فصل پنجم: خاطرات

حرف نزد، رفت سراغ نماز

کد : 146792 | تاریخ : 23/12/1395

حرف نزد، رفت سراغ نماز

‏من در مکه که مشرف بودم یک روز می خواستم یک کتابی بخرم که برای آن کتابفروش‏‎ ‎‏هم فایده داشت، ایستاده بودم، اذان گفتند، یکدفعه رها کرد و گفت که: «سنّة حنفیّة»‏‎[1]‎‎ ‎‏دیگر با من حرف نزد، رفت سراغ نماز. در مدینه بازار را که من دیدم بسته بود. یعنی باز‏‎ ‎‏بود لکن هیچ کس نبود. می رفتند سراغ نماز. چرا شما نمی روید سراغ نماز؟‏‎[2]‎

*  *  *

‎ ‎

‎[[page 294]]‎

  • آیین دین حنیف اسلام.
  • )) صحیفه امام؛ ج 13، ص 21.

انتهای پیام /*