فصل پنجم: خاطرات

یک سرباز صفر بود

کد : 146733 | تاریخ : 23/12/1395

یک سرباز صفر بود

‏من خودم می دانم و ملت ما هم ـ آن که به سنّ من است ـ مشاهده کرده است، و آن که‏‎ ‎‏نیست، شنیده است، و تاریخ برای او گفته است، دیگران برای او گفته اند که پدر ایشان‏‎ ‎‏وقتی که کودتا کرد هیچ نداشت. یک سرباز بود؛ صِفْرُالْیَد‏‎[1]‎‏ وقتی که سلطه پیدا کرد بر‏‎ ‎‏این مملکت، شروع کرد املاک مردم را به زور از آنها گرفتن. شمال مملکت ما، مازندران،‏‎ ‎‏بهترین املاک سرسبز ما، با فشارهای او و عُمّال او به قَبالۀ او به زور درآمده اند. و بسیاری‏‎ ‎‏از کسانی که مالک بودند یا از روحانیینی که در این امر یک نظری می دادند، اینها را‏
‎[[page 261]]‎‏می گرفتند و به حبس می بردند، و گاهی می کشتند. و در زمان خود رضا شاه، قتل عام‏‎ ‎‏مسجد گوهرشاد را من به خاطر دارم، و کسانی که به سن من هستند به خاطر دارند که در‏‎ ‎‏مسجد و معبد مسلمین ـ که مرکز اقامه نماز بود، عبادت خدا بود ـ اینها ریختند و یک‏‎ ‎‏عده از مظلومین که برای دادخواهی آنجا مجتمع شده بودند، قتل عام کردند و‏‎ ‎‏از بین بردند. وقتی که او از ایران بیرون رفت؛ یعنی بیرونش کردند، جواهرات ایران را‏‎ ‎‏هر چه توانست در چمدانهای زیاد ریخت و از اینجا برد، و در بین دریا انگلیسها از او‏‎ ‎‏گرفتند و بردند و خوردند.‏‎[2]‎

*  *  *

‎ ‎

‎[[page 262]]‎

  •  تهیدست، بی چیز.
  • )) صحیفه امام؛ ج 11، ص 31ـ32.

انتهای پیام /*