فصل پنجم: خاطرات

به همه بد گذشت

کد : 146746 | تاریخ : 23/12/1395

به همه بد گذشت

‏من در همین مدرسۀ فیضیه ـ که حوزه ای آن وقت داشتم ... ـ یک روز آمدم دیدم یک نفر‏‎ ‎‏هست! گفتم که چه شده؟ گفت همۀ این طلبه ها قبل از آفتاب از ترس پاسبانها فرار‏‎ ‎‏کرده اند توی باغات. صبح که می شد قبل از آفتاب، این طلبه های اهل علم باید فرار کنند‏‎ ‎‏بروند در باغات؛ و شب برگردند توی حجره هایشان! آخر شب برگردند توی‏‎ ‎‏حجره هایشان. شما نمی دانید که به ما چه گذشت در این زمانها. ما نمی توانیم ‏‏[‏‏همۀ آن را‏‎ ‎‏بیان کنیم‏‏]‏‏.‏

‏     من در مدرسۀ «دارالشفا»‏‎[1]‎‏ حجره داشتم. رفقای ما یک عده ای بودند خوب، آنجا‏‎ ‎‏مجتمع می شدند و می نشستند و درد دل می کردند. چند روز که این اجتماع بود یک‏
‎[[page 268]]‎‏شخصی آمد ـ که خدا از او بگذرد ـ آمد نشست آنجا و گفت که خوب است که اینجا‏‎ ‎‏اجتماع نکنید؛ که ... با ملایمت گفت. رفقا هم با شوخی با او صحبت کردند و رفت. فردا‏‎ ‎‏یک نفر کارآگاه آمد ایستاد دم در، گفت که آقایان اینجا نباید باشند، اگر باشند چه خواهد‏‎ ‎‏شد. که از فردا ... چند نفر جمعیت، هفت ـ هشت نفر بود؛ اجتماعی نبود، ما نتوانستیم‏‎ ‎‏این پنج ـ شش نفر، هفت ـ هشت نفری که بودیم در مدرسۀ دارالشفا، در آن حجره‏‎ ‎‏بمانیم. صبح که می شد، یواش می رفتیم در منزل یکی از آقایان آنجا ـ یا مثلاً دورۀ آنجا ـ‏‎ ‎‏مجتمع می شدیم و با هم درد دل می کردیم.‏

‏     به همه بد گذشت و سخت گذشت.‏‎[2]‎

*  *  *

‎ ‎

‎[[page 269]]‎

  • یکی از مدارس علمیه در قم.
  • )) صحیفه امام؛ ج 7، ص 228ـ229.

انتهای پیام /*