فصل پنجم: خاطرات

یکی از اشخاص به من گفت

کد : 146768 | تاریخ : 23/12/1395

یکی از اشخاص به من گفت

‏یکی از آقایان می گفت که دیدم یک زنی ... در آن تظاهرات ـ آن وقت که تظاهر می کردند‏‎ ‎‏ـ یک زنی یک کاسه ای دستش است، پول در آن است. گفتم لابد مثلاً فقیر است؛ تا‏‎ ‎‏رسیدم به او ... دیدم می گوید که امروز تعطیل است و اینهایی که دارند می روند ممکن‏‎ ‎‏است بعضی شان بخواهند تلفن کنند؛ پول هم که حالا نمی توانند پیدا کنند، من اینها را‏‎ ‎‏گذاشته ام برای تلفن. این یک امر کوچکی است ولی خیلی بزرگ است این. یک تحولی‏‎ ‎‏است که عظمتش خیلی زیاد است. در یک برهه از زمان، آن وقتی که انقلاب بود و فشار‏‎ ‎‏بود، وقتی که ـ آنطور که من می شنیدم ـ وقتی که این آقایان که در خیابان می آمدند عبور‏‎ ‎‏می کردند، از اطراف، از خانه ها چیز به آنها می دادند، آب می آوردند، گلاب می زدند،‏‎ ‎‏چه می دادند، ساندویچ می دادند. یک حس انسانی تعاون پیدا شده بود در آن حال‏‎ ‎‏انقلاب. این انقلاب روحی از آن انقلابی که در خارج واقع شد عظمتش زیادتراست.‏‎[1]‎

*  *  *

‎ ‎

‎[[page 281]]‎

  • )) همان؛ ج 8، ص 15.

انتهای پیام /*