دکتر محمود بروجردی

مصاحبه با دکتر محمود بروجردی

کد : 156553 | تاریخ : 04/05/1396

مصاحبه با دکتر محمود بروجردی

 

 با تشکر از این که در این گفت و گو شرکت فرموده اید، می خواهیم سؤالاتی در مورد جنبه های اخلاقی حضرت امام خمینی رحمه الله مطرح کنیم. برای آغاز سخن مناسب است در مورد منش اخلاقی و تواضع امام مطالبی را بفرمایید.

 در مورد حضرت امام مطالب زیادی توسط افراد مختلف مطرح شده است و من سعی می کنم به مطالبی اشاره کنم که شاید کم تر مطرح شده باشد و حاصل مشهودات شخصی بنده باشد.

در سال 1340 که مجالس ترحیم متعددی به مناسبت رحلت آیة الله العظمی بروجردی در قم بر پا می شد، امام مقیّد بودند در این مجالس شرکت کنند. در آن زمان من هنوز به افتخار دامادی امام نایل نشده بودم. آیة الله  آقای سید محمد صادق لواسانی در منزل آقا شهاب اشراقی مهمان بودند. پدرم به من اطلاع دادند و من اول صبح به دیدن ایشان رفتم. آیة الله  فاضل لنکرانی هم آمدند. سپس امام برای دیدن آقای لواسانی وارد شدند. پس از مدتی، حضرت امام فرمودند: من می خواهم به مجلس فاتحه بروم. همگی به اتفاق بلند شدیم و از منزل بیرون آمدیم و تا سر کوچه که حدود سه متر بود همراه امام بودیم. کوچه که تمام شد، امام ایستادند و فرمودند: یا من می ایستم و شما بروید، یا شما بایستید و من می روم؛ زیرا مقید بودند که مخصوصاً در مجالس، کسی همراه ایشان نباشد؛ در حالی که مرسوم بود بعضی از علما وقتی می خواستند به مجلس ترحیم بروند، علاوه بر عده ای که همراه آن ها وارد مجلس می شدند، عده ای هم قبلاً در آن مجلس حاضر می شدند (که معمولاً در مسجد اعظم بود) و دو طرف مسجد می ایستادند تا در هنگام ورود آن عالم، شروع به دست بوسی و ادای احترام کنند، اما امام از این مسائل به شدت گریزان بودند.

از نکات جالب در تواضع امام این بود که وقتی امام وارد اتاق می شدند، اگر حتی یک بچه هم داخل اتاق بود، به او سلام می کردند.

یکی از موارد تواضع امام که شاهد آن بودم مربوط به مسافرتی است که در تابستان 1357 به عراق داشتیم و در عتبات مشرف بودیم. در همان روز اول که ما وارد منزل امام شدیم، فرمودند: این جا کسی جلوی کسی بلند نمی شود. منظورشان این بود که وقتی در خانه نشسته اید، حتی اگر من هم وارد شدم، بلند نشوید. همان شب، امام وارد حیاط شدند، و من به طور ناخودآگاه جلوی پای ایشان بلند شدم. فوراً برای این که به من بفهمانند که قرار را فراموش کرده ام اعتراض کردند: پا شدی چه کار؟ من هم برای آن که بهانه ای داشته باشم، جواب دادم: می خواهم بروم کتاب بیاورم.

این ها نمونه هایی از تواضع امام در زندگی شخصی ایشان است. همین حالت را در مسائل اجتماعی هم داشتند؛ مثلاً در سال 1342، پس از واقعۀ پانزده خرداد و حبس امام، قرار شد امام به طور محدود از زندان آزاد شوند، که به منزل آقا عباس نجاتی[1] (برادر حاج آقا حسن قمی) منتقل شدند. بنده و آقای پسندیده بلافاصله رفتیم به آن منزل تا وقتی که امام به آن جا رسیدند، در خدمتشان باشیم. سعی بر این بود که وقایع پانزده خرداد را برای ایشان به صورت تفصیلی بیان نکنیم که فعلاً باعث ناراحتی ایشان نشود. فردا صبح پس از نماز، آقای خلخالی کنار امام نشست و به طور مفصّل قضایای پانزده خرداد را برای امام نقل کرد و امام بسیار ناراحت بودند. ما هم خیلی زجر می کشیدیم که برخلاف قراری که گذاشته شده بود که امام را با آن وضع ناراحت نکنند، چرا چنین اتفاق افتاد. در هر حال، امام از اتاق بیرون آمدند و من با ایشان به سرسرا آمدم. خطاب فرمودند: من برای مردم کاری نکردم که مردم برای ما این کارها را کردند؛ و فوق العاده ناراحت بودند. واقعاً عجیب بود. همۀ ملت معتقد بودند که ایشان برای ملت، خود را به خطر انداخت و مسأله، تا نزدیکی حکم اعدام ایشان هم پیش رفت که با تحصن و اعتراض و اطلاعیه های علما و تأییدات مرجعیت ایشان، مسأله حل شد. با این حال ایشان می گویند: من برای این مردم کاری نکردم.

پس از انقلاب شما کراراً از امام شنیده اید که می فرمودند: من خدمت گزار مردم هستم. و واقعاً هم به این ملت خدمت کردند. شما ملاحظه کنید دوران جنگ تحمیلی را که ما پشت سر گذاشتیم و مقایسه کنید با جنگ دوم جهانی که ایران اصلاً به طور جدی درگیر جنگ نبود. من آن دوران را به یاد دارم که چه قحطی هایی با ورود متفقین به ایران اتفاق افتاد و چه درگیری هایی بین مردم برای یک لقمه نان بر پا بود. امام می فرمودند: یک روز کارگر منزل آقای ثقفی در همان دوران جنگ، صبح به دنبال خرید نان رفت و شب برگشت و یک چیزی به سیاهی زغال با خود آورده بود و می گفت که نان خریده است. شما آن وضعیت را مقایسه کنید با دوران جنگ تحمیلی که توقع این بود بلافاصله با حملۀ عراق به فرودگاه مهرآباد، مغازه ها از مواد غذایی خالی شود و عده ای هم شروع به این کار کردند، ولی امام با یک جمله همۀ مسائل را حل کردند؛ فرمودند: یک دیوانه سنگی انداخت و... و دیگر همۀ اغتشاشات حل شد و نقشه های دشمن نقش بر آب شد. همین یک مسأله، خدمت کمی از سوی امام به این ملت نبود تا چه رسد به اصل انقلاب و احیای فرهنگ اسلامی و نجات این ملت از فرهنگی که غرب برای ما تدارک دیده بود.

به یاد دارم وقتی که شاه اصول شش گانۀ به اصطلاح انقلاب سفید را مطرح کرد، یکی از آن اصول سپاه دانش بود که سوادآموزی را در همۀ روستاها دنبال کند. من خدمت امام بودم، عرض کردم: سپاه دانش می تواند اندکی مفید باشد. البته من این نکته را به واسطۀ این که خودم معلم بودم، با نگرش معلمی گفتم. امام فرمودند: اتفاقاً، این از همه بدتر است، فرهنگ مردم را خراب می کنند. توجه امام به این بود که سپاه دانش اگر چه خواندن و نوشتن یاد می دهد، ولی آن انحراف فرهنگی ای که ایجاد می کند، بسیار مخرب است. ما اگر انحراف فرهنگی نداشته باشیم، می توانیم در برابر مشکلات اقتصادی و جنگ و... مقاومت کنیم؛ چنان که مقاومت کردیم. اگر به یاد داشته باشید در اوایل انقلاب عده ای روزهای دوشنبه و پنج شنبه را روزه می گرفتند تا کم تر مصرف کنند. اما وقتی که ماهواره می آید و عمده ترین کار آن اشاعۀ مسائل غیر اخلاقی است و متأسفانه می بینیم عده ای نادان از آن استقبال می کنند، طبعاً دیگر آن مقاومت از دست می رود. خدمت امام این بود که فرهنگ جامعه را از آن روند انحرافی خارج کرد و در مسیر مستقیم هدایت کرد. با همۀ این خدمات، باز هم خود را خدمت گزار ملت معرفی می کردند، نه رهبر.

این مسأله که می گوییم امام تواضع می کردند، مقصود شکسته نفسی های ساختگی و حفظ ظاهر نبود، بلکه واقعاً روح امام طوری بود که با همۀ صراحتی که در بیان داشتند، نشان می داد که آنچه را که به آن معتقد بودند و در دل داشتند، به زبان می آوردند و آنچه که در دل داشتند، همین تواضع بود، و از این رو می فرمودند که کاری برای این ملت انجام نداده اند؛ خواه کسی متوجه شود یا خیر. امام مطلبی خلاف عقیده نمی فرمودند و اصل تواضع همین است که انسان در درون خویش متواضع باشد.

در این مورد خاطره ای را از همسرم برایتان نقل می کنم. یک شب همسرم به منزل آمد و گفت: امروز کار عجیبی از امام دیدم. عصر که به منزل ایشان رفتم، تا می خواستم از در اتاق وارد شوم با نگرانی از من پرسیدند: احمد کجاست؟ گفتم: کاری دارید؟ فرمودند: بگو زود بیاید. من دویدم که به منزل احمد آقا بروم، دیدم او دارد به خدمت امام می آید، خودم هم دنبال احمد آقا رفتم. امام فرمودند: آقای انصاری آن را داده؟ احمد آقا گفت: نمی دانم. امام فرمود: آن را زود بگیر و بیاور. احمد آقا رفت و برگشت و گفت: خوش بختانه هنوز نداده بود و یک صفحه کاغذ در دستش بود که به امام داد. امام آن را گرفتند و ظرف چند ثانیه چیزی روی آن نوشتند و بر گرداندند که احمد آقا به آقای انصاری بدهد تا آن پیام را برای اخبار بفرستد. من از امام پرسیدم: شما که کار فوق العاده ای روی پیام انجام ندادید؟ (یعنی این همه عجله و اهمیت برای چه بود؟) آقا فرمودند: پیام برای رزمنده ها بود و من نوشته بودم من همیشه به شما دعا می کنم. دیدم من همیشه دعا نمی کنم، کلمۀ «همیشه» را خط زدم و نوشتم «بیش تر اوقات».

شما ملاحظه کنید: کسی که در گفتار خود این قدر رعایت صحت و حقیقت را می کند، وقتی خود را «خدمت گزار» معرفی می کند، یعنی با تمام وجود بیش تر دوست دارد که ملت او را خدمت گزار بدانند و این نهایت تواضع است.

 دربارۀ زندگی سادۀ امام و ابعاد دیگری از شخصیت اخلاقی حضرت امام نیز اگر نکاتی را بیان کنید، در تکمیل بحث مناسب است.

 برای این که مسأله را مختصر بیان کنم، ابتدا دو خاطره دربارۀ ساده زیستی حضرت امام نقل می کنم. وقتی صحبت از ساده زیستی امام می شود مقصود از آن، فقط مسائل بزرگی مثل انتخاب خانه و تجملات زندگی نیست بلکه ایشان حتی در کوچک ترین مسائل نیز از تجمل و زیاده روی پرهیز داشتند. مثلاً در یکی از روزنامه ها دیدم که کسی نقل کرده بود که یک زیرپیراهنی برای امام هدیه آورده بودند، ایشان فرموده بود: من دو تا زیر پیراهنی دارم. این را به دیگران بدهید.

امام، هم در مسائل کوچک زندگی سادگی را رعایت می کردند و هم در مسائل بزرگ تر؛ زیرا معتقد بودند که بی توجهی به ساده زیستی در مسائل کوچک، باعث می شود که انسان کم کم خلق و خوی اشرافی پیدا کند.

یک روز بعد از ظهر که در بیت امام در جماران بودم، حاج مصطفی کفاش زاده از من خواست که کمک کنم تا خانه را متر کند. پرسیدم: برای چه می خواهی؟ گفت: می خواهیم برای بالای حیاط خانه سقف برزنتی بزنیم تا در روزهای بارانی، وقتی امام می خواهند به بالکن حسینیه بروند، باران نخورند و نیازی به چتر نباشد. رفتیم داخل خانه و مشغول به متر کردن خانه شدیم. امام سؤال کردند: چه کار می خواهید بکنید؟ بنده ماجرا را برای ایشان نقل کردم. نگاهی به من کردند و فرمودند: همین جور، آدم یواش یواش طاغوتی می شود.

امام در مسائل بزرگ تر هم رعایت سادگی را می کردند؛ مثلاً پس از آن که ایشان در سال 1358 در بیمارستان قلب تهران بستری شدند، پس از ترخیص از بیمارستان، در محلۀ دربند، خانه ای نسبتاً مجلّل برای ایشان اجاره کردند که سه طبقه بود؛ یک طبقۀ آن، دفتر امام بود و طبقۀ دوم، مربوط به رفت و آمدهای اندرونی بود و در طبقۀ سوم حضرت امام بودند که یک هال داشت و سه اتاق برای سکونت امام و خانواده و دکتر؛ و ایشان مدتی کوتاه در آن خانه سکونت داشتند. پس از آن که منزل فعلی ـ جماران ـ را برای ایشان پیدا کردیم و به آن جا منتقل شدند، از ایشان پرسیدم: آقا، این جا چه طور است؟ فرمودند: خیلی جای خوبی است؛ این، مناسب ما است، آن جا هیچ مناسب من نبود.

 در مورد برخی از اهل دل، مثل مرحوم آقا میرزا جواد آقای تهرانی نقل شده است که یکی از شاگردان ایشان اتفاقاً بدون وضو، خدمتشان رسیده است، و آقای تهرانی قبل از شروع درس فرموده اند: برویم یک وضویی بگیریم. آن شاگرد برای این که استاد را امتحان کند که اتفاقاً خواسته اند وضو بگیرند، یا آن که متوجه عدم طهارت شاگردشان شده اند، مجدداً روزی بدون وضو به خدمت ایشان می روند و باز هم استاد قبل از درس پیشنهاد می کند که وضو بگیرند. یا مثلاً نقل می کند که در خدمت آقای تهرانی بوده است و هندوانه آورده بودند. وقتی شاگرد خواسته است هندوانه را نزدیک دهان ببرد، آقای تهرانی بسم الله  گفتند. به هر حال اهل دل مراقبت های عجیبی داشتند که این مراقبت ها زمینه ساز کمالات آن ها بوده است. شما در بین سخنانتان اگر مناسب دیدید، در این باره هم مطالبی بفرمایید.

 از این نظر امام با دیگران تفاوت داشتند (البته من نمی دانم آقای تهرانی با دیگران چگونه رفتاری داشتند) ولی امام بسیار اهل کتمان بودند. ظواهر شرعی را به طور مفصل انجام می دادند، ولی این که در جایی نکته ای از ایشان بروز کند، چنین نبود. بعضی مسائل را می بینیم که در اشعار مولانا متجلّی است:

 

هر که را اسرار حق آموختند                                 مهر کردند و دهانش دوختند

 

البته وقتی به وقایعی که برای امام اتفاق افتاده و بیاناتی که ایشان داشتند نگاه می کنیم، می بینیم که چه بسا نکاتی مورد عنایت امام بوده و پس از گذشت زمان، معلوم شده است که دیدگاه حضرت امام مثل انسان های عادی نبوده است. وقتی این نوع وقایع کنار هم چیده می شوند، خود را به خوبی نشان می دهند.

برای مثال حضرت امام پس از کودتای نوژه فرمودند: ایران موجودی الهی است. کسی به این فرمایش امام توجه کافی نکرد، ولی وقتی جنگ آغاز شد و ماجرای بنی صدر و انفجار حزب جمهوری و نخست وزیری و ترورها که اتفاق افتاد؛ قضایایی که هر یک از آن ها کافی بود تا یک کشور قوی را از پا در آورد، معنای جملۀ امام روشن شد.

در هفده شهریور که تعداد زیادی از مردم به شهادت رسیدند، در نجف به امام گفتند که دست از مبارزه بردارند؛ زیرا رژیم شاه همه را خواهد کشت، ولی امام فرمودند که این اول راه است و ما پیروز می شویم. گفتند: شما را هم می کشند. فرمودند: مرا هم بکشند، ما پیروز می شویم. در صورتی که واقعاً کسی نمی توانست چنین پیش بینی کند.

وقتی که حضرت امام در پاریس بودند، پدرم تصمیم گرفتند به پاریس بروند. سابقۀ دوستی امام و پدرم به اقامت آن ها در اراک برمی گردد. وقتی که مرحوم آیة الله  العظمی حائری و پدر بزرگم مرحوم آقای حاج میرزا مهدی بروجردی در نوروز 1340 ق. به قم مشرف شده بودند، مرحوم حاج شیخ تصمیم می گیرند در قم بمانند و پدر بزرگم به طلاب اراک پیغام می دهند که به قم منتقل شوند. امام و پدرم و دو نفر دیگر با یک گاری پست به قم آمده بودند و این دوستی تا آخر ادامه داشت. در طول مدتی که امام در عراق بودند، پدرم موفق نشده بودند به دیدن ایشان بروند. وقتی که امام به پاریس رفتند، تصمیم گرفتند به آن جا بروند. به من فرمودند که برای همراهی ایشان آماده شوم، ولی من گرفتار اعتصاب معلمان بودم و ایشان با برادرم ابوالفضل رفتند. شبی که برگشتند، من به استقبال ایشان رفتم و سلام کردم. به من گفتند: امر الهی است، شاه باید برود، آقا فرمودند امر الهی است، شاه باید برود. به پدرم گفتم: آقا، سلام عرض کردم، گفتند: علیک السلام، آقا فرمودند امر الهی است، شاه باید برود. من نمی دانم شما این تعبیر امام را چگونه تفسیر می کنید، ولی آن ها که از قدیم با امام بودند و به کمالات امام اعتقاد داشتند، از این جمله دستور نمی فهمند، بلکه می فهمند که این مطلب که شاه باید برود از اموری است که به امر الهی انجام می شود. حضرت امام همین مطلب را از پاریس برای مرحوم آیة الله  العظمی گلپایگانی پیغام فرستاده بودند.

 در تأیید فرمایش شما، اشاره به این مطلب بجا است که امام فرمودند: اصلاً انقلاب مخلوق هیچ کس نیست و هیچ کس نمی تواند خودش را خالق انقلاب بداند؛ نه من، نه تو، نه روحانیت. اگر ارادۀ خدا تعلق نمی گرفت، حتی شعار مرگ بر سلطنت پهلوی هم بر زبان هیچ کدامتان جاری نمی شد.

 اجازه دهید بنده شاهد دیگری بیاورم. امام هنگام تنفیذ حکم ریاست جمهوری بنی صدر یک جمله ای دارند: «بسم الله  الرحمن الرحیم، حبّ الدنیا رأس کلّ خطیئة» و سپس آن پیام به یاد ماندنی. وقتی که وقایع اتفاق افتاد و مسائل به آن جا کشیده شد، انسان به ذهنش خطور می کند که امام تمام مسائل را از قبل خوانده بودند.

همین طور شما ملاحظه کنید پیام امام به حجاج در سال 1366 را که اول ذی الحجۀ آن سال نوشته شده است؛ یعنی شش روز قبل از راهپیمایی و کشتار زائران ایرانی در عربستان؛ امام آن پیام را با آیۀ «وَمَنْ یَخْرُجْ مِنْ بِیْتِهِ مُهَاجِراً إلَی الله  وَرَسُولِهِ ثُمَّ یُدْرِکْهُ المَوتُ...»آغاز کرده است. وقتی که این قراین، کنار هم قرار می گیرد، مسأله قابل دقت می شود. البته تا خداوند نخواهد، کسی شایستگی رسیدن به این مقامات را ندارد و تا امتحان خود را پس نداده باشد، چیزی به او نمی دهند.

حضرت امام در مواقع متعدد صلابت روحی و قدرت ایمان و خداترسی خود را نشان داده اند. همچنین نشان داده اند که از کسی غیر از خدا نمی ترسند و در راه خدا قدم برداشته اند. مثلاً پس از آزادی امام از زندان، از ایشان خواستند تا در مسائل سیاسی دخالت نکنند اما ایشان قبول نکردند. روزنامۀ اطلاعات در فروردین 1343 سر مقاله ای نوشت و در آن آورده بود که روحانیت اصول شش گانۀ انقلاب سفید شاه را پذیرفت. این مطلب فقط در روزنامه هایی که در تهران توزیع می شد، آمده بود و در روزنامۀ شهرستان ها وجود نداشت. حضرت امام سرتیپ مولوی، رئیس ساواک تهران را که خود جلادی بود، احضار کردند و به او فرمودند که این مطلب را تکذیب کنند. سرتیپ مولوی در منزل ما خدمت امام رسید و دو زانو نشست و گفت: آقا، شما در این کار دخالت نکنید. امام فرمودند: من به شما فرصت می دهم که بلافاصله تکذیب کنید وگرنه من اقدام می کنم. بعد از آن هم سخنرانی کردند و فرمودند: کدام روحانی این ها را پذیرفت؟ کدام روحانیِ ساواکی این ها را پذیرفت و توافق کرد؟ این قدرت روحی و مقاومت حضرت امام طبعاً نتایجی دارد و از جانب خداوند هم حمایت می شود.

برای مثال سحرگاه پانزده خرداد 1342 مأموران از تهران آمدند و مخفیانه امام را ربودند و به تهران بردند. حتی ماشین را روشن نکردند و تا جلوی دبیرستان حکیم نظامی، آن را هل داده بودند که کسی متوجه نشود. از آن جا امام را به ماشین رئیس کل ساواک منتقل کردند و به سرعت به تهران رفتند؛ به طوری که این مسیر را ـ با آن که یک بار پنچرگیری کرده بودند ـ در یک ساعت و هشت دقیقه طی کرده بودند. یک روز بعد از آزادی حضرت امام، آیة الله نجفی که با امام دربارۀ وقایع آن روز صحبت می کردند، از ایشان پرسیدند: شما نترسیدید؟ امام فرمودند: نترسیدم، والله  نترسیدم؛ و حتی وقتی هم که اشاره کردند به سمت کویر، تصور کردم که می خواهند مرا ببرند و بیندازند توی کویر، والله  آن وقت هم نترسیدم. این نمونه ای از قوت روحی امام در قبل از انقلاب است.

پس از انقلاب نیز در قضایای انقلاب و جنگ، قوت روحی امام به طوری بود که انسان احساس می کرد باید پشت ایشان به جای محکمی تکیه داشته باشد. در ابتدای جنگ یک روز همسرم ناراحتی شدیدی پیدا کرده بودند به نحوی که قدرت حرکت از ایشان سلب شده بود. امام آمدند بالای سر ایشان، در همان لحظه اطلاع دادند که بنی صدر در جنوب است و می خواهد با امام صحبت کند. در آن وضعیت که همه متوجه حال بیمار بودیم، امام به من فرمودند: به آقای بنی صدر بگو: حصر آبادان را بشکنید. چه کار می کنید؟ حصر آبادان را بشکنید. شما شرایط را در نظر بگیرید و مقایسه کنید با کسانی که در وضعیت های مشابه چگونه عمل می کنند.

یک قضیۀ به یاد ماندنی هم به خاطرم آمد که مناسب است بیان کنم. یک روز نزدیک غروب رفتم دفتر امام، دیدم اوضاع به هم ریخته است. مرحوم آقای اشراقی حال نامساعدی دارد، آقای توسلی ناراحتی معده پیدا کرده و آقای امام جمارانی هم بسیار منقلب است. من که از همه جا بی خبر بودم، پرسیدم قضیه چیست؟ آقای جمارانی گفت: قرار است امشب کودتا شود و فعلاً همین مقدار خبر رسیده است. آن شب احمد آقا قم بودند و همسر امام و خانوادۀ ما و آقای اشراقی هم همگی به مشهد مشرف شده بودند. من رفتم برای نماز خدمت امام و پشت سر ایشان به تنهایی نماز خواندم. پس از نماز چای خوردیم و امام به من فرمودند: شما برو منزل. گفتم: کسی منزل نیست و من هم بعد از شام می روم. پس از شام پرسیدند، نمی روید؟ من که نمی خواستم امام را تنها بگذارم گفتم: ماشین ندارم، و آن شب را در منزل ایشان ماندم. امام خیلی راحت خوابیدند، ولی من خوابم نمی برد. نیمه شب امام با آرامش تمام از خواب برخاستند و نماز شب و تهجّدشان  را به جا آوردند و نماز صبح هم خواندند و دوباره خوابیدند، ولی خدا می داند  که من چه کشیدم. وقتی که احساس کردم خوابشان برده است، برای نماز صبح  بلند شدم و دوباره رفتم سرجایم. بعد از طلوع آفتاب آماده شدم و لباس پوشیدم و  کنار تخت امام که روی آن نشسته بودند، رفتم. فرمودند: ببینید چه خبر است؟ رفتم توی  دفتر، مرحوم فریدنیا را دیدم. از او سؤال کردم، گفت: همۀ آن ها را گرفتند. وقتی که  خبر را به حضرت امام رساندم، ایشان با آرامش قدری دستشان را بلند کردند و گفتند:  الحمد لله  رب العالمین. واقعاً در این واقعه هیچ تغییری در امام دیده نمی شد و با  همان آرامش همیشگی بودند؛ در عین حال که می دانستند آن شب قرار است کودتا شود  و اولین جایی که بمباران می کنند، جماران است.

نمونۀ دیگری از قوت روحی امام، قضیه ای است که مرحوم حاج احمد آقا نقل می کردند که یک شب آقای خسرو تهرانی که مسئول امنیت نخست وزیری بود ساعت سه بعد از نیمه شب می رود دفتر امام، حاج عیسی را بیدار می کند که او احمد آقا را بیدار کند. بالاخره، احمد آقا می رود دفتر و آقای تهرانی به او اطلاع می دهد که ساعت پنج صبح قرار است شوروی تهران را بمباران کند و اولین نقطه، جماران است و پیش بینی کرده اند یک میلیون نفر کشته می شوند و همۀ بزرگان رفته اند به جاهای مختلف و امام هم بروند. احمد آقا گفته بود: من که جرأت نمی کنم الآن بروم سراغ آقا و این حرف ها را به ایشان بگویم. آقای تهرانی با یک حالت نسبتاً تهدید و اتمام حجت می گوید: من گفتم. احمد آقا گفت: رفتم خدمت امام، پرده را کنار زدم، دیدم آقا مشغول هستند. کمی ایستادم، ایشان به من توجه کردند و من قضیه را توضیح دادم. امام با دستشان اشاره کردند؛ یعنی برو و من جایی نخواهم رفت.

این صلابت حضرت امام بود در مقابل مشکلات و مسائل که نشان می دهد در ایشان چه ایمانی وجود داشته است. ولی امام با این صلابت نسبت به مردم و خانوادۀ شهدا بسیار با عاطفه بودند.

 سؤال بعدی ما این است که برخورد حضرت امام با مردم، مخالفان و متخلّفان چگونه بود؟

 برای این که مسأله روشن شود باید چند نمونۀ مختلف را بیان کنم. امام نسبت به مردم و مخصوصاً فرزندان و خانوادۀ شهدا بسیار حساس بودند. حتماً از آقای کروبی شنیده اید که یک بار خانوادۀ شهدا از راه دور به منزل امام رفته بودند و وقت مناسبی نرسیده بودند که امام را ببینند. در نتیجه در حسینیه جماران شروع می کنند به شعار دادن. وقتی که صدایشان به امام می رسد و امام می فهمند خانواده شهدا هستند، بلافاصله لباس می پوشند و به ملاقات آن ها می روند. البته به سادگی برای شما معلوم نمی شود که چه نکته ای در این خاطره نهفته است، ولی نزدیکان امام می دانند که نکتۀ آن چیست و چون برای آن ها بسیار واضح است برای مردم بازگو نکرده اند. نکتۀ مهم این است که حضرت امام به صورت عجیبی دقیق و مرتب بودند و روی دقیقه های زندگی خود برنامه داشتند و هیچ عاملی نمی توانست برنامۀ ایشان را حتی مختصری تغییر دهد. بنابراین، وقتی که مردم برای ملاقات امام در غیر موقع مقرر به جماران رفته اند، واضح ترین مسأله که کسی تردید در آن ندارد، این است که امام به هیچ وجه آن ها را نمی پذیرند؛ زیرا اساساً بر هم خوردن برنامۀ زندگی امام قابل تصور نیست. تنها خانوادۀ شهدا توانسته اند قسمتی از این برنامۀ روزانه را بر هم زنند که این امر، نشانگر توجه خاص امام و علاقۀ ویژۀ ایشان به آن ها است.

اما برخورد امام با کسانی که مخالف ایشان بودند، به این صورت بود که اگر آن شخص عناد داشت، با او به شدّت برخورد می کردند و اگر عنادی نداشت، با آرامش برخورد می کردند. بنابراین، اگر کسی می خواهد راجع به برخورد امام با افراد صحبت کند، خیلی باید جانب احتیاط را رعایت کند. مثلاً یکی از آقا زاده ها که خود نیز روحانی بود و در زمان شاه از او علیه روحانیت استفاده می شد و او را جهت مطامع خود به مجالس می فرستادند، امام چون او را عنود نمی دانستند، پس از انقلاب به او کمک های مادی هم کردند؛ و از این قبیل که من نمی خواهم نام ببرم، چندین مورد را شخصاً شاهد بودم. بنابراین، در این باره بهتر است با احتیاط بحث شود.

اما دربارۀ برخورد امام با جوانان بهتر است من از خاطرات خودم در دوران جوانی بگویم که مربوط به سال های قدیم است. در سال 1337 یک روز حضرت امام برای ظهر منزل پدرم مهمان بودند. من در آن زمان در دبیرستان حکیم نظامی تدریس می کردم. ظهر که به منزل آمدم، امام از من پرسیدند: عطر داری؟ چون هنگام نماز ظهر بود و ایشان مقید بودند که برای نماز خود را معطر کنند. گفتم: عطر ندارم ولی ادوکلن دارم. در آن هنگام بحث هایی بود که آیا ادوکلن پاک است یا نجس، و مسأله مورد شبهه بود، ولی به نظر حضرت امام اشکالی نداشت و از آن استفاده کردند و از بوی خوب آن هم تعریف کردند. بنده هم آن ادوکلن را بسته بندی کردم و به پدرم دادم تا هنگام رفتن امام، به ایشان بدهند. من در آن موقع به نظرم می آمد که ممکن است از این که ادوکلن خوش بو دارم که کمی هم بوی آن زنانه است، مورد اعتراض امام واقع شوم، ولی با تعجب مورد تشویق هم قرار گرفتم.

همچنین به یاد دارم در سال 1327 که در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم، پدرم به همه می گفت: محمود خودش رفته و اسمش را در دبیرستان نوشته است و من به او نگفته ام که برود. زیرا در آن دوران برای نوۀ حاج میرزا مهدی جرم بود که به دبیرستان برود. در آن ایام، یک شب حضرت امام آمدند منزل پدرم و نشستند پشت کرسی و از من پرسیدند: چقدر انگلیسی یاد گرفته ای؟ گفتم: می توانم حرف بزنم و امروز هم در کلاس یک سخنرانی به زبان انگلیسی داشتم. پرسیدند: در چه موردی؟ گفتم: در مورد سیر و سلوک و منطق الطیر. گفتند: بگو. من شروع کردم به فارسی مضمون سخنرانی را نقل کردم. فرمودند: نه؛ به انگلیسی بگو. گفتم: پس باید خیلی منظم بایستم. پشت کرسی از جا برخاستم و متن سخنرانی را که حفظ کرده بودم، برای ایشان خواندم. ایشان با تبسمی از من استقبال کردند که باعث تشویق من شد. ایشان به این صورت یک جوان را نسبت به آموختن انگلیسی که حتی در آن دوران کسی جرأت نداشت دربارۀ آن حرف بزند، تشویق می کنند.

 از آن جا که بحث ما در مورد جنبه های اخلاقی حضرت امام است، مناسب است در مورد اهمیتی که امام به قانون می دادند نیز مطالبی بفرمایید. یک بحثی مطرح است که امام نسبت به قانون تا چه میزان پایبند بوده اند با این که جامعه از ایشان می پذیرفته است که کارهای فرا قانونی انجام دهند.

 حالا من وارد جوانب این بحث نمی شوم، ولی مناسب است با چند مورد ساده، مقداری از حرفی را که می خواهم بزنم، توضیح دهم. امام مسائل کشور را با دقت دنبال می کردند؛ هم مسائل مربوط به مجلس را و هم مسائل مربوط به دولت یا قوۀ قضائیه را، و همه روزه هم از افراد زیادی نامه برای حضرت امام می رسید. نکته ای که وجود داشت این بود که حضرت امام برای رسیدگی به امور از مجرای قانونی آن ها وارد می شدند. برای رسیدگی به این امور، آقای صانعی یا توسلی یا رسولی یا رحیمیان یا انصاری و حتی حاج احمد آقا را مأمور رسیدگی نمی کردند، بلکه کارها را به بالاترین مقام مسئول ارجاع می دادند. خودشان مستقیماً از طرق جدیدی اقدام نمی کردند و البته این ها هم مربوط به مواردی بود که تخلفی مشاهده می کردند، وگرنه اگر خودشان نظری خاص داشتند؛ مثلاً در مجلس قانونی بررسی می شد که امام نظری خاص داشتند، در کار آن ها اصلاً دخالت نمی کردند.

به عنوان مثال من به دلیل آن که از سال 1331 تا 1359 معلم آموزش و پرورش بودم و پس از انقلاب هم مسئولیت هایی در آن جا داشتم، با وضع آموزش و پرورش آشنا بودم. یک بار خدمت امام عرض کردم: مردم از وضع آموزش و پرورش خیلی شکایت دارند. ایشان فرمودند: به آقای مهندس موسوی بگویید. خدمت آقای موسوی رفتم و مطالبی را تفصیلاً برای او گفتم. آقای موسوی گفت: این ها را به امام بگو. گفتم: خدمت امام گفته ام و فرموده اند به شما بگویم. ملاحظه کنید در این صورت آن مسئول می داند که این مطالب به او ارجاع شده و شکایات از طریق قانونی رسیدگی می شود و امام هم اطلاع داده است که نسبت به این وقایع مطلع شده است و از آن شخص انتظار رسیدگی دارد.

برای آن که بحث را کامل کنم، مثالی می زنم از کسی که به طور غیر قانونی یک کیف نوار ضبط شده از یک مسئول را به خدمت امام آورد که به طور مخفیانه سخنان او را ضبط کرده بود و گمان می کرد با وجود این مدارک و مثلاً فسادهای آن شخص، حضرت امام با آن مسئول شدیدترین برخورد را خواهد کرد؛ در حالی که حضرت امام آن چنان برخورد تندی با خود آن شخص شنودگذار کردند که من مشابه آن را ندیده بودم. با تندی به او خطاب کردند که: مگر تو شرع را نمی شناسی؟! تو اصلاً می فهمی شرع یعنی چه؟ مقصود این بود که چرا چنین کاری را مرتکب شده و زندگی خصوصی افراد را مورد تجسس قرار داده است.

 در پایان اگر از شما سؤال شود که حضرت امام را در یک جمله تعریف کنید و به اصطلاح کلید شخصیت ایشان را به دست دهید، چه می فرمایید؟

 می گویم توکل، «وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی الله  فَهُوَ حَسْبُهُ إنَّ الله  بَالِغُ أمْرِهِ قَدْ جَعَلَ الله  لِکُلِّ شَی ءٍ قَدْراً»

 سپاسگزاریم.

 

منبع: مجموعه آثار 13 ـ امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی)، ص 73.



[1] )) خیابان شریعتی، روبروی پمپ بنزین مینا.

انتهای پیام /*