خاطرات یاران امام از یادگار امام

کد : 150453 | تاریخ : 20/02/1396

خاطرات یاران امام از یادگار امام 

رضایت امام 

‏حاج احمد آقا مثل پروانه دور امام تاب می خورد و با همه نزدیکی که به حضرت امام داشت، هیچ زمانی به خودش اجازه نمی داد که حتی در نامه های امام یک کلمه دست ببرد. برای نمونه، روزی امام نامه ای داده بودند که حاج سید احمد می خواستند یک کلمه آن را تغییر بدهند. یادم می آید با آقای انصاری نامه را آوردند، دادند به من و گفتند برو به امام بگو اینها می خواهند این یک کلمه اش را تغییر بدهند یا حذف کنند، شما چه اجازه می فرمایید؟ ‏

‏حضرت امام خودشان دستورش را دادند و نامه را برگرداندند. این موضوع نشان می دهد که ایشان کوچکترین کاری را در رابطه با امام بدون اجازه ایشان انجام نمی داد و هدفش هم تمام این بود که امام راضی باشد. ‏

بابا چطورید؟ 

‏علاقه و احترام ایشان نسبت به حضرت امام فوق العاده بود. ایشان امام را به عنوان رهبر و امام خود حساب می کرد، یک قدم جلوتر از امام گام برنمی داشت، و معمولاً یک قدم از امام عقب تر می آمد. در حضور حضرت امام صحبت نمی کرد، مگر اینکه امام بخواهد. ‏

‏او خود را وقف امام و وقف علاقه به ایشان کرده بود. یادم است آن لحظات آخر عمر حضرت امام، وقتی که امام توی بیمارستان بود، ایشان آمد و گفت بابا چطورید؟ حضرت امام فرمود: من حالم خوب نیست. او دیگر نتوانست تحمل بیاورد، پیشانی بابا را بوسید و با نهایت اندوه و ناراحتی بیرون آمد. ‏

حسابرسی مخارج

‏در خرج و مخارج زندگی و دفتر و ... مرحوم حاج سید احمد آقا همان رویه و روال حضرت امام را داشت. صورت هزینه ها برج به برج به نزد ایشان برده می شد و دقیقاً حسابرسی می گردید و یک قلم یک قلم کنترل می شد که مبادا مثلاً در خرید میوه یا چیز دیگر زیاده روی شده باشد. و تا آنجایی که من یادم هست از سهم امام و خمس خرج نمی کرد و از نذورات برای مخارج زندگی هزینه می نمود. ‏

احترام خانواده 

‏در رابطه با مسائل خانوادگی و عاطفی نظیر حضرت امام بود. با خانمش و خانوادۀ خانمش بسیار با احترام برخورد می کرد و مادرش را فوق العاده دوست داشت و بیش از هر کسی احترام می نمود. اگر مسافرت می رفت به مقصد که می رسید بلافاصله زنگ می زد و از مادر و همسرش احوالپرسی می نمود. در رابطه با بچه ها (حسن، یاسر و علی) یک جور برخورد داشت و سعی می کرد تفاوت قایل ‏

‎[[page 443]]‎

خوش خلقی با زیردستان

‏یادم می آید وقتی که ماشین ما گم شده بود، ایشان خیلی ناراحت بود و مرتب می پرسید که چی شد؟ ماشین پیدا شد؟ روزی که خدمت ایشان رفتم باز هم از ماشین سؤال کرد. گفتم پیدا نشد. گفت یک چیزی نذر من بکن (به مزاح و شوخی) ماشین پیدا می شود. من گفتم سه هزار تومان نذر شما کردم. گفت نه کم است! گفتم که نه حاج آقا من بیشتر از این نذر نمی کنم. گفت خیلی خوب همین سه هزار تومان را نذر کردی؟ گفتم بله. گفت من دعا می کنم ماشینت پیدا شود. روزی که ماشین پیدا شد واقعاً خیلی خوشحال شد و با اینکه تازه وضو گرفته بود و دست و صورتش تر بود شروع به روبوسی با ما کرد و بعد هم هی شوخی می کرد که آره، باید سور را بدهی. ما باید بیاییم سور را بخوریم. ‏

تبعیت از ولی فقیه 

‏بعد از فوت امام(س) موضع حاج احمد آقا نسبت به حضرت آیة الله خامنه ای بدین صورت بود که بارها خود ایشان برای ما می گفت: آیةالله خامنه ای چون بر ما رهبر است، اگر خدای ناکرده یک روزی بشود که من کوچکترین مخالفتی با ایشان داشته باشم، زن من، بر من نامحرم است، یعنی دیگر زن من، بر من حرام است چون ایشان ولی فقیه من است و لذا می دیدیم که در همۀ سخنرانیهایش از آقا طرفداری می کرد، بدون کوچکترین تردید و چاپلوسی و واقعاً آنچه را که در قلبش بود می گفت. او یکی از یاوران حضرت آیة الله خامنه ای بود و همه جا از ایشان دفاع می کرد و از سوز دل هم دفاع می کرد. ‏

 (رحیم میریان) 

محبت و تواضع

‏در یکی از روزها در رابطه با بعضی از مسائلی که در دفتر بود بنده توسط آقای میریان از ایشان وقت خواستم که محضرشان شرفیاب شوم. ایشان صبح یک روز آیفون زدند و فرمودند: «فلانی تشریف بیاورید بالا». بنده افتخار پیدا کردم که خدمتشان شرفیاب شوم. وقتی که وارد حیاط منزل شدم، تا دم در جلو آمدند و با برخوردی بسیار جالب و مؤدبانه و متین و خیلی با تواضع، بنده را به اتاق مخصوص کارشان راهنمایی کردند و پس از طرح مسائل و موضوعاتی فرمودند: فلانی آقای انصاری از شما زیاد تعریف کرده و من به شما علاقه (یا ارادت) دارم و بعد هم فرمودند، هر موقع کار داشتید، آیفون بزنید و بگویید: احمد، من می خواهم بیایم بالا، و تشریف بیاورید. ‏

نامۀ جانباز

‏روزی به خدمتشان رسیده و پس از طرح موضوعاتی، نامۀ یک جانباز را که همراهم بود به ایشان تقدیم کردم ایشان نامه را مطالعه کردند. من دیدم اشک در چشمانشان حلقه زده و فرمودند: ببینید آقای امامی، این آقایان روز قیامت سند و مدرکی دارند که به محضر حق ارائه بدهند ولی ما چه کردیم برای اسلام و ما چه داریم که ارائه بدهیم. و بعد هم دیدم نامه را ‏

‎[[page 444]]‎

بوسیدند و تا کردند و داخل پاکت گذاشته و پیش خود نگهداشتند. ‏

صفا و صمیمیت 

‏یکی از برادران جانبازی که هر دو چشمش را از دست داده بود از ایشان وقت برای اجرای صیغه عقد خواستند، ساعت 11 روز شنبه ای از طرف ایشان معلوم شد. اعضای خانواده عروس و داماد در موعد مقرر حاضر شدند اما ایشان که در هیئت دولت یا جای دیگر جلسه مهمی داشتند، به دفتر، و به آقای میریان و اینها سفارش کرده بود که به فلانی بگویید آن برنامه ای که با من دارید با یک ساعت تأخیر حتماً انجام می شود. علی ایحال ایشان بعد از یک ساعت آمدند و ما خدمتشان شرفیاب شدیم. بعد از اجرای صیغه عقد با یکدنیا صفا و صمیمیت با اعضای خانواده عروس و داماد عکس گرفتند و سفارش کردند که حتماً ناهار آنها داده شود و ... ‏

 (حجةالاسلام سید حسن امامی) 

تابع محض امام 

‏روزی خدمت حضرت امام رسیدم، تنها بودند. دستشان را بوسیدم و پس از گفت و شنودهایی خدمتشان عرض کردم که من به پسر شما حاج احمد آقا به دو جهت ارادت دارم. یکی به خاطر خودش که با هم رفاقت داریم و یکی و اما مهمش این است که او برای شما پسر خوبی است... تعبیری است که من خدمت حضرت امام داشتم. بعد به خود حاج احمد آقا گفتم. انصافش این است که نسبت به حضرت امام، هیچ کس به اندازۀ شما باوفا نبود. ایشان در حرفهای امام تعبّد داشتند. در خطبه امام تعبد داشتند به نوع تأمین امام تقید داشتند. حتی می شد که عبارتی یا کلمه ای، حرفی، واوی، الفی و ... در مکتوبات امام حتی از نظر املایی را جابجا  نمی کردند، مگر مستقیماً به نظر حضرت امام می رساندند. ‏

‏ (حجةالاسلام اسدالله بیات) ‏

دقت نظر و توجه به زیردستان

‏خاطره های اخلاقی حاج سیداحمد و محبت هایی که در حق من روا می داشتند بسیار زیاد بود. مثلاً: ‏

‏1- یک روز زمستان، حاج احمد آقا زنگ زد که آقای بهاءالدینی را از قم بگویید که بیاید. وقتی که آمد گفت: «برو یک جفت کفش که حاج عیسی زمین نخورد، برایش بخر و بیاور.» ببینید. اینقدر احترام قائل می شد که مثلاً او از قم بیاید اینجا و برود برای من کفش بخرد. ‏

‏2- باز یک دفعه دیگر زنگ زد به آقای بهاء الدینی که «بیاید یک بلیط برای حاج عیسی بگیرد برای مشهد برود زیارت، از خستگی یک خرده در بیاید.». چون وقت مناسب نبود برای تهیه بلیط - مثل اینکه آخر شهریور بود - گفت می نشینی تا بلیط بگیری. آقای بهاءالدینی نشستند تا اینکه بلیط برای من گرفته و مرا روانه مشهد کردند. در آن طرف هم به آقای جمارانی زنگ زدند که: «ایشان می خواهد برود مشهد، شما یک جایی برایش تهیه کنید که آنجا برود مشهد و ناراحت نباشد، بماند و چند روزی دیگر برگردد.». و خلاصه من رفتم و چند روزی زیارت کردم و برگشتم و ... ‏

‎[[page 445]]‎

3- یکبار برایم بلیط گرفتند و مرا برای زیارت به سوریه روانه کردند - بعد از رحلت حضرت امام بود- 8 روز ماندم، بعداً برگشتم، رفتم خانه. گفتم خوب شاید دیگر با من کاری نداشته باشند. من از لحاظ اینکه کسالت راه داشتم و اینها، چند روزی دیر کردم، نیامدم جماران. بلافاصله دیدم حاج احمد تلفن زد به همسایه بغلیمان که من می خواهم بیایم خانه «حاج عیسی». یک همچو کسی پیدا می شود که با یک زیردست و ... اینطوری رفتار بکند. خلاصه به من خبر دادند. باورم نمی شد که کسی اینجا توی این جنوب شهر، توی این شلوغی و... به دیدار من بیاید. در این خوف و رجا بودم که یک دفعه سر رسیدند، آمدند منزل ما نیم ساعت نشستند، صحبت کردند. به اصطلاح روحیه به من دادند و گفتند: «زودتر بیا جماران، ما نمی توانیم بی تو زندگی کنیم.» ‏

‏تا آن روز در محلمان کسی نمی شناخت که من کجا کار می کنم، کجا می روم، کجا می آیم، آن روز وقتی که حاج احمد آقا آمدند، البته موقعی که آمدند کسی نفهمید ولی وقتی می خواستند بروند، کوچه و خیابان از مشایعت کنندگان دیدار آقا پر شده بودند که می خواستند ایشان را ببینند و تعجب می کردند که چطور ایشان آمد در جنوب شهر در یک منزل خرابه ای، منزل یک نفر نوکر. من واقعاً نمی توانم بیان کنم خوبیهای ایشان و رفتار پسندیده ایشان را در برخورد با به اصطلاح زیردستان. ‏

حاج عیسی جعفری (خادم بیت) 

 

[[page 446]]

انتهای پیام /*