مصاحبه با آیت الله سید احمد مددی

کد : 149289 | تاریخ : 09/02/1396


آیة الله سیداحمد مددی

 * در مورد هر نظریه ای یکی از زوایای بحث، نگاه تاریخی به آن نظریه است. در خصوص نگاه تاریخی به ولایت فقیه این سؤال ها مطرح می شود که: نقطه شروع این نظریه از چه زمانی بوده است؟ چه ادواری پشت سر گذاشته و بالاخص نقش و جایگاهی که محقق نراقی در این مسئله داشته چیست؟ هم چنین تأثیرپذیری مرحوم نراقی از متقدمین و نیز اثری که وی بر متأخرین گذاشت چه بود؟ و یا پس از نراقی چه تلقی هایی از دیدگاه نراقی و از این نظریه شده است؟

 سؤالی که مطرح فرمودید با این ترتیب، خیلی طولانی می شود، و برای این که جواب هم طولانی نشود قسمت هایی را به عنوان سؤال اعاده می کنم تا مقداری روشن تر بشود. مطلب اوّلی که فرمودید در این که نظریه ای که مطرح می شود باید از ابعاد تاریخی مورد بحث و تحقیق قرار بگیرد، مطلبی بسیار لطیف، دقیق و ظریف است و فکر می کنم که در حوزه های ما فعلاً مقداری جایش خالی است. بنده معتقدم که در بحث های نظری، حتی بحث های اصولی و فلسفی اگر در هر بحثی، زوایای تاریخی اش را بررسی کنیم گاهی نتایج عوض می شود و معلوم می شود که این مسئله دیدگاه معیّنی داشته و دیدگاه قبلی خلاف واقعیت بوده است. فرض کنید بحث «حقیقت شرعیه» که در کتاب های اصول قدیم، مانند معالم و ما بعد آن مطرح بوده و در آثار علامه تا عصر حاضر آمده است، مرحوم محقق نائینی و عده ای بعد از فحص و بررسی به این نتیجه رسیدند که ریشه های تاریخی این بحث به اهل سنت برمی گردد، چون اهل سنت روایاتشان از رسول الله است طبعاً، این بحث پیش می آید که آیا لفظ صلوة و صومی که در روایت رسول الله بوده به معنای لغوی است یا خیر؟ روایات ما از رسول الله بسیار کم است و از رسول الله(ص) سند صحیح کم داریم. روایت ما از امام صادق(ع) است و در آن زمان قطعاً صلوة و صوم در این معنا بوده است. یکی از مسائلی که مرحوم نائینی و بعد از آن مرحوم خوئی و دیگران معترض آن شدند، بحث «حقیقت شرعیه» بود که ابتدائاً در کتاب های اصول اهل سنت مطرح شد و نقشی کاربردی در شناخت احادیث رسول الله داشت که به تبع آن ها در اصول ما هم آمد. لکن وقتی تحلیل می کنیم می بینیم که این ها نباید بیاید این جای دیگری است.

موارد دیگری هم هست که ما اخیراً مطرح کرده ایم و بحث های بسیار پیچیده و معلقی است، مثل بحثِ اخبار مع الواسطه و اشکال دور، که سعی کردیم در آن جا اثبات کنیم که این ها به تفکرات شیعی ربطی ندارد و از روی مبانی اهل سنت بوده.

طرح تاریخی بحث ها چه در اصول، چه در فقه و چه در مباحث دیگر، حتی مباحث عقلی مانند فلسفه آفاق جدیدی را باز کرده، کیفیّت استدلال را عوض می کند و ضعف های استدلال های موجود را روشن می سازد. ای کاش این سیر تاریخی در عمده بحث های حوزه فعلیت پیدا کرده بحث و بررسی شود. عده زیادی روش مرحوم آقای بروجردی را ترجیح می دادند و معروف بود که روش ایشان بیش تر اطمینان آور است و منشأ این اطمینان، همان تحلیل تاریخی بوده، گرچه طبق نوشته هایی که از ایشان چاپ شده خیلی ندیدیم که در عمل ریشه یابی تاریخی زیادی کرده باشند، اما نسبت به آن زمان خوب بوده است. ایشان سعی می کردند ریشه های مطلب را پیدا بکنند چه در مباحث و چه در مقام فتوا، و این کار بسیار خوبی است؛ یعنی هم اطراف مسئله را واضح کرده و هم ادلّه را خوب تنقیح می کند و نتیجه گیری ها را خیلی مشخص می سازد.

در خلال سؤال نام مرحوم محقق نراقی برده شد. مرحوم نراقی در این قضیه از علمای متأخرند. مسئله ای که جالب توجه به نظر می رسد این است که در بسیاری از مباحث فقهی و اصولی که با این مسئله بی ربط نیستند، یک نوع ارتباط بین عصر معصومین(ع) و فقها وجود دارد. من در بعضی از نوشته های معاصرین دیده ام که بحث دلیل بر اعلمیت را که مطرح می کنند، می گویند شیعه به خاطر اعلمیت ائمه ـ علیهم السلام ـ به آن ها رجوع می کرده اند، و این مسئله را ائمه(ع) تقویت و امضا کرده اند. شیعه، 250 سال به امام معصوم(ع) به عنوان اعلم رجوع کرده و این مدت برای ارتکاز این مسئله که شیعه به دنبال مجتهد اعلم می رود، ـ کافی است. طبیعتاً این ارتکاز می تواند بعدها در فقه و در رجوع به فقیه تأثیر بگذارد، یعنی شیعه به دنبال هر فقیهی نمی رود.

در آن روایت معروف که مرسل است، حضرت جواد فرمودند: «ایّاک أن تقوم بین یدی الله یوم القیامه و تفتی و فی الامة من هو اعلم منک.» این یکی از ادلّه اعلمیتی که نسبت به خود ائمه(ع) آمده است؛ مثلاً در مسئلۀ حیات که فقهای متاخر ما مثل محقق کرکی صریحاً ادعای اجماع کرده اند که «یشترط فی المفتی الحیاة» در مقابل، اهل سنت حیات را شرط نمی دانند. ما بیاییم بگوییم که در این اجماع مناقشه شده، چون محقق کرکی و صاحب معالم و دیگرانی که آمده اند ادعای اجماع کرده اند، در حالی که مرحوم محقق کرکی در این مسئله یک ارتکاز شیعی را بیان کرده است. در طیّ تاریخ تشیع بعد از شهادت رسول الله(ص)، شیعه به امام معصوم (ع) به عنوان این که زنده است مراجعه می کرده، به خلاف مذاهب اهل سنت؛ مثلاً در مذاهب خود احناف رسم بوده که آرای افراد را مقابل هم می گذاشتند، در شیعه چنین چیزی رسم نبوده است.

ما نداریم یک روایتی را که مثلاً به حضرت رضا(ع) عرض کرده باشند که امام باقر(ع) این جور فتوا می داده و امام صادق(ع) این جور فتوا می داده، شما فتوایتان چیست؟ هر چه ما از ائمه متأخرداریم، همه عرض روایات است به صورت فتوا نیست و این نشان می دهد که شیعه در طی 250 سال همیشه به امام زنده مراجعه کرده است. حتی اگر امام زنده مطلبی را می فرمود که با امام متقدم اختلاف داشت، همان حرف امام زنده را می گرفتند. حتی در آن روایت دارد که حضرت فرمود: اگر سال گذشته مطلبی گفتم و امسال مطلبی دیگر، این مطلب متأخر را اخذ کن.

نظیر این کلام را می خواهم راجع به کار مرحوم نراقی بگویم که او حاصل کار گذشتگاه را بیان کرده با تأمّل در سیره و سلوک ائمه(ع) به این مطلب می رسیم که اهل بیت(ع) بعد از رسول الله هیچ گاه فقه را به استنباط صرف منحصر نمی دانسته اند و در سیره آن ها فقه همیشه همراه با فقه ولایی بوده است؛ یعنی این طور نیست که در شأن فقیه، فقط استنباط از کتاب و سنت باشند.

امیرالمؤمنین از همان روزهای اول مدّعی ولایت و حکومت بود و پنج سال هم به حسب ظاهر به این امر پرداختند. ایشان در فقه ولایی، خودشان را صاحب نظر و در مقابل طرح های دیگر قرار می دادند. وقتی عبدالرحمن بن عوف بعد از شورا به حضرت علی(ع) روکرد و گفت: «با تو بیعت می کنم بر اساس کتاب خدا و سنت رسول الله  و عمل به سیره شیخان» «حضرت فرمود: براساس کتاب و سنت و اجتهاد خودم عمل می کنم و سیره شیخان را نمی پذیرم.»

این جملۀ «ما سار علیه الشیخان» در حقیقت یک برنامۀ حکومتی بود و به حسب ظاهر حدود سیزده سال بیش تر نبود. تقریباً دو سال و نیم ابوبکر و ده سال عمر بود و معلوم می شود طی این سیزده سال یک چارچوب و مشخصه هایی برای نظام و حکومت درست شده است و حضرت امیرالمومنین(ع) این در سیزده سال ساکت بوده، اما با این نظام مخالف است.

در کتاب «عمربن شبّه»، که در اوائل قرن سوم فوت کرده است، در کتاب «تاریخ المدینه المنوّره» در کیفیت جریان شورا روایات زیادی را آورده و قضیه را جور دیگر نقل می کند. معلوم است این کتاب بلندگوی بنی امیّه است، چون آنان نمی خواستند که این مطلب نشر پیدا بکند. البته ایشان یک مرتبه این مطلب را آورده است. شاید هفت تا ده روایت نقل می کند، اما سعی دارد مطلب را طور دیگری نقل کند؛ مثلاً این که عبدالرحمان عوف با عثمان بیعت کرده است را نقل نمی کند. ولی این خیلی مشهور است و جزء مسلمات تاریخی است.

پس معلوم می شود امیرالمؤمنین(ع) در طی این سیزده سال در نظام حکومتی حرف داشته اند. حضرت علی(ع) به عنوان یک چهره مخالف مطرح بوده و گرنه عبدالرحمان بن عوف چرا باید این را مطرح بکند؟ طرح عبدالرحمان بن عوف نشان می دهد که ایشان در مقابل حکومت مبنا داشته اند. اگر مااین کبرایِ وضع اهل بیت را مشخص بکنیم، آن وقت ما خیلی راحت می توانیم روی ریشه های تاریخی ولایت فقیه وارد کار بشویم. ادعای ما این است که فقه اهل بیت و روش آن ها روش ولایی بوده است؛ فقه مقام یعنی استنباط صرف نبوده، بلکه تنفیذ و تصدی مستقیم برای قضایا، حل و فصل قضا و ولایت و حکومت و شئون حکومت بوده است.

در این جا من نکته ای را اضافه کنم که به نظر ما، فقه اهل سنت مشخصه اصلی آن غیر ولایی بودن است، چون فقهای اهل سنت ادعا دارند که هر کسی ولیِّ امر و اولی الامر است باید از او اطاعت کرد. آن ها در مقوله ولایت، فقط کارشان استنباط بوده؛ یعنی به تعبیر ما فقه استنباطی بوده نه فقه حکومتی و ولایی. این مشخصه اصلی است، البته استثنا است. بعضی از آن ها مثل مؤلف «احکام السلطانیه» سعی کرده که احکام ولایی را در بیاورد، اما بیش تر جنبه های آن نظری است و تصدّی نیست، برخلاف شیعه.

متأسفانه اهل سنت وقتی اصول را تدوین کردند برای همان فقه استنباطی بود؛ یعنی به عنوان یک علم کاربردی، اصول آن ها فقه ولایی ندارد، لذا من فکر می کنم چون فقه شیعه ماهیتاً با آن ها فرق می کند و جنبه های ولایی دارد، در اصول هم باید جهت کاربردی فقه ولایی در نظر گرفته شود. من معتقدم در همین بحث اجتهاد و تقلیدکه آخر اصول آمده و یا اجتهاد و تقلید که اول رساله های علمیه ما قرار گرفته، در بحث فقیه و فقاهت آن جنبه های ولایی را هم معترض بشوند. در شئون فقیه به جنبه های استنباطی صرف عمل نکنند. به نظر ما اساس کار این است که فقه اهل بیت(ع) به عنوان استمرار فقه رسول الله(ص) فقه ولایی است. خود رسول الله از همان اول کارش ولایی بوده و تعبیر ولایت و ولی حتی در این روایت معروف که اهل سنت در صحاح نقل کرده اند وجود دارد، در آن سفری که حضرت امیرالمؤمنین(ع) برای تبلیغ رفته بودندکسانی که همراه ایشان بودند اعتراض می کنند و به رسول الله(ص) می گویند که حضرت علی(ع) چنین کاری کرد. پیغمبر(ص) از این سخن ناراحت شدند و فرمودند: «ما لکم و لعلیٍ هو ولی کل مؤمن بعدی»، این تعبیری است که در صحیح مسلم است. این تعبیر، تعبیر ولایی است. مراد این نیست که حضرت امیر(ع) هر چه استنباط فرموده درست است، بلکه تصدی خارجی مراد است، چون قضیه، قضیه خارجی است.

در تفسیر این حدیث، اغلب حدیث را این جور معنا می کنند که مثلا بعد از وفات و شهادت من، ولی مسلمانان حضرت امیر(ع) است. من فکر می کنم مراد این نیست ولو ظاهر عبارت این را می گوید. مراد از بعدی «رتبه» است؛ یعنی فعلا خود من ولی هستم و اگر نبودم هر چند در زمان حیات من باشد ایشان ولایت دارند. موقعی که حضرت علی(ع) در یمن بودند، رسول الله هم بودند. از این که می فرماید: «هو ولی کل مؤمن بعدی» مراد از بعدی یعنی وقتی به من دست رسی نیست هر چند من زنده باشم او ولی شما است، لذا این بالاتر از این است که ایشان بعد از وفات من ولی است.

رسول الله(ص) در چندین غزوه وقتی از مدینه بیرون تشریف می بردند، «ابن امّ مکتوم» را که کور بود، یا ابوذر را نایب خودشان می کردند، اما به هیچ یک از آن ها نفرمود: «انت منی بمنزلة هارون من موسی» بلکه این عبارت را فقط در مورد حضرت امیر(ع) فرمود و این نشان می دهد که همان توجیهی که برای حدیث گفته ایم درست است؛ یعنی وقتی پیغمبر(ص) از مدینه بیرون می روند حضرت امیر(ع) ولیّ و جانشین هستند، نه این که تا زمان غیاب آن حضرت ولی باشند و الا به ابن ام مکتوم یا ابوذر هم همین را می فرمود.

* آیا این اجتماع دو ولی در یک زمان نیست؟

 این اجتماع در طول هم می باشند و اشکالی ندارد. اصلا معلوم می شود این معنای از ولایت که ـ ان شاء الله ـ عرض خواهیم کرد به معنای منصب اجتماعی است و لذا در بحث روایی، در بحث ادله عرض خواهیم کرد که تمسک به اطلاقات لفظی مشکل است، گرچه مرحوم نراقی و امام به این اطلاقات تمسک کرده اند. ما معتقدیم ولایت یک منصب اجتماعی است، نصب و انشا می خواهد. کلیاتی مثل «العلماء ورثة الانبیاء» کافی نیست و بر فرض که کار ساز باشد در حد ولایت فقه کار ساز است نه ولایت فقیه، و این دو نباید با هم خلط بشود.

خلاصه مطلب این که وقتی رسول الله(ص) انذار عشیره می فرمودند، این فرمایش ایشان که:«ایکم یبایعنی علی ان یکون وصیّی و خلیفتی من بعدی» لفظی نیست که پیغمبر(ص) بخواهد ترغیب و تشویق کند. وقتی انسان تمام این ها را کنار هم می گذارد می بیند این چهره در میان تمام صحابه دارای خصوصیتی است غیر از آن مقامات علم.اصلا بحث، بحث تفویض ولایت است، بحث اعطای مقام اجتماعی است. سلطه سیاسی است. حضرت از همان روز اول که انذار می فرماید همین مطلب را مطرح می کند.

در سفر یمن حضرت امیر(ع) هم به این مسئله اشاره می کنند. حضرت علی(ع) در نهج البلاغه در اوصاف رسول الله(ص) می فرماید: «ولا تناقضت اقواله» یکی از اوصاف رسول الله(ص) این است که اقوالش متناقض نیست؛ یعنی ارتباط با مبدأ واحد و ثابت دارد. این طور نیست که طبق شرایط زمانی صحبت هایی بکند. از اولین لحظه ها تا آخرین لحظه ها که 23 سال طول می کشد، تمام حرف یک نواخت است و همه صحبت از اعطای مقام ولایت به امیر المؤمنین(ع) است و لذا اختلاف حضرت با آن ها فقط اختلاف بر سر استنباط نبود، این اشتباه نشود.

خود حضرت هم در آن عبارت معروف نهج البلاغه فرمودند: اگر من سر کار آمدم، حتی چیزهایی را که مهریه زنان قرار داده اید برمی گردانم. این حیف و میل هایی که در بیت المال شده،هر چه انحراف شده، هر چه کجی شده من باید آن ها را صاف کنم و لذا حالا آن مبحث که شأن انبیا هم ولایت است برای یک سؤال دیگر قرار دهید، چون فعلا بحث می خواهد وارد قسمت شیعی بشود فقه اهل بیت فقه ولایی است و اساساً تشکیل آن، ولایی است؛ یعنی این فقه فقط جنبه های اجرایی ندارد. شیعه از همان اول معتقد بوده که باید نظام سیاسی حکومتی در این مجرا باشد و به دست این افراد معین اجرا بشود.

البته شرایط این مسئله مختلف بوده است، چون ما ائمه(ع) را در ادوار مختلف زندگی می بینیم، حتی چهره ها وقتی مطرح می شوند یک نوع هماهنگی زمانی در آن دیده می شود حالا آیا این ها نکات غیبی است؟ آیا ممکن است ما به حسب ظاهر این طور می بینیم؟ ممکن است؛ مثلا فرض بفرمایید امیر المؤمنین(ع) از همان اول بحث سیاسی در ایشان مطرح بوده و حدود پنج سال هم سلطه سیاسی داشتند. بعد امام حسن مجتبی(ع) شش ماه سلطه سیاسی داشتند بعد سید الشهدا(ع) در راه اصول سلطه سیاسی شهید می شوند، یعنی این درجات ضعیف می شود. یک دفعه می بینیم حضرت سجاد(ع) می آید و مجرا را عوض می کند، این جا دیگر بحث سیاسی و سلطه سیاسی مطرح نیست، بلکه جانب زهد، دعا و مناجات و گریه که درست به حسب ظاهر خلاف جهت سیاسی است مطرح می شود. این نشان می دهد که مثلا یک مبادله تاریخی خیلی دقیق بوده، این ها نشان می دهد که این امت نمی تواند زیر بار این خط برود.

امام سجاد(ع) در عین حال که جنبه های زهد را پیش می گیرند، یک جنبۀ دیگری را در راه اهل بیت مطرح می کنند که آن مسئلۀ علم است. ما الآن روایاتی در صحیح بخاری از امام سجاد(ع) داریم که نشان می دهد ایشان انتقال دهندۀ علوم اهل بیت بوده و منسجم کننده هسته های علوم اهل بیت می باشند که امام باقر(ع) هم آن را تقویت کرده امام صادق(ع) به اوج می رسانند. بعد از آن ها حضرت موسی بن جعفر(ع) نیز این جنبه را تقویت می کنند.

حضرت رضا(ع) در مسجد پیغمبر(ص) فتوا می داد در حالی که بیست سال داشتند. در آن زمان بیش تر مسائل حدیث و سماع آن مطرح بود. در کتاب های حدیثی متعارف آن زمان مثلا قرن چهارم و پنجم، مثل «کفایه» خطیب بغدادی تصریح می کند که شخص باید بیست ساله باشد تا صلاحیت برای سماع حدیث داشته باشد. در آن زمان متعارف بوده که برای سماع حدیث، سن باید به بیست سال برسد.

در آن زمان بین راوی و فقیه فرق وجود داشته است. این را خود «ابن حجر» نوشته که حضرت امام رضا(ع) بیست ساله بوده که فتوا می داده. ما می بینیم که باز هم خباثت ها و شرارت های مأمون به آن جا می رسد که باز جلو حضرت را می گیرد. ایشان به حسب ظاهر اجبار به سلطه سیاسی می شوند. ایشان خط ترویج فرهنگ را توسط سلطه سیاسی تأیید کرده و زیر نظر می گیرند. معلوم می شود که جامعه اسلامی باز هم قدرت تحمل علم را ندارد.

اگر ما به تاریخ ائمه متأخر بنگریم می بینیم که ائمه ما بعد از حضرت رضا(ع) جوان هستند؛ یعنی قبل از سن بلوغ می باشند. حضرت جواد(ع) نه سال، حضرت هادی(ع) هشت سال، امام عسکری(ع) 22 سال و حضرت مهدی(ع) پنج سال داشتند. از این چهار امام بعد از حضرت رضا(ع) سه تای آن ها زیر ده بودند. خیلی عجیب است، این تسلسل غریبی است. انسان تعجب می کند که این حالت در ائمه قبل نیست. به نظر می رسد که برای مخفی کردن اهل بیت یک مصلحت الهی بوده است.

به حسب ظاهر ممکن بود مردم از جهت سلطۀ سیاسی بگویند که این ها امام ندارند کودک نه ساله و هشت ساله و پنج ساله که امام نمی شود. شواهد تاریخی هم نشان می دهد که این مسئله بر خود شیعه هم در اول قضیه حالت سختی بوده است، چه برسد به سنّی. ضرروت تاریخی اقتضا می کرد، به این عنوان که این ها کوچک هستند حفظ بشوند. اصل وجود آن ها حفظ شود. شاید مثلاً تا یکی دو نسل که امامت بر خلاف سلطۀ سیاسی بود، دیدند که اگر امام سن کمی داشته باشد، مشکلی ایجاد نمی کند، ولی به عکس شد؛ هم انسجام بیش تر شد و هم در این زمان در مسائل امامت قوی گشتند.

خیلی عجیب است؛ اگر ما بخواهیم تمام روایاتی که از امام باقر(ع)، صادق(ع)، امیرالمومنین(ع) و رسول الله (ص) و از قرآن دربارۀ عباد صالح و ائمه(ع) را جمع بکنیم، زیارت جامعۀ کبیره می شود که مال امام عسکری(ع) است که وارث دو نسل امامت می باشد امامی که به واسطۀ او تمام دورۀ معارف اهل بیت(ع) در آن زمان شکوفاتر گشت و حقایق امامت و معارف آن به صورت شدیدتری مطرح شد. یکی دو تا عبارت از امام حسن عسکری(ع) نقل شده که یکی همان عبارت «إنّ روح القدس فی جنان المصاغورة اکل من فواکهنا الباکوره». عبارت عجیبی است؛ یعنی روح القدس تازه یک مقدار از آن میوه های نوبر ما را در بهشت های پایینی خورده است. حالا نمی دانم کلمۀ ساغوره به معنای پایین می آید یا به معنای بهشت های نزدیک در مقامات عرش الهی نه آن مقامات بالا. این مطلب را مرحوم پسر فیض کاشانی اعلم الهدی در «معادن الحکمة مکاتیب الائمه» نقل کرده است.

مرحوم صاحب بحار هم به این مسئله اشاره کرده اند. سندش هم خوب است. فکر می کنم «کتبه الحسن بن العلی بن محمد سنة 255» خطی است که حضرت دربارۀ مقام امامت و ولایت نوشته است که روح القدس با آن عظمت یک مقداری از میوه های نوبر ما را خورده و به این مقام رسیده است.

بعد از دورۀ چهار امام طبیعتاً باید به غیبت منتهی می شد، چون دیگر راهی نمانده بود. به این جا رسید که خداوند مصلحت دانست که اصل امام معصوم بین مردم باشد. دستگاه سلطه فهمید که هیچ فرقی بین امام کوچک و بزرگ نیست. در بحار نقل شده است که وقتی امام عسکری(ع) فوت کردند، جلاوذه و جلادهای دربار تمام خانه را گشته و کنیزهای حضرت را بررسی کردند که حامله نباشند و یک کنیز ایشان را که بچه دو ماهه داشت به دارالخلافه که مرکز خلافت بود بردند و او را نگه داشتند تا وضع حمل نماید. این کنیز چند ماهی در آن جا بود تا این که آن سال با قیام بردگان زنجی در بصره همراه می شود و دارالخلافه شلوغ شده و آن کنیز فرار می کند. این نشان می دهد که دستگاه خلافت و اوضاع به جایی رسیده که جنین دو ماهه را تحمل نمی کنند. لذا به نظر ما اگر این تسلسل تاریخی درست در بیاید بعید نیست که یک امور غیبی در این تسلسل تاریخی بوده است. این طور نیست که یک امر عادی باشد. حالا اگر ما بتوانیم این مجموعه را در نظر بگیریم فکر می کنم خیلی واضح باشد که ائمه ما - علهیم السلام - یک اساس فکری داشتند و آن این بود که «فقه باید از ولایت جدا نشود» حالا بروز این مطالب معلوم نیست چه زمانی باشد؟ چون ما معتقدیم که مسائل ولایی کلی گویی حلّ نمی شود بلکه با تصدی اجتماعی حل می شود، به نظر ما بروز این مطلب درست در زمان امام صادق(ع) بوده است ؛ یعنی شرایط تاریخی جوری اقتضا می کرد که امام صادق(ع) برای اولین بار بحث های ولایی و انتقال ولایت از امام به فقیه را عینیت ببخشد.

ما یک خط سیری در اندیشه شیعی داریم به نام خط «غلو». البته خط غلو را به «عبدالله بن سبا» و عدۀ دیگری در زمان امیر المؤمنین(ع) نسبت داده اند. حالا آیا عبدالله بن سبا وجود خارجی داشته یا نه، در صدد اثبات آن نیستیم. این احتمالی است که می رود.به هر حال ما غالی گری را به عنوان یک خط فکری با یک چارچوب مشخص را در زمان امام باقر(ع) و حضرت سجاد(ع) کم تر می بینم. البته «جابر بن یزید جعفی» که جزء روسای خط غلو است و در زمان حضرت امام باقر(ع) زندگی می کرده، اما به احتمال بسیار قوی در زمان امام صادق(ع) بوده است. حال چه نکته ای در این مسئله وجود دارد؟

تا زمان امام باقر(ع) و حضرت سجاد(ع) چون سلطه بنی امیه بوده فرصت تصدی نبوده و هنوز این ها صلاح نمی دانستند که زمینه تصدی اجتماعی مطرح بشود، بدون این که زمینه های فکری آمادگی داشته باشد، این دو بزرگوار برای نقل اصل اندیشه های شیعی و اندیشه های امامت باید زمینه را آماده می کردند. زمینه اجتماعی و تاریخی هم به جای خودش بوده است. بعد از شهادت امام باقر(ع) در سال 114 بنابر مشهور ــچون سال 116 و 118 نیز گفته شده ـ تا حدود سال 120 که امام صادق(ع) متصدی رسمی امامت بودند، سلطه بنی امیه برقرار بود. سال 120 و 121 سال خروج و شهادت زید است. شهادت زید در نظام بنی امیه تزلزل ایجاد کرد. یک تزلزل در شیعه ایجاد شد. به امام اشکال می کنند چرا نشسته اند قیام نمی کنند، امر به معروف و نهی از منکر نمی کنند؟ حالا این تزلزل را امام صادق(ع) با یک وضع عجیبی اصلاح کردند. واقعا عظمت امام صادق(ع) در این مراحل تاریخی که هر کدام خصوصیتی دارند روشن می شود. از سال 114 تا 121 سلطه بنی امیه قوی بوده است و هنوز کسی قیام رسمی علیه بنی امیه نکرده بود. از سال 121 که زید قیام می کند تا 132 که بنی امیه از بین می روند آشوب و اضطراب جهان اسلام را فرا گرفته است، بنی امیه دیگر آن قدرت را ندارند. چهار سال زید حالت مصلوب داشته که نفرت مردم را بیش تر کرده است. این دوره هم در کل جهان اسلام برای انفتاح سیاسی و باز کردن آفاق سیاسی تأثیر داشت. برای شیعه خیلی اثر داشت که امام چرا ساکت می نشیند، این چه امامی است چرا حرکت نمی کند چرا قیام نمی کند؟

سه دیدگاه در مدینه وجود داشت: یکی بنی عباس بودند که دنبال ابراهیم فرزند امام بودند، ابراهیم آن موقع زنده بود. دوم  بنی الحسین که دنبال امام صادق(ع) بودند و سوم بنی الحسن که دنبال عبدالله محض و پسرش محمد بن عبدالله نفس الزکیه بودند. بنی العباس از یک طرف، بنی الحسن از طرف دیگر، اصلا وضع سیاسی آشوب ها و غلیان هایی که در خراسان شده بود، شیعه را در وضع بحرانی قرار داده بود. امام باید در این زمان یک تدبیر خاصی، می کرد. شیعه داشت از بین می رفت، هم چنین وضع جهان اسلام باری چنین کاری اقتضا داشت و بنی امیه هم ضعیف شده بود ائمه(ع) هم فقه شان فقه ولایی بوده باید این کار را انجام می دادند، چون لحظات، بسیار بحرانی بوده است.

در سال 132 زمانی که ابراهیم ابن امام کشته شد «سفاح» سر کار آمد که بیش ترین کوشش خود را تا سال 136 در تصفیه بنی امیه به کار برد ـ برای امام صادق(ع) یک دوره راحت نسبی بود. در سال 136 منصور دوانیقی سر کار می آید که بیش ترین اهتمامش که تصفیه کردن نیروهایی بود که در از بین بردن بنی امیه نقش داشتند. مورخان معتقدند که سر بقای بنی عباس به مدت پانصد سال سخت گیری منصور است. اگر منصور دوانیقی نبود، بنی عباس این قدرت را پیدا نمی کرد. سفاح بیش تر بنی امیه را کشت و منصور به عکس ابومسلم را کشت، امام صادق(ع) را شهید کرد و بنی حسن را از بین برد و بنی حسن را در زیر زمینی در کوفه جمع کرد که تاریک بود و شب و روز را تشخیص نمی دادند. این وضعی بود که برای بنی حسن درست کرد. تمام عناصر داخلی را تصفیه کرد.

* از فرمایشات شما این گونه استفاده می شود که فقه شیعه یک فقه ولایی است. می خواهم این را عرض کنم که شاید از این جریان تاریخی این گونه استنباط شود که اصلا فقه شیعه عکس این جریان را داشته است؛ یعنی یک فقه غیر ولایی بوده است، به این معنا که اگر فقه ولایی بوده است، لازمه فقه ولایی این است که وقتی شرایط یک مقدار آماده می شود، آن کسی که مدعی ولایت است خودش باید وارد میدان بشود، در حالی که ما می بینیم که در زمان امام باقر(ع) تا حدودی شرایط برای انقلاب آماده بود، به خصوص برای امام صادق، در این که از یک طرف بنی امیه تضعیف شده و شیعه آماده بود و کوفه در غلیان بوده، خراسان آماده بود و کل جریانات به هم ریخته، در چنین شرایطی طبیعت قضیه این است که کسی که دنبال ولایت است و معتقد است که حق با او است و باید سلطه با او باشد، طبیعی است که باید وارد میدان بشود.

 منظورتان امام صادق(ع) است، به خصوص فترت ما بین 121 تا 132؟

* ببینید شبیه این ها را ما در زندگی امام حسن(ع) می بینیم. حتی یک مقداری احساس می کند که می تواند قدرت را به دست بگیرد و وارد میدان می شود، و شدیدتر از این را در زمان امام حسین(ع).

 امامان بزرگوار(ع) سلطه سیاسی را رها نکردند؛ مثلا امام سجاد(ع) یک دفعه صحنه را عوض کرد، برای این که خط عوض بشود نه این که واقعا سلطه سیاسی را رها کرده باشد. من این توضیح را می خواهم عرض بکنم. یک نامه معروفی هست، حالا عده ای در صحت این نامه تشکیک می کنند که ابومسلم سعی کرد با امام صادق(ع) بسازد، حالا معلوم نیست که آیا این صحت دارد یا ندارد. می گویند حضرت نامه را پاره کرد و فرمود «افٍّ لهوُلاء ما أنا بامامهم و هذا الزمان زمانه» ما همیشه معتقدیم یکی از شرایط امام این است که امام زمان باشد. به قول آقای وحید ـ ایدّه الله  ـ امام فقط امام زمانیات نیست، امام زمان هم هست .البته در بحثی که از ایشان چاپ شده این صفت را فقط به امام زمان(ع) نسبت می دهند، غیر از بقیه ائمه. در این مسئله، تسامحی انجام گرفته و گرنه همه ائمه ما امام زمان هستند. یکی از شرایط امام آشنایی به روح زمان است.

در تاریخ طبری آمده که ابومسلم خراسانی در مجموعه جنگ هایش ششصد هزار نفر را سر بریده است. سال اولی که سفاح سرکار آمد عموی خودش رابرای آرام کردن «موصل» فرستاد. ایشان چهار هزار غلام سیاه داشت. با این ها وارد موصل شد و شهر را بر آنان مباح کرد، روز دوم، یکی از زن ها گفت: تو خجالت نمی کشی حیا نمی کنی این سیاه ها را به ناموس مردم مسلمان ها مسلط کرده ای! او از این حرف عصبانی شد، سیاه ها را جمع کرد و دستور داد هر چهار هزار نفر را سر بریدند. یک سلطه سیاسی که ششصد هزار کشته در خراسان باید بدهد. می خواهم وضع را تصور کنید که امام می فرماید: «أف لهؤلاء ما أنا بامامهم» آیا حضرت علی(ع) اگر می خواست یک بازی گری سیاسی بکند نمی توانست انجام دهد؟ طرح ائمه(ع) این بود که ما یک سیاست الهی را در روی زمین پیاده بکنیم. مخاطب امیر المؤمنین(ع) معاصرین خودش نیست، مخاطب، کل تاریخ است. مخاطب ارزش ها است. امام صادق(ع) ولایت و سلطه را قبول دارد.

* این که استدلال می شود که شرایط ائمه(ع) مناسب نبوده و یا نیروهای خوبی نداشتند، لذا قیام نکردند، پس در مورد امام حسن(ع) چه می توان گفت، چون ایشان هم شرایط و یاران وفاداری نداشتند؟

 امامت امام حسن(ع) به بیعت نبود، بلکه به وصیت امیرالمومنین(ع) بوده است و امام حسین(ع) هم که یک امر غیبی بوده است. یعنی به اصطلاح نکته اساسی این بود که این ها می خواستند اتمام حجّت بکنند که ما برای خط سیاسی آمادگی داریم و جامعه نشان داد که نمی تواند تقبّل بکند و لذا من در همان تحلیل تاریخی مختصری که عرض کردم گفتم که امام سجاد(ع) خط را عوض کردند، لکن باطناً یکی است نه این که حضرت سجاد ولایی نیستند. وضع سیاسی نشان داد که این خط بر اثر تبلیغات دنیا، یک مقدار خباثت افراد و سلطه هایی که قبلاً بود ـ جوری بود که جامعه اسلامی برایش سخت بود که این خط را قبول بکند ـ این خط را به عنوان یک خط سیاسی قبول نکردند، اما این خط سیاسی معنایش این نبود که خط سیاسی نباشد. این دو تا بحث است، نه این که مشروعیت و ولایی بودن خودش را زیر سؤال ببرد.

* امام صادق(ع) در چه موقعیتی قرار داشتند؟

 مقطع سیاسی زمان امام صادق(ع) اقتضا می کرد که جامعه یک نوع فضای باز سیاسی و فکری پیدا بکند؛ مثلاً من روایتی دیدم که ظهور ملحدان (مثل ابن ابی العوجاء و دیگران که رسماً در مقابل مذهب ایستادگی می کردند) در سال 128 است ؛ یعنی چهار سال قبل از از بین رفتن بنی امیه و درست زمان امام صادق(ع). من فکر می کنم در این زمان، وضع سلطه سیاسی بنی امیه به هم ریخته بود و خراسان در آشوب و جنگ به سر می برد، طبیعتاً یک عده هم سوء استفاده می کردند و می گفتند: خدایی وجود ندارد؛ یعنی زمانی که بنی عباس مشغول تثبیت موضع سیاسی خود هستند این ها رشد سریعی می کنند.

در کتاب شریف کافی در آن حدیث معروف دارد که ابن ابی العوجا در مکه جلو کعبه می نشست و با اصحابش اصل خدا و شریعت را مسخره می کرد. به او گفتند تو که منکری چرا این جا آمدی؟!! گفت:«عادة الجسد و سنة البلد» مردم می آیند من هم آمدم. به نظر من این حرف دروغ است و تنها برای این که اسلام را ریشه کن کند از کعبه شروع کرده چون از همه جا به سوی کعبه می آمدند به قول شاعر هندی:

 

چو کفر از کعبه آید

 وای آن گه از مسلمانی

 

اگر بنا باشد ریشه های کفر در دامن کعبه تربیت شود و جا بگیرد این «عادة الجسد و سنة البلد» سخن مسخره ای است که می گوید، منتها در کافی این طور آمده است. معلوم می شود در آن زمان، جهان اسلام در وضع استثنایی عجیبی قرار داشته که یک نفر می توانست مقابل کعبه بنشیند و بگوید این دین مسخره است، نه خدایی هست نه پیغمبری! این چیست که دور این خانه می چرخید؟ این کارها چیست که می کنید؟ لیکن امام صادق(ع) در این وضعیت هیچ بر خورد فیزیکی با او ندارد.

این حرکت ملحدان ادامه پیدا می کند تا این که سال 158 خلیفه مهدی عباسی با آن ها شدیداً برخورد می کند و تعداد زیادی را ـ مثل بهایی کشی زمان ناصرالدین شاه ـ می کشد. وضع تاریخی نشان می دهد که حرکت زنادقه یک دفعه شروع می شود که هم زنادقۀ فکری بودند و هم زنادقۀ عملی. این ها علاوه بر این که منکر بودند، سعی می کردند مسخره هم بکنند، نماز را به نحو مسخره ای انجام می دادند، شراب می خوردند و کارهای خیلی کثیف و رذیلانه ای انجام می داند. یکی از مصادر تاریخی نسبتاً خوب در این قضیه کتاب «أمالی» سید مرتضی است که در اوایل جلد اول (حدود بیست ـ سی صفحه) اخبار زنادقه را بسیار لطیف و جالب نوشته است. در این وضعیت شیعیانی تند رو در کوفه پیدا شدند که معتقد بودند خط سیاسی شایسته اهل بیت است و دیگران نباید مطرح بشوند و عملاً وارد گود شدند.

به نظر می آید در تحلیل تاریخی، این ها به یک خط غلّو منسجم مشهور شدند. ممکن است افرادی مثل جابربن یزید جعفی ارادت قلبی شدیدی نسبت به امام باقر(ع) داشته اند و چه بسا به بعضی مقام ها نیز نایل شدند اما عینیّت یافتن آن در جامعه و این که در جامعه راه بیفتند، درست در زمان امام صادق(ع) است، یعنی وقتی حضرت در مدینه تشریف داشتند دو خط شکل گرفت: خطی که اهل بیت را شایستۀ خلافت، و دستگاه خلافت را غاصب می دانست لکن حرکت نمی کرد و تنها به کار فکری و فرهنگی اکتفا می کرد، امثال زراره و مسلم رؤسای این خط هستند که ما آن را به خط اعتدال نام گذاری می کنیم. خط مقابل خط تندرو اجتماعی بود. این خط، معتقد بود که باید در صحنه آمد و حاضر نبود در گوشه ای به تألیف کتاب و امثال این کارها مشغول باشد.

بالاخره این خط طرف دار استضعاف در عینیت جامعه وارد می شود؛ مثلاً مفضّل بن عمر می گوید: امام صادق به من پول می دارد تا چنان چه داخل بازار بین شیعه اختلافی دیدم آن ها راصلح بدهم. معلّب بن خنیث هم به حسب ظاهر یک بزاز بود لکن سر تا به پا شیفتۀ ولایت. او در زمان امام صادق(ع) از خود جرئت و جسارت زیادی برای طرح اهل بیت(ع) نشان داد تا جایی که یکی از آن شرطی های خالد بن عبدالله (یا عبدالله بن خالد) ایشان را در مدینه شهید کرد. البته بعد از آن اسماعیل پسر امام انتقامش را گرفت و آن شرطی را کشت.

به هر حال، ظهور و بروز خط غلّو در کوفه است. عمده هدف سیاسی این خط این بود که زمینه را برای تشکیل حکومت امام صادق(ع) فراهم بکند. یا مفضّل بن عمر تنها در زمان امام صادق(ع) فعالیت دارد ولی در زمان امام کاظم(ع) دیگر آن مفضل فعّال و تندرو و حکومت طلب و دنبال ولایت، نیست. بنابراین خط غلّو در زمان امام صادق(ع) شکل گرفت که از چهره های بسیار معروف آن جابر بن یزید و مفضل بن عمر هستند که مفضل بن عمر به صورت رمز در آمده است، مثل لیلی و مجنون در داستان های ما. عبارت نجاشی هم همین است که غلات چیزهایی را به وی نسبت داده اند.

به هر حال خط غلو و اعتدال به موازات هم رشد می کنند و هر دو آثار علمی و فرهنگی از خود به جا می گذارند؛ مثلاً حسین بن سعید سی کتاب معروف دارد محمد بن سنان و حسن بن محبوب از دیگر پیروان خط اعتدال اند که کتاب های فقهی دارند و یا محمد بن قمی که از خط غلّو است، کتابی دارد. اصولاً تندروهای سیاسی خیلی دنبال علم و صحت حدیث نیستند و این که در کتاب های ما «ضعیفاً فی الحدیث» آمده، مراد همین است نه این که کذّاب باشند. «معلّب بن خنیث» را نجاشی می گوید: «کان ضعیفاً فی الحدیث»؛ یعنی به خاطر تحمل اندیشه های سیاسی و دنبال جهات اجتماعی بودن دقت لازم را نداشتند. لذا خود بنده الان وقتی خط غلّو را بررسی می کنم دنبال کذب نیستم؛ مثلاً سهل بن زیاد را مرحوم نجاشی می گوید: «شهد علیه ابو جعفر بالکذب و الغلّو و اخرجه بالقول» ما آن کذب را همان دنباله غلّو می دانیم نه این که کذب شهادت مستقل باشد. بله، این که سهل جزء خط غلّو بودند ،مطلب صحیحی است و به همین دلیل در صحّت متون دقت نمی کردند که این بی دقتی از نظر خط اعتدال که خط دقیق، علمی و متین بود، دروغ حساب می شد که در واقع ناشی از تسامح و تساهل بوده است و لذا ما شهادت احمد بر دروغ گو بودن این ها را قبول نداریم. به هر حال، این خط غلّو تدریجاً در قرن چهارم به وسیله مرحوم مفید و مرحوم شیخ کلینی و دیگران در بغداد از بین رفت.

وضع سیاسی آل بویه در بغداد و هم چنین تسلط شیعه و رشد افرادی که تنها جنبه های ولایی و سیاسی داشتند، از جمله عوامل از بین رفتن خط غلو بود. تعدادی نیز جذب حکومت علویان در مصر شدند و به فساد کشیده شدن حکومت فاطمی ها در مصر، موجب سرخوردگی سیاسی خط غلو شد. بعد هم مشکلات بغداد و انحلال آن پیش آمد و مرحوم کلینی میراث های خوب خط غلّو را با میراث های دیگر مخلوط کرد و توانست یک نوع توفیق و اتّصال بین دو خط اعتدال و میراث صحیح غلّو، ایجاد کند. بدین ترتیب بقیّه میراث ها خود به خود حذف شد و خط بغداد که خط میانه ای بود حاکم شد. بنابراین، دوگانگی بین خط غلّو و اعتدال در اواخر قرن چهارم از زمان کلینی و سپس در زمان شیخ مفید و شیخ صدوق و شیخ طوسی در بغداد تقریباً از بین رفت و دیگر ما دو خط و دو میراث جدا نداریم.

این خط غلّو بر خورد سیاسی قیام با شمشیر و حرکت مسلحانه دارد و دارای انحراف فکری است. مفضل بن عمر در نامه ای خطاب به امام صادق(ع)، از عقاید و کارهای شیعیان کوفه گله می کند و می گوید: این ها زنای با محارم می کنند، شراب می خورند، یترادفون المرأة الواحدة فی المجلس الواحد، نماز نمی خوانند، روزه نمی گیرند، زکات نمی دهند،به خط تأویل و باطل گرایی افتاده اند و می گویند: نماز یعنی امیرالمؤمنین(ع)؛ تو علی را دوست داشته باش نماز می خواهی بخوان نمی خواهی نخوان! شراب یعنی عمر؛ تو بغض عمر داشته باش می خواهی شراب بخور یا نخور!

رهبر خط غلّو انحرافی محمد بن ابی زینب معروف به ابوالخطّاب است، روایات ما در لعن این شخص فراوان است. نقل است که می گفته: امام صادق خدا است و من پیغمبر او هستم. معلوم می شود این خط غلو نه توحید را قبول داشته، نه نبوت را و نه امامت را، اصلاً انحراف عقایدی داشته اند (ابوالخطاب را می توان به حزب توده در زمان انقلاب، تشبیه کرد). ولی همین ابوالخطّاب با هفتاد نفر قیام به سیف کرد (که از جان گذشتن او کار کمی نیست) و شعار آن ها هم «لبیک یا جعفر» بود، لکن قبل از شروع حمله در مسجد کوفه همه را کشتند جز جناب ابو خدیجه که سالم ماند، و یکی از سه روایت که در مورد ولایت فقیه داریم مربوط به همین ابوخدیجه است.

شخصیت عمر بن حنظله در بحث های رجالی خودمان خیلی محل بحث است. من احتمال قوی می دهم که ایشان با خط غلو ارتباط داشته است. عمر بن حنظله شخصیت اجتماعی قوی ای دارد و راویان بزرگی از او نقل می کنند. البته نجاشی متعرض او نشده است، چون فهرست نجاشی متصدی کسانی است که کتاب دارند، و از آن جا که عمر بن حنظله کتاب نداشته، شرح حال او را ننوشته است. به احتمال قوی از روایت ایشان چنین بر می آید که در خط غلو بوده است و این یک امر کاملا طبیعی بود، چون خط غلوّ آمادگی تصدی امور اجتماعی را داشته با آن انحراف فکری که نماز نمی خواندند، روزه نمی گرفتند.

در مقابل این ها، خط غلو صحیح هم وجود داشت؛ مثل مفضل ـ البته یک روایت در کشی است که مفضل نماز صبح نخواند لکن باور کردنی نیست ـ جابر بن یزید جعفی، معلب بن خنیث که متدین متعبد و متهجد بودند لکن علاقه و تحرک سیاسی هم داشتند. از زمان قیام زید تا زمان شهادت امام صادق(ع) همه اش زمینه این بود که امام قیام بکند. در روایتی هست که حضرت فرمود: ما به شما قول می دهیم که سال فلان، شما بیان کردید شد سال 170، اگر باز هم بگویید عقب می افتد. این تاریخ های متقارب نشان می دهد که وضع جامعه در حرکت است؛ یعنی جامعه یک جامعه ای است که تشنه حکومت علوی است و دارند کار می کنند. ما در هیچ جایی در تاریخ زراره چنین چیزی را نداریم. مرحوم زراره خیلی آدم بزرگوار و خوبی بود که می توانیم فرق بین زراره و عمر بن حنظله را به فرق بین امام و آقای خوئی تشبیه کنیم. این شخص با این که در زمان امام صادق(ع) بود و حقانیت را قبول داشت، ولی به صحنه نیامد و هنوز هم این خط هم چنان ادامه دارد و هر کدام هدفی را دنبال می کنند.

زمینه های اجتماعی را امیرالمؤمنین(ع) و امام حسن(ع) و سید الشهدا(ع) خودشان انجام می دادند و از زمان امام سجاد بود که طرح اجتماعی قضیه عوض شد و بنا شد برای تثبیت پایه های عقایدی مردم، ریشه های فکری امامت و مسئله ولایت مطرح بشود؛ مثلا این روایت معروف در مقامات امامت را ما از حضرت سجاد امام باقر(ع) تا امام صادق داریم. این که حضرت سجاد در تمام دعاهای صحیفه سجادیه می فرماید: «اللهم صل علی محمد و آله» برای تثبیت این مقام است. الان در مدینه صلوات فرستادن با وجود وهابی ها ترس دارد، چه برسد آن زمان. یا مثلاً در حجر اسماعیل بخواهند آن دعاها را بکنند، آن طور به اهل بیت (س) سلام بفرستند، این طور سنی ها و سلطه حاکم بخواهد جلوی ایشان بایستد. این هاکارهای آسانی نبود زمینه که آماده شد آن وقت طرح سیاسی عملی آمد.

روایات ولایت فقیه که مرحوم نراقی و امام به آن تمسک کرده اند سه روایت بحث ولایت را خوب مطرح کرده اند که عبارت اند از: روایت عمر بن حنظله، روایت ابی خدیجه، و توقیع مبارک حضرت بقیة الله(عج) مسئله ولایت مسئله منصب اجتماعی است «العلماء ورثه الأنبیاء» که منصب نیست. بین همه روایاتی که مرحوم نراقی و امام تمسک کرده اند می توانیم چنین تفکیک کنیم:

الف ـ در سه ولایت «جعلته» آمده است که دلالت بر نصب دارد.

ب ـ بقیه روایات اطلاقات لفظی است؛ مثل «العلماء ورثه الانبیاء»، «اللهم ارحم خلفایی الذین یأتون من بعدی ویروون سنتی و یعلمونه الناس»، «مجاری الأمور بایدی العلماء». سند این ها بدون استثنا اشکال دارد اما از جهت این که اطلاقات لفظی کلی مشکک است، می توان آن را به مصداق بارز حمل کرد. «الذین یأتون من بعدی و یروون سنتی» به معنی روایت واقعی، در درجه اول اهل بیت را می گوید سپس فقها را. در «العلماء ورثه الأنبیاء» علم حقیقی که مراد نیست چون چنین علمی مخصوص خدا است حال از علم الباری که پایین بیاییم می گوییم مراد علم ائمه است.

اطلاقات لفظی خصیصه ای دارد و آن این که چون کلی مشکک است نمی توانیم درجات ضعیف را به آن ملحق بکنیم. قدر متقین را می گیریم و قدر متقین آن علمی است که هیچ ظلمت و جهل در آن نباشد و صرفاً سنت باشد، در نتیجه چیزی که امام می فرماید سنت رسول الله(ص) است. این دو با هم خیلی خیلی فرق دارند. علاوه بر این دو اشکال، از این روایات بیش از ولایت فقه استفاده نمی شود (نه ولایت فقیه)؛ مثل صاحب جواهر که قائل است قاضی می تواند مقلد باشد و به فتوای مجتهد عمل کند .از «العلماء ورثه الانبیاء» و «خلفائی» بیش از ولایت فقه استفاده نمی شود. عمده اجرای فقه است، حالاخود فقیه استنباط کند یا همانند شاه طهماسب باشد که هر چه محقق کرکی می گفت، او به عنوان سنت رسول الله ابلاغ می کرد. گرچه من فکر نمی کنم این قضیه صحیح باشد و لذا ولایت فقه اساساً با ولایت فقیه فرق می کند.

عرض کردیم کل فقه اهل بیت(ع) فقه ولایی است. لکن سه تن از ائمه(ع) خودشان متصدی ولایت شدند که هر چه به جلو آمد کم رنگ تر شد. اول پنج سال، بعد شد شش ماه وبعدش هم شد مقدمات. این در تصدی مباشر بود. امام صادق در زمانی که وضع اجتماعی کوفه و شیعه آمادگی داشت چه طرحی را برای تصدی ولایت ارائه کرد؟ ما می توانیم این مطلب را با یک نگرش مختصر تاریخی عرض کنیم. اصولا بین مسلمان ها چند خط وجود داشت: یک خط عامی، اکثر مسلمان ها داشتند که حکام را اولی الامر می دانستند و تابع آن ها بودند و تأیید می کردند. خط دیگر این بود که این ها را فاجر و فاسق می دانست اما قیام به سیف نمی کردند، بلکه مثل ابوحنیفه در گوشه ای می نشستند. معروف است که منصور ابو حنیفه را به همین جهت کشت، چون خط ابراهیم برادر محمد نفس زکیه را تأیید می کرد. هم چنین نقل می کنند: خلیفه احمد بن حنبل را به خاطر مسئله خلق قرآن روزی تقریباً 120 شلاق زد و هر وقت به او گفتند نظر تو راجع به خلیفه چیست؟ می گفت باید از خلیفه اطاعت کرد. با خلیفه مخالفت فکری دارد اما سلطه سیاسی حاکم را قبول دارد.

البته در این میان خط و خطوط متعددی را هم می توان تصور کرد؛ مثلا خط عمومی در میان اهل سنت این بود که به زهد و ورع و نماز شب می پرداختند و به کسی کار نداشتند. در این طرف قضیه خط های تندی وجود داشت؛ خلیفه را غاصب می دانستند، قیام به سیف و حرکت مسلحانه می کردند، تا جایی هم که می توانستند تشکیل سلطه می دادند که در میان غیر شیعی ها خوارج کارشان همین بود. حتی اگر در یک شهر مسلط می شدند یکی از خودشان را با عنوان امیرالمؤمنین جلو می انداختند و بیعت می کردند، خراج شهر را جمع می کردند. این ها معتقد بودند که این سلاطین ظالم اند مردم همچون سکوت کرده اند کافرند، لذا مردم عادی را می کشتند. البته چون این ها کل مردم غیر خودشان را کافر می دانستند، طبیعتاً دیگران نیز این ها را کافر می دانستند و مبنای کفرشان همان دلیل کلامیشان بود که افراد را یا مؤمن و یا کافر می دانستند و قائل به فسق نبودند و اگر کسی کبیره ای مرتکب می شد او را کافر می دانستند و همه مردم را چون علیه سلطان جائر و خلیفه غاصب قیام نکردند مرتکب کبیره می دانستند و مرتکب کبیره هم کافر بود. لذا تمام مسلمان ها را کافر می دانستند.

اصولاً حرکت مسلحانه خوارج این گونه شروع می شد: شمشیری به دست می گرفتند و هر کس را در خیابان می دیدند می کشتند. مدت ها اهواز یا شهرهای دیگر مثل سیستان را می گرفتند؛ یعنی غالبا وجود این ها در حاشیه کشورهای اسلامی بود، جایی که دیگر قدرت مرکزی ضعیف می شد. الان هم خوارج در دومنطقه زیادند یکی در عمان و یکی هم در اطراف الجزایر و لیبی که هر دو در حاشیه کشورهای اسلامی هستند و مرز هر دوی آن ها دریا است. البته چون سلطه کمی داشتند و افراد آن ها اندک بود به تدریج عقب نشینی کردند.

در حکومت شیعی، زیدی ها نیز همانند خوارج قیام به سیف و سلطه گری داشتند و غالبا به حاشیه کشورهای اسلامی می رفتند. این ها در قرن دوم زمان عبدالله محض در میان کشورهای اسلامی بودند، بعد به یمن رفتند و چون در آن جا سلطه کم بود توانستند تشکیل حکومت بدهند. در حقیقت اولین قیام زیدی در سال 250 توسط حسن بن محمد در طبرستان ایران بود و بعدها به وسیله امام الهادی یحیی بن الحسین که از نوه های امام حسن می باشد در یمن تشکیل سلطه سیاسی دادند. این ها هم عقیده شان قیام به سیف و تشکیل سلطه بود و خاضع نبودند، البته در مبانی عقیدتی به شیعه نزدیک تر بودند و به یک معنا شیعه حساب می شدند.

پس در آن زمان عده ای تسلیم بودند و عده ای قیام می کردند و تشکیل دولت می دادند و خط های دیگری هم مثل زهد و درویشی و نماز شب و مانند این ها نیز وجود داشت، در زمان امام صادق غیر از این طرح ها، طرح دیگری بود که ما آن را «ولایت فقیه» می نامیم، حضرت با این که در قلب کشورهای اسلامی بودند و شیعیانی در بغداد و مدینه داشتند، اما قیام به سیف نکردند، حضرت سلطه را از نظر فکری و سیاسی غاصب می دانستند، اما از نظر عمل این طرح را دادند که در میان شیعه یک دولت داخلی تشکیل بشود؛ یعنی به جای این که همانند خوارج شمشیر و با قدرت نظامی جایی را بگیرند، کاری را انجام دادند که شیعه بتواند برای خودش سلطه سیاسی تشکیل بدهد. این طرح را اولین بار به عنوان تصدی اجتماعی در روایت امام صادق می بینیم ولی در روایت امام باقر نیست.

* این شبیه به یک کدخدا منشی برای رفع مشکلات معمولی مردم است.

 خیر این گونه نیست، سلطه سیاسی است. خیلی عجیب است، فرض کنید مثلا ابو حنیفه که مخالف سلطه است و خط مخالف و اپوزسیون را تأیید می کند، اما امام چنین کاری نکرد. ابوحنیفه حرکت محمد و عبدالله نفس زکیه و برادرش محمد ابراهیم را تأیید می کرد. حتی وقتی یکی از اهل بصره به او گفت: تو چرا قیام نکردی؟ گفت: امانات مردم پیش من است ترسیدم از بین برود. ابو حنیفه قیام مسلحانه را تأیید کرده اما هیچ جایی نیست که ابو حنیفه به افرادی که تابع فقه ایشان هستند گفته باشد یکی از علما را برای پیاده کردن فقه من محور قرار دهید، در این نحو سلطه که بین خود شیعه است امام دیگر خودش تصدی ندارد.

الان جلوه آن تصدی خارجی که امیرالمؤمنین و بعد امام حسن و بعد امام حسین(ع) انجام دادند در این است که سلطه سیاسی شیعه محفوظ باشد، فقه ولایی شیعه محفوظ باشد. فقه ولایی معنایش چیست؟ معنای فقه سیاسی یعنی سلطه. در روایات عمر بن حنظله که محل بحث است، دارد: «عن رجلین بینهما منازعة فی بین الناس» در این روایت هم سلطان آمده و هم قاضی، ولی در روایت ابی خدیجه فقط قاضی است، این نکته علمی مرتبط با تاریخ است. آقای سیستانی ـ ایده الله ـ احتمال می دهد که در این جا سلطان همان قاضی نهایی است،چون در آن زمان قضات اختلاف خودشان را پیش خلیفه که قضات عالی رتبه در آن جا بودند حل و فصل می کردند، مثل مجلس استیناف فعلی. اما به نظر من، مراد از سلطان قاضی نیست و نمی توانیم بی دلیل سلطان را بر سلطه قضایی حمل کنیم، بلکه «الی قاض» یعنی قاضی در رتبه حل اختلاف و سلطان، سلطه تنفیذی و اجرایی است. اگر این احتمال درست باشد که ظاهر عبارت است در حقیقت از دو سلطه سؤال می کند، یعنی فرض کنید منتسیکو در کتاب «روح القوانین» سه سلطه تصویر می کند: مقننه، قضائیه، و اجرائیه یا تنفیذیه، در این جا چون مشرع قوه مقننه خدا است و در درجه بعد فقها حق استنباط دارند لذا شریعت اصلا مورد سؤال واقع نمی شد و قطعی بود. آن چیزی که مورد سؤال واقع شده، قوه قضائیه و قوه تنفیذیه است.

* تقریبا تا اواخر سده اول خود خلفا قضاوت را به عهده داشتند و در زمان اما صادق(ع) بود که اولین تشکیلات قضایی بروز کرد. آیا این برخورد امام صادق(ع) در واقع مقابله با آن تشکیلات قضایی نبود تا این که مراد از سلطان در روایت همان خلیفه باشد نه قاضی القضاة؟

 خیر، بلکه یعنی قضات عالی رتبه پیش سلطان جمع می شدند نه به خاطر سلطان بلکه برای درجه عالی قضاوت؛ یعنی وقتی اختلاف می شد آخر الامر به قضاتی می رساندند که پیش سلطان یا خلیفه بودند، این سؤال کلا روی قضاوت است.

* یا این که خود خلیفه متصدی قضاوت بودند و مشاورینی هم داشتند.

 نه خود خلفا فقهای درجه اول را پیش خودشان می آوردند تا برای تنفیذ حکم اعتماد پیدا کنند، لکن گاهی قاضی بزرگی مطلبی را می گفت که خلیفه همان را تنفیذ می کرد و می گفت حرف این قاضی خوب است.آقای سیستانی عقیده شان این است که این سلطان، به خاطر سلطه قضایی است.

* روایات زیادی از رجوع به قضات جور نهی می کنند، در حالی که اگر صرفاً سلطه سیاسی باشد، نیازی به این همه تأکید نیست.

 تأکید امام بر نفی قضات جور به همین منظور است؛ مقصود این نیست که علم قاضی جور نقص دارد، بلکه می خواهد با این طرح، شیعه تشکیلات اداری مستقلی از تشکیلات آن ها داشته باشد.

* اداره قضایی یا اداره حاکمیت؟

 ادارۀ حاکمیت، کلمه سلطان، حاکمیت را هم می گیرد. این نکته را عرض کنم که: ما در فقه قاعده ای داریم که وقتی لفظی گفته می شود باید ملازمات عرفی آن را قبول بکنیم و یکی از ادله کسانی که هلال را به حکم حاکم و قاضی ثابت می دانند، همین است. می گویند قضات آن زمان حکم به هلال می کردند، نصب قیم هم می کردند، حال اگر امام بگوید قاضی قرار دادم یعنی تمام این لوازم و منصب ها هم با او ست.

البته آقای خوئی در کتاب «تنقیح» این ملازمه را قبول نمی کند و می فرماید: در روایت عمر بن حنظله فقط قضا هست و نصب قیم استفاده نمی شود. و چون ملازمات، قسمت های ننوشته و تصریح نشده اند این بحث همواره در فقه وجود دارد. حالا اگر کسی به تاریخ مراجعه بکند می فهمد که محور اساسی حکومت یعنی بیان وظیفه شرعی، مشروعیت دادن، افتا و حکم به ثبوت هلال که آن ها را قضات انجام می دادند.

ابو خدیجه سابقه خط غلو و خط تند سیاسی دارد ولی می گویند بعداً توبه کرد و از انحراف در آمد. در عمر بن حنظله هم این احتمال وجود دارد ولی به احتمال قوی از خط غلو معتدل و صحیح بوده است؛ یعنی برای اهل بیت سلطه سیاسی قائل بود منتها در گوشه ای نمی نشست و متصدی و پی گیر قضایا بود.

به طور کلی، فرق ولایت فقیه با ولایت فقه این است که در ولایت فقیه، فقیه باید متصدی بشود ولی در ولایت فقه کسی که قدرت اجرایی خوب دارد نظر فقیه را پیاده می کند. متأسفانه خیلی از آقایان معاصر بین ولایت فقه و ولایت فقیه فرق نمی گذارند .نکته اساسی ولایت فقیهی هم که مرحوم امام خیلی روی آن تأکید داشتند این بود که فقیه باید عملا متصدی بشود. از نظر تاریخی امام(ع) در مقام تطبیق، آن فقه ولایی را به عهده فقها گذاشته است که اساس فقه اهل بیت است.

البته این دولت در دولت هم به معنای قید نیست، یعنی امام صادق نمی گوید شما شیعه ها همیشه باید فرع یک دولت دیگر باشید. صاحب قوانین می فرمود: مراد از این قید وحدت و حال و حدتی اساساً تشکیل دولت است. منتها دولت بودن شیعه به حسب ضوابط و شرایط اجتماعی است؛ یعنی اگر شیعه در اقلیت است و دولت حاکمی وجود دارد، شیعه تشکیل دولت در دولت می دهد ولی اگر شرایط اجتماعی به گونه ای شد که شیعه خودش می تواندتشکیل حکومت بدهد ـ مثل ایران ـ آن وقت باید تشکیل دولت بدهد؛ نه این که حتماً باید دولت فاسدی باشد و علما در این دولت، دولت دیگری تشکیل دهند. طرح امام اساسا تشکیل دولت در دولت به معنای قید نیست، بلکه هدف این است که استقلال سیاسی شیعه حفظ شود.

* چنین استنباطی از روایت عمر بن حنظله نیاز به مؤنه بیش تری دارد.

 خیر، مرحوم استاد هم قبول می فرمودند که روایت عمر بن حنظله قاضی منصوب است لکن سندش ضعیف است. اشکال ما در کلمه سلطان است.

* این در کلام راوی آمده و در واقع عمر بن حنظله تصورات خود را در قالب سؤال مطرح کرده است. علاوه بر آن، مشکل روایت عمر بن حنظله این است که امام نفرمود جعلته قاضیاً» بلکه فرمود جعلته حاکماً». حال آیا حکم در آن زمان به معنی قضاوت بوده است؟

 خیر، وقتی راوی در مقام سؤال، هم قضاوت و هم سلطه تنفیذی را سؤال می کند، امام در مقام جواب لفظی را به کار بردند که برای هر دو صلاحیت دارد. به نظر می رسد در این سؤال سلطان ربطی به قضاوت ندارد، بلکه مراد سلطه تنفیذی است؛ به عبارت دیگر، وقتی قاضی حکم داد که این آقا را بگیرید، چه کسی باید بگیرد؟ پلیس قضایی باید بگیرد. امام می خواهد بگوید تو قاضی و حاکم شیعه حکم کن و مثلا پلیس سنی ها اقدام کند. من فکر می کنم نکته اساسی در سؤال عمر بن حنظله، هم قضاوت است و هم تنفیذ و اجرای قضاوت که آن هم سلطه سیاسی نیاز دارد.

* از کلمه «فینظران» استفاده می شود که این دو نفر کسی را با این اوصاف بیابند آن گاه من او را حاکم قرار می دهند، اصلاً مسئله تنفیذ نیست.

 از صدر تا ذیل روایت عمر بن حنظله نشان دهنده این است که راوی در رتبه بالا قرار دارد و با فرض هایی که می کند یک انسان مطلع است. ما اگر باشیم و صدر روایت، انصاف آن است که امام تصدی را بیان می کنند حالا یا حدود قاضی است یا به عقیده بنده اوسع از قاضی است که آن را هم عرض کردم.

ظاهراً تنها کسی که با ولایت فقیه به این معنا مخالف است مرحوم صدوق است و وقتی روایت عمر بن حنظله را نقل می کند قسمت صدرش یعنی «رجلان بینهما» تا «انی جعلته حاکما» را حذف می کند. ایشان به جای صدر روایت عمر بن حنظله، روایتی را (با صیغه مجهول «روی») از داود بن حسین نقل می کند و عنوان باب را «باب الاتفاق علی نصب العدلین فی الحکومة» قرار می دهد؛ یعنی بر قاضی تحکیم اتفاق هست. یکی از معاصرین هم، همانند صدوق، سعی می کند عبارت را بر قاضی تحکیم حمل کند که امر بسیار عجیبی است!

مرحوم کلینی هم این روایت را در باب علم به صورت ناقص و در باب قضا به طور کامل، هر سه قسمت آن را نقل کرده است این سه قسمت اساسی عبارت اند از: صدر روایت که در مورد قاضی منصوب است، قسمت وسط آن که اختلاف دو قاضی را مطرح می کند و امام صفات قاضی را می گوید: «ینظر لافقهما» و قسمت سوم آن هم اختلاف و تعارض روایات است. مرحوم شیخ طوسی هم با این که غیر از طریق کلینی از مصدر دیگری نقل کرده، اما کامل نقل کرده است.

به هر حال صدوق تنها کسی است که صدر روایت را حذف کرده و نوشته است: «روی عن داود بن الحسین» که آن هم ظاهر در قاضی تحکیم است و بلافاصله آن قسمت اختلاف از روایت عمر بن حنظله را در باب «الاتفاق علی العدلین فی الحکومه» نقل می کند که ظاهر آن هم قاضی تحکیم است. هم چنین صدوق فقره «إن کان الفقیهان عرفا حکمه من الکتاب و السنه» را از ذیل حدیث که در مورد فقیه و صفتی است، حذف کرده است، در حالی که با اختلافی جزئی این فقره در کتاب های کافی و تهذیب آمده است. فکر نمی کنم که صدوق با این همه جلالت شأن در روایت تصرف کرده و باید آن  را به اختلاف نسخه ها در نزد ایشان حمل کنیم.

* احتمالاً نقل و برداشت صدوق از روایت صحیح تر است.

 معلوم نیست، نمی توان آن را پذیرفت. البته من تا حالا ندیده ام کسی به تصرف صدوق در روایت توجه کرده باشد، با این که ایشان صدر و ذیل روایت را حذف کرده و آن را کاملاً برای قاضی تحکیم آماده کرده است.

* شاید در مقام فتوا چنین نقل کرده است.

 از عنوان باب که «باب الاتفاق علی العدلین فی الحکومة» است، معلوم می شود که ایشان قائل به ولایت نبوده است.

* شاید تقطیع روایت بر اساس عنوان باب بوده است.

 قابل قبول نیست، چون اگر تقطیع اول را هم بپذیریم، تقطیع وسط مضر است. این را نسخۀ شیخ مفید و شیخ کلینی که از دو مصدر مختلف می باشند، هر دو دارند و نسخه احتجاج هم متن کلینی را نقل می کند، بنابراین، نسخه صدوق را نمی توانیم بپذیریم.

* به نظر می رسد با توجه به این که مکتب بغداد وارث دو خط فکری تندرو و متعادل بود، کلینی در روایت تصرف کرده باشد نه این که این که بگوییم نقل صدوق درست نیست.

 این مطلب مؤید به نسخه شیخ طوسی است که مصدرش فرق می کند و با این که شیخ طوسی و کلینی از دو مصدر جداگانه نقل می کنند و با هم اختلافاتی هم دارند، اما در صدر این حدیث اختلاف ندارند. لذا ما باید با توجه به کلمۀ «سلطان» در حدیث، موضوع بحث را بررسی کنیم.

* طبق مبنای خود حضرت عالی به مفردات روایت نمی توان استناد کرد.

 ما معتقدیم که این حدیث فوق العاده فشرده و دقیق است و لفظ سلطان را هم به عنوان تتمه قضات نیاورده است، لذا به مفردات این روایت هم می شود استناد کرد. مشکل اساسی ما این خط غلات هستند که در سند این حدیث نداریم؛ مثلاً نسخۀ شیخ طوسی از کتاب محمدبن علی بن محبوب که مرد بسیار بزرگواری نقل شده ولی این شخص در نسخه مرحوم شیخ کلینی نیست. در نتیجه این دو کتاب از دو نسخه اند. البته آخر حدیث در «داود بن حسین عن صفوان عمر بن حنظله»با هم یکی می شوند که صفوان از بزرگان خط اعتدال است.

* عمربن حنظله که در هر دو مشترک است.

 طبق حدس من عمر بن حنظله از غلوّکنندگان بود، منتها غالی صحیح نه منحرف و لذا هیچ یک از رجالی ها او را به عنوان غالی نشناخته و توصیف نکرده اند. و این حدیث نشان می دهد که او انسانی متحرک و اجتماعی است که محور اساسی جامعه تشیع را مطرح می کند. در آن زمان امثال خوارج، زیدی ها، ابوحنیفه و سادات حسنی مدینه وجود داشتند و خطوط سیاسی علما مذاهب و افراد دارای قدرت و مذهب های فقهی، همه مشخص بودند. در این زمان امام صادق(ع) طرحی را ارائه می دهند که در هیچ فرقه اسلامی ما چنین طرحی را نداریم.

* ما می خواهیم بگوییم که امام صادق(ع) این طرح را نداده است.

 یعنی عمربن حنظله آن را جعل کرده؟ نمی توانیم و خیلی مشکل است که این را بگوییم اسناد هم تا خود عمربن حنظله هیچ شبهه ای ندارند و ما بر وثاقت عمربن حنظله شاهد داریم و آن روایت معروفی است که می گوید: «أتانا عنک بوقتٍ» ؛ یعنی عمر بن حنظله در عداد مثل زراره است؛ چون وقت نماز ظهر و عصر یک مشکل اجتماعی بین شیعه و سنی بود و الان در مکه حدود بیست دقیقه بعد از اذان نماز ظهر را می خوانند، در آن زمان نیز در این که بعد از زوال باید صبر کرد یا نه، بحث هایی مطرح بوده و ریشه های تاریخی دارد؛ مثلاً زراره در نقل وقت نماز یکی از مضطرب ترین افراد است که هم اوّل ظهر و هم دو قدم و هم هفت قدم را برای خواندن نماز ظهر و چهارده قدم را برای نماز عصر نقل کرده است که همین هم فتوای ابوحنیفه است ولی سنّی ها نوشته اند این فتوا شازّ و مخالف جمیع مسلمین است.

حتی روایتی داریم که شخصی به نام محمدبن ابی عمیر (غیر از ابن عمیر معروف) می گوید: به امام صادق عرض کردم: از کوفه خارج شدم دیدم زراره در مسئله نماز ناراحت است. حضرت به آن مرد می فرماید: «انت رسولی الیه صلّ فی اوقات اصحابک» می گوید آمدم به زراره گفتم و زراره گفت: تو دروغ نمی گویی، امام به من گفت که روی هفت قدم و چهارده قدم نماز بخوان و من حرف تو را باور نمی کنم. بعد خود راوی می گوید: هیچ کس در کوفه در این وقت نماز نمی خواند جز زراره و عبدالله بن بکیر (که پسر عمویش می شد) و هیچ کس از فقهای ما این فتوا را نداده است. کسی مثل زراره با آن جلالت شأن در وقت ظهر گیر دارد، وقتی می آید به امام می گوید عمربن حنظله وقتی را نقل کرده، امام می فرماید: «اذن لا یکذب علینا»؛ یعنی وقتی را که گفته درست است و روایت عمربن حنظله هم متعدد نیست. بزرگان اصحاب همچون زراره از عمر بن حنظله نقل می کنند و این نشان می دهد که از نظر اجتماعی وجاهت او حتی از رزاره هم مقدم است. زراره این گونه نبود که از یک فرد عادّی نقل بکند. روایات عمربن حنظله در کتب اربعه حدود پنجاه روایت است و حتی خود این روایت، از لحاظ متن خیلی دقیق اند. در این که روایت «خذ بما اشتهر بین اصحابک ودع الشاذ النادر فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» آیا شامل شهرت فتوایی هم می شود، در بحث اصول دربارۀ این جمله «فانّ المجمع علیه لا ریب فیه» 120 احتمال معقول ذکر کرده ام؛ مثل آن که: برای تفریع باشد، یا برای استدلال باشد یا برای تقریب باشد، یا برای تعلیل باشد. تعلیل بودنش هم تعلیل تعبدی باشد یا عقلایی یا عقلی. الف و لام «المجمع» برای عهد ذکری باشد، یا جنس باشد، استغراق باشد. باز مجمع علیه به معنای واقعی اجماع باشد، به معنایی باشد که شهرت را بگیرد. باز در هر فرض به معنای خصوص خبر باشد یا شامل کلّ مجمع علیه باشد. باز کلمۀ «لا ریب» به معنای نفی ریب اضافی باشد یا نفی ریب مطلق. در همۀ این فرض ها لا ریب به معنای لاریب شرعی باشد یا لاریب عقلایی یا عقلی.

بعد در این احتمالات مذکور، احتمال صحیح را ترجیح دادیم که آثار اصولی زیادی دارد؛ مثلاً اگر «لاریب» شرعی و نسبی باشد معنایش وجوب ترجیح است و اگر عقلایی باشد معنایش حجیّت خبر موثوق به است. بنابراین، این حدیث از لحاظ متن بسیار قوی است. بعد هم نجاشی راجع به کلینی می گوید: «اثبت الناس فی الحدیث و اوثقهم فیه» که ایشان با سند معتبر و صحیح از صفوان نقل می کند. شیخ طوسی از مصدر دیگری نقل می کند. شیخ صدوق از مصدر سومی نقل می کند.

مرحوم طبرسی در احتجاج این حدیث را می آورد و در مقدمه کتاب می نویسد: احادیثی که این جا آورده ام مجمع علیها بین اصحاب ما است. بعدها محقق در معارج وصاحب معالم در معالم به این حدیث اشکال سندی می کنند، به خاطر این که عمربن حنظله پیش عامّه اهل حدیث بود، ولی تا زمان محقق این حدیث قابل قبول بوده است. خود من به این روایت خیلی اعتقاد دارم و معتقدم عمده شاهد تاریخی دیگر آن این است که شیعه عملاً این کار را کرده و در طیّ تاریخ به قضات جور و قضات اهل سنت مراجعه نکرده است؟ یعنی این روایت هم شهرت فتوایی، هم شهرت نقلی و روایی، و هم شهرت عملی به معنی افتا دارد، چون عمل در اصطلاحات اصولی به معنای افتا است و در فقه شهرت عملی به معنای عمل مکلفین می باشد.

* در هر جامعه ای اقلیت چنین عمل می کنند.

 خیر این کار را نمی کنند. فرض کنید الآن در ایران ما، سنّی ها فقط در مسائل خصوصی به فقیه خودشان رجوع می کنند. قبلاً عرض کردم که هیچ نکته تاریخی نگفته است که ابوحنیفه گفته باشد چون من مخالفم، شما حنفی ها برای خودتان تشکیل حکومت بدهید.

* اصلاً آیا بحث در تشکیل حکومت است؟

 در بحث اختلاف فتوا، طبیعی است که به ابوحنیفه رجوع شود.

* پس این چه حاکم شرعی است؟

 نه این می گوید قضا، سلطان. «جعلته حاکماً» قضا است و قضا هم یعنی وقتی بین دو نفر نزاع در طلب یا ارث باشد.

* همین الآن هم در کشورهای مختلف در مثل میراث و دین، اقلیت ها به علمای خودشان رجوع می کنند.

 در شناخت، نه در تنفیذ.

* تنفیذ هم رجوع می کنند؛ مگر این که اختلافشان با کسی باشد که اهل مذهب دیگری است.

 خیر، این که ما روایت را بر خصوص شبهات حکمیه حمل بکنیم خلاف ظاهر است. «فلیرض به حکماً» و «قد جعلته حاکماً» مراد از آن سلطه فقهی است. این که الان متعارف است و می گویند فقیه ولایت های مختلفی از جمله ولایت بر فتوا و ولایت بر اجرای در جامعه دارد، درست نیست. ولایت در فتوا ربطی به ولایت فقیه ندارد؛ ولایت فتوا ریشه اش رجوع به اهل خبره است که ریشۀ عقلایی دارد و شارع به صورت امضایی با آن برخورد کرده است، اما ولایت فقیه به معنی سلطه، جعل، انشا و ایجاد است و برخورد شارع با آن تأسیسی است و جعل می خواهد، نه امضایی. بنابراین ولایت در فتوا با ولایت در اجرا دو سنخ مختلف اند.

البته شأن فقیه افتا و اجرا است، لکن ولایت در افتا دلیلش سیره قطعی عقلا است و این طریق، از سوی شارع امضا شده است. اما مسئله منصب این طور نیست. همه نمی گویند حتماً باید عالم متصدی بشود، آن ها در جامعه عدالت می خواهند؛ حالا می خواهد عالم باشد یا حرف یک عالم را گوش بکند. اگر فارابی در کتاب «آراء اهل المدینه الفاضله» دوازده صفت برای حاکم می شمارد و می گوید صفت اول آن است که فیلسوف باشد، معلوم می شود که وی به ولایت قائل بوده لذا می گوید حاکم باید عقل مجسّم باشد. اما فرض کنید شیخ الرئیس در «الهیات» در بحث خلافت می گوید اگر امر بین عاقل تر و عالم تر دوران پیدا کرد، شخص عاقل تر متصدی امر می شود ولی با اعلم مشورت می کند؛ یعنی ایشان به ولایت علم و ولایت فقه بیش تر اعتقاد دارد.

* به ولایت عقل بیش تر اعتقاد دارد.

 عقل یعنی فقه، فرقی ندارد. برگشت آن به ولایت عقل است. به خلاف آن که می گوید فیلسوف باشد که آن ولایت عاقل است. این دو مبنا است. می گوید اعقل چون تدبیر اجتماعی بهتری دارد او باید حاکم بشود، اعلم هم با او مشورت می کند.

 فعلاً از نظر برهه تاریخی به قرن دوم رسیده ایم تا ببینیم امام صادق(ع)

این ریشه های تنفیذی ولایت فقیه را چگونه بیان می کند.

روایت أبی خدیجه مسلماً در قضا است، البته آقای خوئی آن را بر قاضی تحکیم حمل کرده اند که احتمال قاضی منصوب هم در آن هست. البته شواهد خارجی هم نشان می دهد که منصب قضا، منصب کمی نبوده و بعید است که ما این را بر خصوص شبهات حکمیه حمل کنیم که فقط شأن فقیه است.

روایت عمربن حنظله هم در تعمیم صریح تر و واضح تر است، چون قاضی در آن زمان شئون متعددی داشته از جمله این که قاضی بایستی فقیه باشد. به حسب همان قاعده ملازمه که گاهی از آن به اطلاق مقامی تعبیر می کنند به نظر ما تمام آن ملازمات عرفیه را هم شامل می شود. همان طور که مرحوم نائینی و دیگران قائل هستند که حکم حاکم در هلال هم نافذ است به نظر می آید ـ به خلاف نظر آقای خوئی ـ با همین روایت قاضی، بتواند قیم نصب کند و کارهایی را که قاضی آن زمان می کرده، انجام دهد. لسان، لسان جعل و تصدّی است و مثل مطلقات «العلماء ورثه الانبیاء» نیست. ما معتقدیم امتیاز اساسی این دو حدیث آن است که امام متصدّی ایشان است؛ یعنی این که امام برای جامعه شیعه در روایت ابی خدیجه خصوص قضاوت را عهده دار است، آن هم با در نظر گرفتن ملازمات عرفی اش که مقام والایی است و در روایت عمربن حنظله، سلطه سیاسی، تنفیذی و سلطه قضایی را هم به عهده دارد.

* آیا برای چنین قصد بزرگی، تعداد روایات کم نیست؟

 کم بودن روایات به این دلیل است که خط اعتدال با این که غلبۀ بیش تری داشتند اما غالباً به تصدی تن نمی دادند. به طور کلی ما در موضوعاتی که اهمیت کم تری دارند روایات زیادی داریم، ولی در بعضی از موضوعات بسیار مهم و حساس آن قدر روایت نداریم. احتمال دارد چون کوفه واقعاً یک مرکز تشنج حساب می شد و شیعیان هم به قدرت سیاسی نرسیده بودند (هر چند قدرت کافی داشتند) عظمت این مطلب به گونه ای بود که شاید خیلی از عقول عادی تحمل نمی کردند. و احتمال هم دارد مقداری که امام تصدی فرمودند هم چنین روایت هایی که بوده، بیش از این ها باشد.

عمده دلیل ما آن است که شیعه عملاً از همان زمان و حتی قبل از آن در مشکلات خودشان به فقها مراجعه می کردند؛ یعنی ما همیشه در طول تاریخ، مجتمع شیعه را یک مجتمع دولت در دولت می بینیم. این عمل کاشف از این است که ریشه داشته و اگر ریشه های آن را توقیع مبارک می دانیم، درست است. ما می بینیم این ها متصدّی می شدند، اموال جمع می کردند و یا تعیین می کردند که مثلاً «من کان من قبلی یرجع الی فلان»، «من کان من قبلک یرجع الی فلان.» عملاً مسائل مالی یکی از مسائل اساسی حکومت است و لذا ما معتقدیم که در مسائل مالی باید خیلی از قواعد عقلایی کلی مالی و ضبط و انضباط، خود به خود مراعات بشود.

* البته در بین اهل سنت هم در موارد جزئی به فقها مراجعه می شد ولی شدت نداشت.

 بیش تر مراجعۀ آن ها در شبهات حکمی بوده و این موارد جزئی هم جنبه های شخصی داشته است اما در میان شیعه تشکلی به وجود آمد که نیازی به رجوع به سلاطین وقضات جور نبود.

* با این که سند این روایات ضعیف است چرا تنها در این حدیث تعبیر مقبوله آمده است؟

 اشکال در صورتی است که از قدیم مطرح شده باشد اما این اصطلاح جدیدی است که در قرن های هشتم و نهم آن را به کار برده اند. وقتی محقق و صاحب معالم در سند خدشه کردند این ها بیش تر سعی کردند بگویند این ها مقبوله اند. بنابراین، مقبوله از اصطلاحات متأخرین است و بعد از مرحوم محقق به وجود آمده است.

* چرا این اصطلاح را فقط برای جواب دادن در مورد یک حدیث به کار می بردند؟

 این حدیث در باب ترجیح و باب قضاوت اساس بود و احکام زیادی را می خواستند بر آن مترتب کنند، لذا از قرن نهم و دهم آن را مقبوله نامیدند تا این که اشکالات محقق را جواب گفته باشند؛ نه این که در عبارت صدوق و دیگران آمده باشد که این مقبوله است با این که صدوق، کلینی و شیخ طوسی حدیث را نقل کرده اند.

* مقبوله یعنی این که به حدیث عمل کرده اند؟

 نقل کرده اند و قبول کرده اند و روی آن حساب کرده اند، چون حدیث مضمون بسیار سنگین و مشکلی را دارد و تمام این سه بزرگوار در دوران غیبت هستند، البته کلینی دوران غیبت صغرا را هم درک کرده است. احتمال قوی می دهیم هدفشان این بوده که این روایت امام، به زمان حضور اختصاص ندارد و از تعبیر «امامک»، تصوّر اختصاص به دوران امام پیش نیاید.

انصافاً این تفسیر دولت در دولت اگر درست باشد، زیباترین طرح ممکن آن زمان است. از نظر سلطه سیاسی هم لازم بود که خودشان دولت را تشکیل بدهند و فقه فقط جنبه نظری و استنباطی نداشته باشد.

 

منبع: کنگره امام خمینی و اندیشه حکومت اسلامی: مصاحبه های علمی، ج 10، ص 367.

انتهای پیام /*