ابوالفضل مروی

قلب روشن دانا

کد : 154968 | تاریخ : 23/03/1396

قلب روشن دانا

□ ابوالفضل مروی

از پشت شیشۀ وسیع اتاق به توفانی که هوهو کنان با درختها گلاویز بود می نگریستم.  توفان از لابه لای خانه های آجری می گذشت و خاک و خاشاک را به هرسو می پراکند. خورشید درخشان بعد از ظهر، گرفته و غبارآلود به نظر می رسید. هیچکس در کوچه و خیابان دیده نمی شد. اهالی کوی خانه های سازمانی به خانه های خود پناه برده بودند. دیگر از سر و صدای پراکندۀ کودکان هم خبری نبود.

حدود 300 خانه سازمانی یک طبقه با باغچه های کوچک، در دو طرف چند ردیف خیابان آسفالته موازی، وسط اراضی بایر و وسیع که تنها با یک خیابان اصلی چند کیلومتری همچون زائده ای به شهر و مرکز استان متصل می شد، محله ما بود؛ خیابانی که هر روز صبح ساکنین محله بی ریشه و بیگانه از یکدیگر را به سرِ کار، هدایت می کرد و از آنجا هر روز عصر همۀ ما را به خانه و انزوا و سکوت فرامی خواند.

حتی وقتی پس از سالها توفان انقلاب دوباره از نواحی قم برخاست و مرکز و سایر شهرهای بزرگ و کوچک  و حتی روستاهای دوردست را درمی نوردید و کشور را در تلاطمی دریایی دگرگون می ساخت، کوی خانه های سازمانی همچون جزیرۀ آرامش در سکوت و انزوای دیرپای خود فرومانده بود و نفس نمی کشید. در محلۀ ما همه چیز خاموش و خواب آلود به نظر می رسید. فقط اگر شبها کسی توی تاریکی های باغچه حیاط خودش در لا به لای درخت ها پنهان می شد و به دقت  گوش فرامی داد نسیمی که از جانب شهر می وزید همهمۀ فریادها و نفیر دور و مقطع گلوله ها را در گوش او زمزمه می کرد.

نزدیکترین همسایگان محله ما از یکسو سواد شهر و از سوی دیگر خطوط درهم شکستۀ خانه  های روستاهایی کوچک و فقیر بود. محلۀ ما نقطه ابهامی بود در میان شهری که هر روز جلوتر می خزید و روستاهایی که هر روز عقب تر می نشست.

بعضی ها به شهر می رفتند و در تظاهرات مردم شرکت می کردند ولی در کوی، آرام و سربه زیر بودند و ظاهراً کاری به این کارها نداشتند. با این همه در عمق نگاهشان انتظاری اضطراب آلود به چشم می خورد. در این حال، پر جنب و جوش ترین ساکنان کوی کارکنان دولت، افراد شهربانی بویژه افسران بودند که از صبح زود به شهر و محل خدمت خود می رفتند و آخر شب، خسته و فرسوده به خانه بازمی گشتند. وجود تعداد زیادی از این افسران به اضافه تعدادی از کارکنان ضد اطلاعات و نیز حفاظت استانداری از عوامل دیگر آرامش آرامش خانه  های سازمانی بود. بخصوص یکی از افسران شهربانی به نام سرگرد " ابجد" که موجودی قلدر و قوی هیکل  و بد دک و پوز بود و بدبختانه در همسایگی دیوار به دیوار ما زندگی می کرد و از همان ماه های اولیۀ حرکت مجدد انقلاب با کمک بعضی از همکارانش غالباً کوی را در قرق خود داشت، نشانه مشخص نوسانات انقلاب محسوب می شد. به هر نقطه ای که احتمال سر و صدایی از آن می رفت - حتی بازی و تفریح کودکان- سرکشی می کرد و با چشمانی شرربار و غضب آلود همه چیز را زیر نظر می گرفت. بعضی ها عقیده داشتند شباهت زیادی به "آریامهر" دارد، بخصوص چشم های خون گرفته اش.

یک بار از میان کوی، فریاد " الله اکبر" شنیده شد. من که توی خانه بودم تصور کردم انقلاب پیروز شده است. بلافاصله از خانه بیرون پریدم ولی به جای انقلاب، قیافۀ درهم سرگرد ابجد را دیدم که همانند کابوی های آمریکایی که در فیلم ها نشان می دهند توی خیابان گشت می زد و دست به کلت در جستجوی گوینده بود. وقتی مرا دید بدون سلام و علیک با تندی پرسید: کی بود؟

گفتم: چه می دانم. من باید از شما بپرسم.

با چنین اوضاع و احوالی کارکنان مسالمت جوی خانه های سازمانی که علی الاصول از دردسر و درگیری دوری می جستند تمایلی به استقبال از انقلاب اسلامی نشان نمی دادند. با این وجود هر روز که سپری می شد صداهایی که از شهر و روستا می رسید بلندتر و بلندتر می نمود و افراد ناشناسی که معلوم بود از اهالی کوی نیستند در آن حوالی دیده می شدند و به احتمال قوی اعلامیه های متعددی که این اواخر از نردۀ حفاظ خانه ها به داخل حیاط پرت می شد کار آنها بود.

یک شب سرگرد را دیدم که مردی روستایی را متوقف کرده بود و لباسهای او را جستجو می کرد. مرد روستایی می گفت: جناب سروان! ما زحمت کشیم. ما که دزد نیستیم.

تو اعلامیه داشتی. توی خانه ها اعلامیه می اندازی، هان؟

کدام اعلامیه؟ کی دیده؟

سرگرد که نتوانسته بود چیز مشکوکی در لباسهای مرد ناشناس پیدا کند گفت: پس برای چه از اینجا رد می شدی؟ تو که مال اینجاها نیستی.

خب می رفتیم ده. مگه حق نداریم رو زمین خدا راه بریم.

پرسیدم چرا از اینجا می رفتی؟

خب از تو بیابان برم اجنه بریزن سرم.

من این حرفها سرم نمی شه. اگر یک بار دیگه ببینمت می برمت آگاهی تا معنی اجنه رو خوب بفهمی. هر روز که می گذشت چهره سرگرد و یارانش خسته تر و فرسوده تر نشان می داد. لباسش نامنظم شده بود. دیگر حتی کراوات فرم هم نمی زد. چشمانش همواره خوابزده به نظر می آمد. در مقابل، چهره و چشمان اکثر ساکنان کوی، درخشنده تر و براق تر و لبانشان با خنده های نشاط انگیز پنهانی، شکوفاتر و سلام وعلیکشان بیشتر و گرمتر می شد.

کم کم سرگرد ابجد را روزها کسی نمی دید. من که بنا بر عادت شبها پس از شام تا دیر وقت توی باغچه حیاط بیدار می نشستم، گلها را آب می دادم، خیالات می بافتم و اطراف را دید می زدم گاهی او را در حوالی نیمه شب می دیدم که با اتومبیل سیاهرنگ پلیس به منزل بازمی گشت و معلوم بود که از شدت خستگی دیگر رمقی برایش نمانده است.

کسانی که شبها بیدار می مانند چیزهای زیادی می بینند. در تاریکی و رخوت کوی کارکنان که سابه ها و سکوت همه جا را فراگرفته بود همواره چیزهایی دیده می شد که به دیدنش می ارزید. هر نیمه شب که سرگرد تقریباً تلوتلو خوران وارد خانه اش می شد با خود می گفتم معلوم نیست امروز چند نفر بیگناه و بی دفاع را شهید و مجروح کرده است.

مدتی بعد یک روز ظهر برخلاف معمول آن روزها سرگرد با عجله و با یک وانت بار که متعلق به یکی از اقوامش بود به منزل آمد.

از پشت پنجره مواظبش بودم. خیلی سریع زن و بچه اش را به همراه مقدار زیادی از اثاث منزل توی وانت بار جا داد و آنها را توسط فامیلشان به نقطه ای دیگر- احتمالاً پیش پدر و مادرش که در شهرستان دیگری بودند- فرستاد. همه همسایه ها فهمیدند که کار رژیم سلطنتی دچار اشکال جدی شده است. از آن پس سرگرد کمتر در منزل دیده می شد. حتی خیلی از شبها به منزل نمی آمد یا آنقدر دیر می آمد که من هم او را نمی دیدم. می گفتند نیروهایشان کم است و آنها را مرتباً برای سرکوب مردم به شهرستان های دیگر استان می فرستند. از طرف دیگر تعداد اعلامیه هایی که از نردۀ حفاظ خانه های سازمانی به داخل حیاط انداخته می شد افزایش می یافت.

یک بار حدود نیمه شب که سرگرد به خانه آمده و اتومبیل پلیس را کنار خیابان پارک کرده بود من در کنار نردۀ خانه خودمان ایستاده بودم و توی تاریکی به خیابانها خلوت و خاموش کوی می نگریستم و به صداهایی که از فواصل دور می آمد گوش می دادم. ناگهان از پشت درختهای خیابان، دو مرد ناشناس که یکی مسن تر بود پدیدار شدند. هر دو سر و وضعی عادی و معمولی داشتند. اگر نیمه شب نبود آنها را دو نفر از مردم کوچه و بازار می دانستم که به راه خود می روند. مسیرشان به موازات خانه ما بود. اطراف را مواظب بودند و معلوم بود چیزی را زیر لباس های خود پنهان می کنند. تصور می کنم تا چند قدمی نرده، متوجه حضورمن نشده بودند. ولی یکمرتبه مرا دیدند که پشت نرده خانه ام ایستاده ام و به ایشان نگاه می کنم. کمی جا خوردند با این وجود به حالت عادی به راه خود ادامه دادند. وقتی به دو سه قدمی من رسیدند آن که جوانتر بود نگاهی به اطراف انداخت و رو به من گفت: بگو!

آناً فهمیدم منظورش چیست ولی سکوت کردم. مجدداً در حالی که از جلویم رد می شدند گفت: بگو!

آنگاه من با دست به طرف خانۀ سرگرد و اتومبیل پلیس اشاره کردم. آنها بلافاصله مسیر خود را عوض کردند و در میان تاریکی ها از نظر ناپدید شدند و تا پیروزی انقلاب اسلامی دیگر با آنها روبرو نشدم. روز بعد، اهالی کوی، پاسخی را که بایستی من به آن مرد ناشناس می دادم تا جمع کلمه او و پاسخ من شعار معروف انقلاب را ترکیب کند با خط درشتی  که معلوم بود توسط اسپری رنگی بوجود آمده به بزرگی سه برابر هیکل جناب سرگرد ابجد بر روی دیوار غربی خانه اش مشاهده کردند: مرگ بر شاه.

به این ترتیب، مُهر انقلاب بر پیشانی جناب سرگرد نشست، مُهری که هرگز نتوانست آن را بزداید. هرچند بسیار دست پاچه شده بود و یکی دو بار سعی کرد دیوار خانه اش را رنگ بزند یا شعار را پاک کند ولی هیچ گاه فرصت آن را پیدا نکرد. شاه، فرار را بر قرار ترجیح داده بود.

همه فهمیدند که کار رژیم سلطنتی تمام است. از آن پس کوی خانه های سازمانی هم به انقلاب پیوست. به تدریج شعار و اعلامیه و فریاد " الله اکبر" آرامش احتیاط آمیز کوی را کنار زد.  چندی بعد خبر آوردند که مردم در جریان تظاهرات خیابانی، اسلحۀ جناب سرگرد را از دستش خارج و مصادره کرده اند. سرگرد ابجد و دو سه افسر دیگر ساکن کوی به طور کلی ناپدید شدند. چیزی نگذشت که کارکنان شهربانی خود به خیابان آمدند و با سایر مردم، فریاد "الله اکبر" سردادند. انقلاب اسلامی پیروز شده بود.

همه جا شور و اشتیاق و بحث و صحبت از آینده، جریان داشت. اهالی کوی، فکر می کردند سرگرد ابجد متواری شده و بالاخره دستگیر و اعدام خواهد شد. اما اندکی بعد با کمال تعجب دیدند که سر و کله ابجد دوباره پیدا شد. سرافکنده با زن و بچه اش به خانه برگشته بود. ولی حتی الامکان توی کوی آفتابی نمی شد، شاخ و شانه نمی کشید و با کسی کاری نداشت. یک روز که او را توی حیاط خانه اش دیدم گفتم: جناب سرگرد چه شعار بزرگی روی دیوار خانه اتان نوشته اند! در حالی که توی باغچه خانه اش نشسته بود و با گلها وَر می رفت، زیرچشمی نگاهی به من کرد و گفت: خوب کاری کرده اند.

- گمانم شما هم خوشتان آمد که از خیر پاک کردنش گذشتید.

سرگرد، بلند شد و جلو آمد و با آزردگی گفت: به من طعنه نزنین. من هم آیت الله خمینی را دوست دارم. من هم وطنم را دوست دارم. اگر کاری کردم طبق وظیفه بوده. نه کسی را کشته ام و نه مقابل انقلاب ایستاده ام. خودم دو دستی اسلحه ام رو دادم به مردم. اگر غیر از این بود الان سرِ خانه و زندگیم نبودم. الان سرم بالای دار بود.

- شانس آوردید جناب سرگرد. خوشبختانه انقلاب اسلامی ستارالعیوب است. ان شاء الله همه لیاقتش رو داشته باشیم. من منظور بدی نداشتم. همه ما برادریم. تازه شما بهتر از من می تونین به انقلاب خدمت کنین.

 

چند شب بعد باز هم با آن دو پیام آور انقلاب روبرو شدم. تقریباً اواخر شب بود. از پشت نرده، حیاط، بیرون را دید می زدم. هوا آرام و مهتابی بود. کوی کارکنان، ساکت و آسوده به خواب فرومی رفت. ناگهان از میان تاریکی همان دو مرد پدیدار شدند. پیراهن سفید به تن داشتند. چهره هایشان می درخشید و درحالی که قرآن و کتاب دعا در دست داشتند مطمئن جلو می آمدند. همه جا در هاله ای از آرامش و نور، شناور بود. آنها زودتر مرا دیدند. سلام کردند و یکی از آنها پرسید: هنوز اینجا ایستاده اید؟

- آری، ولی دیگر شما را می شناسم.

دیگری پرسید: حال همسایه اتان چطور است؟

- الحمد لله خیلی بهتر شده.

- خدا را شکر. حالا که اینجا ایستاده اید به ماه نگاه کنید.

- مگر چه شده؟

- تصویر امام خمینی توی ماه افتاده. به ماه نگاه کنید.

آنها همان طور که آمده بودند، نورانی و معطر رفتند و من همین طور که ایستاده بودم به ماه خیره شدم. ناگهان سرگرد از میان درختهای خانه اش جلوی نرده آمد و با گرمی سلام کرد و پرسید: اینها کی بودن؟ چی می گفتن؟

- چطور مگه؟

- مثل اینکه راجع به من حرف میزدن.

- آنها فقط حال شما رو پرسیدن.

- مگه منو می شناختن؟

- بله، آن شعار دلچسب رو آنها بر روی خانه شما تصویر کردن. در واقع به شما هدیه دادن.

- عجب! راجع به ماه چیزی می گفتن؟

- می گفتن تصویر امام خمینی توی ماه افتاده.

- توی ماه؟

- بله، همیشه که نباید تصویر ماه توی دریاها و آب ها بیفته.

سرگرد نگاهی به آسمان انداخت و گفت: آخه چرا؟

- درست نمی دانم. ولی می گویند در آخر زمان علامت هایی هست.

- آخر زمان؟

- بله، آخر زمان.

- عجب!

پس از آن سرگرد به داخل خانه اش رفت و من هم رفتم تا قبل از خواب دمی به این همه شگفتی بیندیشم. آنگاه از پشت شیشه اتاق دیدم که سرگرد با یک دوربین دو چشم به حیاط بازگشت و از لای درخت های منزلش شروع کرد با دوربین ماه را برانداز کردن.

به آسمان نگریستم. ماه نقره ای فام، قلب روشن دانا، در عمق آسمان مخملگون با آرامشی بی انتها می درخشید و در صفحه پر تلألو شگفت انگیزش تصویری بود.

 

منبع: حضور، ش 87، ص 188.

انتهای پیام /*