فصل پنجم: خاطرات

من و تو باید دعا بکنیم

کد : 146769 | تاریخ : 23/12/1395

من و تو باید دعا بکنیم

‏دیروز یک پیرمرد نزدیک به هشتاد ـ تقریباً بین هفتاد و هشتاد بود ـ آمد با من مصافحه‏‎[1]‎‎ ‎‏کرد و رفت آن کنار. دوباره من دیدم ایستاد و دوباره دارد می آید. دفعۀ دوم که آمد اینجا،‏‎ ‎‏گریه می کرد. اشکهایش را من دیدم که آنجا جاری بود. می گفت من می خواهم بروم‏‎ ‎‏جنگ بکنم. من گفتم به او که من و تو باید دعا بکنیم، جوانها باید جنگ بکنند.‏‎[2]‎

*  *  *

‎ ‎

‎[[page 281]]‎

  • دست یکدیگر را فشردن.
  • )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 307.

انتهای پیام /*