایم را عوض کردم و چون جاده ها بشدت کنترل می شد و ماشینها مورد بازرسی قرار می گرفت به ناچار در ماشین یکی از دوستان که جزو انجمن حجتیه بود ولی ضمناً خیلی انقلابی بود چادر سر کردم و نشستم و به طرف نشتارود و منزل جناب آقای میرزا محسن نوری برادر آیت الله نوری همدانی حرکت کردیم و از کنار مأمورین هم با اینکه ماشین ما را متوقف کردند و مورد بازرسی قرار دادند به سلامت گذشتیم و بعد از نشتارود با یک ماشین فورد آلمانی که ویژه پخش دارو بود از طریق جاده رشت ـ قزوین که بازرسی و احتمال دستگیری کمتر بود به طرف تهران آمدیم و تقریباً غروب روز عاشورا بود که به تهران و میدان آزادی رسیدیم و همان طور که می دانید در روز عاشورای سال 57 از سوی همه گروههای انقلابی و مبارز مثل جامعه روحانیت مبارز و گروههای ملی گرا مثل نهضت آزادی از مردم برای راهپیمایی دعوت شده بود که مردم نیز با حضور گسترده خودشان بزرگترین راهپیمایی و حرکت خودشان را تا آن روز پدید آوردند. در آن زمان در بین مردم معروف شده بود که شاه سوار بر هلیکوپتر شاهد راهپیمایی مردم بوده و موقعی که حضور انبوه مردم را می بیند تصمیم نهایی اش را برای فرار از ایران می گیرد.
[[page 471]]