آیة الله نصر الله شاه آبادی

مصاحبه با آیة الله نصر الله شاه آبادی

کد : 156561 | تاریخ : 04/05/1396

مصاحبه با آیة الله  نصر الله  شاه آبادی

 

  با تشکر از این که در این مصاحبه شرکت فرمودید، لطفاً در ابتدا در مورد ارتباط امام با حضرت والدتان و مدتی که از محضر ایشان تلمذ می کردند، توضیح بفرمایید.

 اعوذ بالله  من الشیطان الرجیم. بسم الله  الرحمن الرحیم. روزی در محضر امام بودیم، از ایشان سؤال شد ارتباط شما با مرحوم شاه آبادی چگونه و از کی بوده است؟ فرمودند من در قم که مشغول تحصیل بودم، گم شده ای داشتم و دنبال آن می گشتم. کسی که از این موضوع خبر داشت، مرحوم حاج میرزا محمدصادق شاه آبادی ـ پسر عموی این جانب ـ بود. ایشان به من گفت گم شده ات در آن حجره است. دیدم مرحوم آقای شاه آبادی و مرحوم آقای حائری یزدی در آن جا نشسته اند. من ایستادم تا جلسه شان تمام شد و آقای شاه آبادی بیرون تشریف آوردند. به ایشان سلام کردم و دنبالشان راه افتادم. زیر گذر خان، کسبه از ایشان سؤالاتی می کردند و ایشان جواب می دادند. به ایشان عرض کردم این جواب ها را که به این افراد می دهید، متوجه نمی شوند. فرمودند بگذارید این کفریات به گوش این ها هم برسد. بعد من از ایشان تقاضای درس فلسفه کردم که ایشان زیر بار نرفتند تا رسیدیم به گذر جدّا. آن جا در مقابل اصرار من نرم شدند، و پذیرفتند. گفتم من فلسفه نمی خواهم، عرفان می خواهم. ایشان زیر بار نرفتند تا به منزل ایشان رسیدیم. تعارف کردند و من رفتم داخل و آن روز ناهار با ایشان بودم. بالاخره قبول کردند که برای ما عرفان بگویند و از همان روز شروع کردیم. البته آقایان دیگر هم بودند، ولی رکن اساسی درس، من بودم که اصلاً غیبت نداشتم. وقتی که مقداری با روحیۀ ایشان آشنا شدم، در تمام دروسشان حاضر می شدم، حتی در درس اخلاقی که شب های پنج شنبه و جمعه در مسجد عشقعلی برای بازاری ها می گفتند. دیگر ایشان را رها نکردم و تمام درس های ایشان را هم نوشتم.

بنده در نجف با حضرت امام راجع به کتاب «منازل السالکین» مرحوم والد صحبت کردم. ایشان خیلی از این ماجرا اظهار تأسف کردند که مرحوم ملک خلاّقی این کتاب را گرفته بود، ببرد استنساخ کند و برگرداند و در این اثنا به رحمت خدا رفته بود و کتاب مفقود شده بود. بعد فرمودند من همۀ آن را دارم؛ تمام مطالبی را که فرمودند، من نوشته ام، و به من فرمودند وقتی که خواستی بروی ایران بگو تا بگویم آن نوشته ها را بیاوری، من این جا تنظیم کنم.

وقتی که تصمیم گرفتم سفری به ایران داشته باشم، به امام اطلاع دادم و ایشان هم آدرس دقیق آن را در منزلشان به من دادند و فرمودند آن را با خودت بیاور. وقتی که به ایران آمدم، ساواک به منزل ایشان ریخته بود و تمام کتب چاپی و خطی ایشان را برده بود که متأسفانه دست خالی به نجف برگشتم.

امام فرمودند در مدت هفت سالی که مرحوم والد ـ آقای شاه آبادی ـ در قم بودند، من از ایشان رفع ید نکردم و در تمام دروسشان از فقه و اصول و حکمت و عرفان شرکت می کردم و همه را می نوشتم. بعد هم که مرحوم والد به تهران تشریف آوردند، حضرت  امام وقتی که به تهران می آمدند، یک سر یا می آمدند مسجد مرحوم والد یا منزل.  این ارتباط به نحوی بود که آقای ثقفی پدر خانم ایشان به من گفت به آقا روح الله  گفتم تو به خاطر خانمت به تهران نمی آیی، برای شاه آبادی می آیی و آخر سر هم سری به منزل ما می زنی.

امام از هر جهت تحت تأثیر روحیات مرحوم والد قرار گرفته بودند، و این تأثیرپذیری فقط در جنبۀ علمی نبود. لذا می بینید ایشان با آن که استادان متعددی داشتند، ولی مرحوم شاه آبادی تنها استادی است که تا نامشان را می برند «روحی فداه» می گویند که این امر از شدت علاقه ایشان حکایت می کند.

 لطفاً در مورد سایر استادان حضرت امام توضیح بفرمایید.

 ایشان اساتید مختلفی داشتند. مقداری از منظومۀ سبزواری را نزد مرحوم رفیعی خوانده بودند، و مدتی نزد مرحوم حَکَمی درس خوانده بودند و مقداری هم با میرزا جواد آقا ملکی ارتباط داشتند. البته ایشان به آقای حکمی عنایت بیش تری داشتند، و ظاهراً مدت زیادی پیش ایشان درس خوانده بودند. آن جنبۀ عرفانی مورد علاقۀ امام، عرفان نظری نبود، و عرفانی که مرحوم والد داشت، عرفان عملی بود که برای امام خیلی جذاب بود و آن را در جاهای دیگر نیافته بودند. از این رو پس از آشنایی با ایشان، توقف کردند و به این در و آن در نزدند. مرحوم والد می فرمودند عاشق وقتی که به معشوق می رسد، توقف می کند. این که ما دائماً در حرکتیم، به این جهت است که خیال می کنیم فلان کس، فلان علم، فلان مقام معشوق ما است، و بعد که به آن رسیدیم، معلوم می شود که اشتباه کردیم، معشوق ما نیست. آن گاه آن را رها می کنیم. معشوق آن است که انسان وقتی که به او رسید، حدّ یَقِف او باشد، آن جا دیگر می ایستد. امام واقعاً این گونه بودند. وقتی که به مرحوم والد رسیدند، جاهای دیگر را نگشتند که ببینند چه خبر است. لذا بزرگ ترین استاد عرفان ایشان، مرحوم والد بوده است و ایشان از کس دیگری نامی نبردند.

 لطفاً با توجه به این که سال های طولانی با امام ارتباط داشتید، برداشت خودتان را از شخصیت اخلاقی و عرفانی ایشان بیان بفرمایید. شنیدن این مطالب از زبان حضرت عالی برای جوانان و کسانی که خیلی محضر ایشان را درک نکرده اند، فوق العاده مؤثر و مفید است.

 گاهی انسان صرفاً نزد استادی برای درس می رود؛ مثل ریاضی، جبر، فیزیک، شیمی و... اما گاهی این درس با ایمان و اعتقادات انسان سر و کار دارد. در این صورت اگر مدرس، متعهد و ملتزم به گفته هایش نباشد، در شاگرد اثر نمی گذارد. ممکن است مطالب را خوب بفهمد و خوب بیان کند، اما از نظر اعتقاد و ایمان اثر مثبتی روی شاگرد نمی گذارد. وقتی گوینده می تواند اثر مثبت بر دیگران داشته باشد که خودش به مطالبی که می گوید معتقد و ملتزم باشد، و با ایمان به حرف خودش، آن را در جوارح و جوانحش پیاده کرده باشد. چنین شخصی خیلی در دیگران مؤثر است. علت این که امام به آقای شاه آبادی دل بستگی پیدا کرد، همین مسأله بود. ممکن است خیلی ها مطلبی را خوب بلد باشند، اما بلد بودن مطلب با پیاده کردن عملی آن فرق می کند.

امام این گونه بودند، و هر روز که ما خدمت ایشان می رسیدیم، نسبت به روز گذشته یک اثر اضافی می دیدیم. همۀ رفتارها و گفتارهای ایشان عادی بود، ولی در همین امور عادی نوعاً نکته ای بود که انسان را زیر و رو می کرد و تأثیر عجیبی می گذاشت. ایشان مطالبی که می فرمودند، اول خودشان به آن عمل می کردند. لذا در جریان انقلاب دیدیم هر چه که فرمودند اول خودشان پیاده کردند. روش ایشان این نبود که به دیگران بگویند چنین و چنان کنید. فرمودند می روم ایران، و اهل تعارف نبودند، دقیقاً عمل کردند. این فرق می کند با کسی که طوری رفتار کند که وقتی می گوید می روم ایران، منتظر این باشد که مردم به دست و پایش بیفتند که آقا کجا می روی! ایشان در تمام مراحل زندگی این خصوصیت بارز را حفظ کردند، و رفتارشان آن چنان تأثیری داشت که انسان وقتی که می خواست از محضر ایشان مرخص شود، احساس می کرد حالت دیگری به او دست داده است.

نکتۀ دیگری که از موارد برجستۀ اخلاقی ایشان بود، برخوردهای ایشان با افراد بود که به هیچ وجه ممکن نبود بتوان بین برخوردهای ایشان در زمانی که در جماران و اوج قدرت بودند با برخوردهایشان در نجف و حتی قبل از آن تفاوتی احساس کرد. یک روز برای زیارت ایشان به جماران رفتم و در صف زائران بودم که ناگاه چشمشان به من افتاد. بنده را صدا زدند و به داخل اتاق هدایت کردند. بعد که ملاقاتشان تمام شد، تشریف آوردند و مشغول احوال پرسی شدند و از همۀ بچه ها سراغ گرفتند، حتی از کوچک ترین فرزند من هم سؤال کردند و فرمودند چرا بچه ها را نمی آوری و خیلی محبت کردند. تصور من قبل از ملاقات با ایشان، این بود که احتمال می دادم بنده را نشناسند، ولی دیدم حتی بچه های مرا هم فراموش نکرده اند. این روحیه ناشی از عرفان عملی ایشان بود.

امام همیشه به مسئولان تأکید داشتند که خدا را در نظر داشته باشید. کارهایی که انجام شده، کار من و شما نیست، خدا انجام داده است. با خدا باشید، برای مردم خدمت کنید، برای دین خدا خدمت کنید که متأسفانه خیلی ها آن را فراموش کردند و به عنوان شعار از آن استفاده می کنند. همچنین ایشان مسئولان را به وحدت و پرهیز از اختلاف دعوت می فرمودند و توصیه می کردند شما که برای خدمت به دین خدا می خواهید به مملکت خدمت کنید، با هم با محبت و دوستانه هم فکری کنید و از دعوا و اهانت بپرهیزید. ایشان به هیچ وجه توجهی به این پست و مقام ها نداشتند. صدها قبالۀ ملکی برای ایشان آوردند که همه را رد کردند، و وقتی که از دنیا رفتند، همه می دانیم که چیزی نداشتند. زندگی ایشان در تمام دوران حیاتشان یک زندگی فقیرانه بود. بعضی ها تزهّد می کنند و خود را بی اعتنا به دنیا نشان می دهند، اما امام ذاتاً این روحیۀ اعراض از دنیا و عدم توجه به تجملات و زخارف دنیوی را داشتند و به شدت از آن ها گریزان  بودند.

خصوصیت دیگر امام، دلسوزی برای دین و مردم بود، و در پیشبرد اهداف مملکت سعی در جلب رضایت مردم داشتند. یک زمان راجع به مسأله اجاره نشینی صحبت شده بود و یکی از آقایان گفته بود خانه هایی که خالی است، به ما نشان بدهید، بگیرید، چنین و چنان کنید که موجب شد مردم همه از اجاره دادن خانه هایشان منصرف شوند. پس از مدتی امام صحبت کردند و فرمودند آقایان، برادرانی که منازلی دارید، آن بی چاره ای که منزل ندارد، برادر تو است، با او مراعات کن، خدا به شما کمک می کند. پس از سخنرانی امام، مالکان زیادی برای اجاره دادن منازلشان به کم تر از نرخ معمول ـ حتی نصف ـ به من مراجعه کردند. امام چون سخنانشان از دل بر می خاست، به دل می نشست و اثر می کرد، ولی دیگران به گونه ای از خدمت به خلق صحبت می کردند که مردم از خدمت بیزار می شدند.

امام حتی با افرادی که خیانت هم می کردند، سر تندی و ستیز نداشتند. مثلاً بنی صدر را در نظر بگیرید. امام چقدر او را موعظه کردند، آخر هم بدون دعوا فرمودند شما بروید بنشینید قلم در دست بگیرید، کتاب بنویسید، برایتان بهتر است. این حالت امام کاشف از روحیۀ والای ایشان بود که به هیچ وجه با روحیۀ جاه طلبی و مقام طلبی و آقایی کردن سازگار نیست. ایشان همیشه موعظه می کردند و کسانی که به موعظه های ایشان گوش می دادند، موفق بودند. ما باید سعی کنیم اختلافات سلیقه ای را بر مدار وحدت و حفظ مشترکات حل کنیم. همه مسلمان و شیعه هستیم و یک هدف داریم. با وحدت هدف می توانیم سلیقه های مختلف را به هم نزدیک کنیم، ولی متأسفانه این کار را نمی کنیم و ضررش را هم می بینیم.

 حال که بحث به این جا رسید، لطفاً مقداری در مورد حالات عرفانی مرحوم آقای شاه آبادی هم توضیح بفرمایید.

 مرحوم والد ـ آقای شاه آبادی ـ با این درویش بازی ها مخالف بود. البته برنامۀ عملی به افراد می داد و عمل می کردند و نتیجه می گرفتند. به عنوان نمونه، آقای اشرفی از نجف آمده بود به ایران و برگشته بود. از او پرسیدم سوغاتی چه آوردی؟ گفت برای تو یک سوغاتی دارم. گفتم چیست؟ گفت یکی از هم شهرهای ما که در تهران کاسب است، معروف است به این که دید و شنوایی چشم و گوشش فراوان است. من رفتم سراغ او و علت را سؤال کردم، مرا به آقا سید عباس آیة الله  زاده ارجاع داد. رفتم به مسجد بازار اُرسی دوزها پیش آیة الله  زاده، سؤال کردم، گفت هر چه می گوید راست می گوید. برگشتم پیش آن آقا ـ هم شهری کاسب ـ و گفتم مرا توپ فوتبال نکنید. شما مرا به آسید عباس حواله می دهید و او هم به شما. اگر می گویی، بگو و اگر نمی گویی، من بروم. گفت ناراحت نشو، حالا یک چیزی برایت می گویم: ما چند نفر بودیم که مقید بودیم شب ها برویم پای منبر آقای شاه آبادی. ایشان هفته ای چهار شب از شب یکشنبه تا شب چهارشنبه در مسجد  جامع منبر می رفت. یک شب ایشان با ناراحتی منبر رفتند و خطاب به مردم حمله کردند و با لهجۀ اصفهانی گفتند تا کی نمی خواهید آدِم شوید و مطالبشان را با تأثر فرمودند و تمام شد.

وقتی که از مسجد بیرون رفتند، ما سه نفر بودیم که دنبال ایشان دویدیم و گفتیم آقا ما می خواهیم آدم شویم، چه کنیم؟ ایشان نگاهی کردند و فرمودند سه دستور به شما می دهم، انجام بدهید. اگر نتیجه گرفتید، بیایید دنباله اش را می گویم. فرمودند نمازتان را اول وقت با جماعت بخوانید؛ در کسبتان انصاف را رعایت کنید. رعایت انصاف، یعنی این که اگر این جنسی که تو داری به این قیمت می فروشی، همکارت با همان قیمت به تو بفروشد ناراحت نشوی، و مشتری هر کس بود، جنس را به یک قیمت به او بفروشی. مطلب سوم این که حقوق الهی تان را هر چند امام علیه السلام تا سر سال فرصت و رخصت داده، شما ماهانه حساب کنید.

این ماجرا در ماه رجب اتفاق افتاد. ماه رمضان رسید. یک روز ظهر از مسجد سید ولی که همان مسجد آسید عباس آیة الله زاده در بازار أرسی دوزها بود، صدای اذان بلند شد. من رفتم مسجد و آسید عباس هم آمد امام جماعت شد. چندین بار در نماز دیدم امام نیست، باز پیدایش شد. بعد رفتم خدمت ایشان و پرسیدم آقا بین نماز کجا می رفتید؟ نگاهی به من کرد و لا اله الاّ الله  گفت و پرسید چطور؟ گفتم من دیدم شما نیستی، می روی و می آیی. گفت واقع مطلب این است که قبل از نماز با خانم در منزل بر سر موضوعی دعوا داشتیم. با بلند شدن صدای اذان آمدم مسجد، بعد سر نماز که بودم فکرم می رفت دنبال دعوا، تا متوجه می شدم در حال نمازم، حواسم را جمع می کردم، و این دو، سه مرتبه ای که نبودم، ماجرا از این قرار بود. این اولین اثری بود که از انجام دستورهای آقای شاه آبادی می دیدم.

یک بار دیگر در همان ماه رمضان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خوانده بودم و برای افطار به منزل آمدم. داشتم افطار می کردم که دیدم مسجد شاه شلوغ است و قمه و قمه کشی و بزن و بکوب. مدتی آن جا را نظاره می کردم، یک دفعه متوجه شدم و گفتم افطارمان را بکنیم. افطار کردم و گذشت. فردا که از سمت مسجد شاه عبور می کردم، از ناظم مسجد پرسیدم دیشب این جا خبری بود؟ گفت خدا رحم کرد. قمه و قمه کشی بود،  و نزدیک بود کشتار شود. متوجه شدم که همۀ چیزهایی که من دیدم، این جا واقع شده است. آقای اشرفی گفت آن آقا این دو ماجرا را برای من نقل کرد و دیگر هم چیزی  نگفت.

دستورهایی که مرحوم والد می دادند، برخلاف برنامه های درویش بازی بود که ایشان شدیداً با آن مخالف بودند؛ برنامه های الهی بود. نماز اول وقت، نماز جماعت، انصاف «لا إیمان لمن لا إنصاف له» و امثال این ها بود که اثر هم می کرد. خود حضرت امام هم این گونه بودند، استادشان هم همین طور بودند. اصلاً امام این ها را از استاد گرفته بودند «إذا خرج من القلب، دخل فی القلب».

یک روز عصر جمعه در دورۀ کودکی مشغول بازی و سر و صدا و شیطنت با بچه ها بودم که یک مرتبه مرحوم والد ـ آقای شاه آبادی ـ صدا زد نصرالله  بیا. رفتم و گفتم امری دارید؟ فرمودند بابا عوض این سر و صداها بنشین این ذکر را بگو: هفت تا صلوات بفرست. ایشان این برنامه را به طور مفصل در درس اخلاقشان گفته اند و مرحوم امام هم آن را متذکر هستند که عصر جمعه، این دعا «اللهم ادفع عنّی البلاء المبرم من السماء، إنّک علی  کلّ شیء قدیر، اللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد» هفت بار خوانده شود. این دستور والد  از همان ایام کودکی در ضمیر من ماند که هم خودم عمل می کنم، هم بچه ها و هم به رفقا گفته ام.

برخورد ایشان این گونه بود. وقتی مرا صدا زد نگفت چرا این قدر شلوغ می کنی، داد و فریاد و تندی و اهانت نکرد. گفت بابا عوض آن کارها، این کار را بکن. این ذکر را بگو، هر کاری می خواهی بکن. عرفان واقعی این است. فقه واقعی این است.

نمی شود که کسی فقیه باشد و کاری به اجتماع نداشته باشد. امر به معروف و نهی از منکر یکی از ابواب فقه ما است که می گوید کار به کار مردم داشته باش! این غیر از تفحص و تجسس است. یعنی مردم را وادار به کار خوب کن و از کار بد منع کن، که یک امر اجتماعی است، مثل باب جهاد که دفاع از نوامیس اسلام است. نمی شود کسی فقیه واقعی باشد، عارف واقعی باشد، ولی با این امور سر و کار نداشته باشد. از این رو ایشان تا آن جا که وسعشان اقتضا می کرد، این مسائل را عملی و پیاده می کردند.

 اگر در این زمینه ها که فرمودید، مطالبی از امام دارید، بیان بفرمایید.

 قبل از تشرف امام به نجف اشرف، من خواب دیدم که در خوزستان جنگ است و خیلی هم به آن جا خسارت وارد شده است. درخت های خرما همه سوخته و سر بریده شده بود و پسر دایی من هم که حبیب الله  نام داشت، شهید شده بود. من در گیر و دار این مسائل خیلی ناراحت بودم و در خواب جنگ طولانی شد و بالاخره پیروزی با ما بود. در عالم رؤیا امیر جنگ امام حسین علیه السلام بود و من هم می دانستم. خیلی خوشحال شدم و گفتم حالا که پیروز شدیم، بروم به آقا تبریک بگویم. رفتم دیدم منزلی بود شبیه منزل ما در نجف. از پله ها بالا رفتم و می دانستم که امام حسین علیه السلام در اتاق سمت راست است. وارد شدم، دیدم آقا نشسته اند. سلام عرض کردم و با خوشحالی دستشان را بوسیدم و تبریک گفتم. دیدم حضرت تبسم کردند، ولی ناراحتند. علت ناراحتی را پرسیدم، فرمودند از دست این دو نفر. گفتم این دو که هستند؟ فرمودند عایشه و حفصه. پرسیدم مگر این ها هم این جا هستند. فرمودند بله در آن اتاقند. رفتم دیدم دو تا زن آن جا نشسته اند. با عصبانیت به آن ها توپیدم و گفتم خجالت نمی کشید، حیا نمی کنید و از این حرف ها، که در این اثنا از خواب بیدار شدم.

یک روز به مناسبت این که از ایران به نجف برگشته بودم، امام فرستادند سراغ من که به فلانی بگویید زود بیاید. رفتم خدمتشان و نشستیم به صحبت کردن که من ماجرایی را که در ایران برایم اتفاق افتاد و ساواک مرا برای سؤال و جواب برده بود و عصبانی ام کرده بودند و به دین و قرآن توهین کرده بودند، و من هر چه ناسزا بود نثار شاه و مملکت و مسلمانی آن ها کرده بودم، برای امام تعریف کردم. ایشان گفتند این ها روششان همین است که عصبانی می کنند تا این حرف ها را بزنید. پس از این ماجرا، آن خواب به یادم آمد که برای امام نقل کردم. ایشان به فکر فرو رفتند و من متحیر ماندم. پرسیدم ماجرا چیست؟ خلاصه حس کنجکاوی من گل کرد و تجسس کردم. امام گفتند من حالا [تعبیر آن را] می گویم، به شرط این که تا من زنده هستم به کسی نگویی. فرمودند این قضایا واقع می شود و جنگ هم می شود و پیروزی هم با ما است. گفتم آخر چطور؟ فرمودند این نقشه ای است ـ البته لفظ ایشان یادم نمی آید ـ نقشه ای است که پدرت برای ما کشیده...

پدر من برای هر کسی از این صحبت ها نمی کرد. یادم هست یک روز که مرحوم والد رفته بودند نماز، آقا محمد ـ اخوی بنده ـ نامۀ حاج آقا صدر کوپایی را که در آن به ایشان نوشته بودند إن شاء الله  الرحمان این دفعه که تشرف پیدا کردید، مثلاً چه کار کنید و چه چیزی از طرف ما بگویید، از زیر تشک برداشتند و گذاشتند سر جایش. وقتی ایشان از نماز برگشتند، از این کار اخوی خیلی ناراحت شدند و اوقات تلخی کردند. اصلاً ما چیزی از ایشان نمی دیدیم و یک کلمه از این حرف ها برای ما نمی گفتند. امام را خیلی آماده دیده بودند که این حرف ها را به ایشان زده بودند. بعد هم دیدیم که بحمد الله  همان طور شد که امام خواب بنده را تعبیر کرده بودند.

 یک عده از همین هایی که بازی عرفان در می آورند، یکی از حرف هایشان این است که ما به مقاماتی که برسیم، دیگر در بند او امر شرع نیستیم. اگر در مورد این ها از نظر امام توضیح بفرمایید، استفاده می کنیم.

 تعبیر هر دو بزرگوار ـ امام و مرحوم والد ـ این بود که ما هر قدر پیش برویم، معلوم نیست که به سلمان و ابوذر برسیم؛ چه برسد به امیر المؤمنین علیه السلام و امیر المؤمنین مقامی داشت که فقط فاصله اش با خدا استقلال و ارتباط بود؛ یعنی خدا مستقل بود و او مرتبط، با این وجود از بندگی خدا مستغنی نبود. این ها برنامه شان این بود. کسانی که می گویند وقتی به مقام یقین برسیم، باید دست از عبادت برداشت و به نماز و سجود نیاز نیست، این ها از اول هم دین نداشته اند و اهل نماز نبوده اند، وگرنه هر قدر قرب بنده به پروردگارش بیش تر شود و از حقایق دو عالم بیش تر آگاهی یابد، خضوع و بندگی اش در مقابل حق بیش تر می شود. این را هم مرحوم والد می فرمودند، هم حضرت امام.

 لطفاً در مورد نظر امام در باب عرفان صوفیانه و سلسله های تصوف و آداب و شیوه های آن ها و پیر طریقت و خرقه پوشی و ریاضت های آن ها، توضیح بفرمایید.

 مرحوم والد از اول ریشۀ این ها را می زد و تیشه به ریشه می زد. اما در مورد امام، من بر حسب اتفاق یک بار ماجرایی را از یکی از این خرقه پوش ها برای ایشان نقل کردم. از من پرسید چه جور آدمی است؟ آن آقا بندۀ عربی بود که دکان و دستگاهی هم نداشت ـ کسانی که اهل دکان و دستگاه هستند با آن ها که اهل این مسائل نیستند فرق دارند ـ روز عرفه ای من در کربلا در صحن سیدالشهداء بالا سر امام ایستاده بودم. آن آقا هم ـ که چفیه عقال و محاسن و پیشانی ای داشت که جای سجده در آن بود و چشمان نافذی هم داشت ـ ایستاده بود. سلام و علیک کردیم و همین طور که ایستاده بودیم، دیدم شروع کرد به گریه کردن. گفتم چه شده که گریه می کنی؟ ـ در ایام عرفه زوار با اثاثیه و منقل و پتو و متکا و استکان و نعلبکی و همۀ وسایل می آیند عتبات ـ گفت نگاهم افتاد به این جماعت و دیدم همۀ وسایل را آورده اند و با زن و بچه دور هم نشسته اند، اما من این جا ایستاده ام و دستم خالی است، نه اثاثیه ای، نه رختخوابی، نه زن و بچه ای. گفتم این که گریه ندارد. گفت می ترسم قیامت هم همین طور دست خالی باشم. واقعاً من تحت تأثیر قرار گرفتم؛ چون دیدم حرف حسابی می زند. این قضیه گذشت، و من دیگر تعقیب نکردم که این شخص چکاره است.

یکی از دوستان با زن و بچه به مشهد مشرف شده بود ـ ماشین در قهوه خانه ای برای نماز و غذا نگه داشته بود. این بندۀ خدا رفته بود زن و بچه را غذا بدهد و برای شستشو ببرد، خودش نرسیده بود نماز بخواند و سوار ماشین شده بود. گفت حدود یک ساعت به غروب به راننده گفتم نگه دار من نماز نخواندم. راننده شروع به فحاشی کرد که آشیخ این همه وقت من نگه داشتم، می خواستی نمازت را هم به کمرت بزنی. من ساکت شدم، ولی دیدم ماشین ناگهان توقف کرد. یک آقای عربی با چفیه عقال در ماشین بود به من گفت آشیخ پاشو برو پایین، آن جا آب هست، وضویت را بگیر و نمازت را با طمأنینه هر طور دلت خواست بخوان و بیا. راننده آمد کاپوت ماشین را بالا زد و مقداری این طرف و آن طرف ماشین را نگاه کرد هیچ نقصی نداشت، ولی هر کار کرد ماشین روشن نشد. نمازم را خواندم و رفتم داخل ماشین. پرسید دیگر کاری نداری؟ گفتم نه. یک دانه ریگ برداشت و انداخت و به راننده گفت بیا بالا، ماشین عیبی ندارد. راننده بالا آمد و تا سویچ را پیچاند، ماشین روشن شد و راه افتاد. فهمید که کار آن آقا بود. گفت چه کاری بود که کردی؟ آن آقا گفت می خواستم به تو حالی کنم. تو در مقابل نگاه من نتوانستی کاری بکنی، چطور با خدا این قدر گردن کلفتی می کنی؟ مگر این جوان مرد می خواست برود رقاصی کند؟ غیر از این بود که می خواست واجب خدا را انجام دهد؛ تو چرا با خدا گردن کلفتی کردی و به او اهانت کردی؟ راننده گریه اش گرفت و دست و صورت آن آقا را بوسید.

من وقتی پیش امام این قصه را گفتم، فرمودند توی این ها دکان دارها را رها کن، ولی بعضی از این ها هستند که زحمت کشیده اند، ریاضت حقه کشیده اند، بندگی و اطاعت خدا کرده اند، ترک هوای نفس کرده اند و رسیده اند و این کارها شدنی است. البته از این نمونه ها زیاد نقل می کنند. این ها ربطی به چله نشینی و روی سیخ نشستن و... ندارد.

شریعت سنگلجی آخوندی بود در تهران که با رجعت مخالفت می کرد و سر و صدایی هم به راه انداخته بود. مرحوم والد کتاب «الایمان و الرجعه» را در جواب او نوشت. مرحوم حاج احمد آقا ـ دایی بنده ـ نقل کرد که من به شریعت گفتم مرتیکه! این همه بی دینی، بابیگری، بهاییگری، درویش بازی، قطب بازی در این مملکت هست، تو همۀ آن ها را رها کردی و چسبیدی به رجعت! شریعت در جواب گفت واقعش این است که از یک چیز ترسیدم. یک وقت من در مسجدم دو تا درس می گفتم؛ یک لمعه و یک اسفار ـ مرحوم فلسفی و درّی از شاگردان شریعت بودند ـ در درس لمعه به شهید یا شهیدین اشکال کردم و قدری هم جسارت کردم. در اثنای درس، شخصی که کوله پشتی پشتش بود وارد شد، کوله پشتی را گذاشت و روی آن لمید و ما را تماشا می کرد. من هم درس را گفتم و حمله کردم به شهید تا لمعه تمام شد و نوبت اسفار رسید. در اسفار هم یک اشکال کردم و دهانم آن جا بیش تر باز شد و به ملاّ صدرا اهانت کردم. فردا که آمدم سر درس، دیدم باز همان آقا با کوله پشتی آمد نشست. کتاب را آمدم باز کنم، سر و ته آن را نفهمیدم کجا است و هر چه نگاه کردم، چیزی به یادم نیامد. نه خط می توانستم بخوانم و نه سر و ته کتاب را از هم تشخیص می دادم. سرم درد گرفت و عرق شرم بر پیشانی ام نشست. به شاگردانم گفتم من امروز وضعم بد است و درس تعطیل است. نوبت درس اسفار شد، باز همان حالت به من دست داد. عذر شاگردان اسفار را هم خواستم، ولی از غصه داشتم دق می کردم که من این همه درس خواندم، علمم کجا رفت! بلند شدم و راه افتادم. آن آقا دنبالم آمد و گفت سرت درد گرفته؟ تب کردی؟ بگو علمم را از دست دادم. مرتیکه احمق خر، تو آن قدر خر هستی که یک نگاه من را نمی توانی تحمل کنی، چطور جرأت کردی به شهیدین و ملاصدرا که فخر اسلامند، اهانت کنی، حیا نکردی؟

شریعت می گوید فهمیدم هر اتفاقی افتاده کار این است. دستش را بوسیدم و به غلط کردن افتادم که دیگر از این کارها نمی کنم و کلمات شریفه را بر زبان جاری کردم. گفت عیب ندارد؛ تعهد کردی. تا گفت عیب ندارد، دیدم روشن شدم. به او گفتم بفرما برویم خانه، گفت نمی آیم پدرت آن جا هست و او از تو خرتر است. گفتم بیا برویم مدرسه، من آن جا حجره دارم. گفت به شرط این که کسی داخل حجره نیاید، می آیم. وارد حجره شد و گفت در را از پشت ببند. در را بستم و خودش هم در را از داخل بست. آمدم خانه، پدرم گفت کجا بودی؟ قضیه را برایش تعریف کردم. گفت پا شو برویم آن جا، مرتیکه مزخرف این حرف ها چیست که می زنی؟! گفتم والله  بهش گفتم بابام، گفت بابات از تو خرتر است. بالاخره با اصرار پدرم، راه افتادیم و آمدیم در حجره را باز کردیم. دیدیم هیچ کس داخل آن نیست. لذا ترسیدم به خیلی از چیزها بپیچم. این شد که چسبیدم به رجعت.

در وجود اولیای خدا شکی نیست. اما این دکان و دستگاه هایی که راه می اندازند، بیش تر سیاسی بوده است؛ مثل وهابیت که ساختۀ دست سیاست است یا بابیت و بهائیت و این درویش بازی هم که در بین اهل سنت زیاد است، ساختۀ دست سیاست است. مثلاً می گویند عبدالقادر با خدا جنگ کرد و به خدا حمله کرد و کشتی گرفت و از این چرندیاتی که می گویند. امام به هیچ یک از این برنامه ها اعتقادی نداشتند، ولی روششان این بود که راجع به افراد به طور خاص حرف نمی زدند. لذا پس از فوت امام، دراویش رشد کردند و از این که امام عارف بودند، سوء استفاده کردند و خودشان را به ایشان چسباندند. چندین بار برای من نقل کردند که این ها عکس مرحوم امام را در خانقاه صفی علی شاه و... گذاشته اند. این ها خودشان را به بزرگان می چسبانند. لذا ماندند، و گرنه همه شان اساساً ریشه ندارند.

 آیا تمسک به اولیای الهی با توحید سازگار است؛ و اولیای الهی چه موقعیت هایی را مناسب می بینند که تصرفاتی بکنند؟

 مطلب دو تا است. یکی توسلات ما و دیگری تصرفات آن ها است. در مورد توسل باید گفت شکی در آن نیست. اصلاً توسل، نیاز فطری بشر است و فطرت انسان او را وادار می کند که در کارهایی که قادر به انجام آن نیست، توسل پیدا کند و به دیگری متشبث شود. برنامۀ اسلام از اساس بر پایۀ توحید و صراط مستقیم است. «إذَا سَألَک عِبَادِی عَنِّی فَإنِّی قَرِیبٌ اُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ»، «نَحْنُ أقْرَبُ إلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ»، «اُدْعُونِی أسْتَجِبْ لَکُمْ»؛ لذا اولین کلامی که پیامبر پس از رسالت مأمور ابلاغ آن شد «قولوا لا إله إلاّ الله  تُفلحوا» بود. معنای آن، این است که کارها فقط به دست خدا است و لا غیر. بشر بر طبق فطرتی که دارد، وقتی که می فهمد هیچ کاره است و خدا همه کاره است، وقتی که بخواهد تشبث کند، به او تشبث می کند. پس توسلات ما به حضرت حق بلا اشکال است، و به غیر حق، محل کلام است که باید ببینیم راهی غیر از حق داریم یا نداریم.

انسان، بالفطره به کسی که بتواند به او نزدیک شود و او را لمس کند، ساده تر می تواند تشبث پیدا کند. اصلاً حکمت این که خدا با وجود این که مالک زمین و آسمان ها است «لِلّٰهِ مُلْکُ السَّمٰوَاتِ وَ اْلأرْضِ» برای خودش خانۀ خاصی معین کرده است؛ یعنی حکمت جعل کعبه، برای تشبث ها و جذب ما است. چون انسان مادی نمی تواند با معنویت مطلقه ارتباط حاصل کند، باید به یک جا تشبث پیدا کند و آن را لمس کند؛ پردۀ کعبه را بگیرد و فریاد بزند خدا. شناخت مردم از ائمه هم همین گونه است؛ می گویند به شاه قبّه طلا حضرت رضا صلوات. حضرت امام رضا علیه السلام را نمی توانند لمس کنند، قبّۀ طلا را لمس می کنند. لذا باید به چیزی که هم سنخ و هم جنس ما باشد و بتوانیم آن را لمس و درک کنیم، بتوانیم تشبث پیدا کنیم، و این تشبث امکان ندارد، مگر به کسی که مثل خود ما باشد. آن وقت باید ببینیم که آن کس چه کاره است. وقتی در انبیا و اولیای خدا نظر می کنیم، می بینیم آن ها خلیفۀ خدا هستند «إنِّی جَاعِلٌ فِی الْأرْضِ خَلِیفَةً»خلیفه یعنی کسی که می تواند کاری که مستخلَف عنه انجام می دهد، انجام دهد. وقتی که قضیه این گونه شد، تشبث به این خلیفه خیلی ساده تر می شود؛ چون هم جنس ما است و می توانیم او را تا حدی حس کنیم و لمس کنیم. لذا به او تشبث پیدا می کنیم و از او حاجت می خواهیم، و چون اولیا و انبیا خلفاء الله  هستند، از خودشان هم که بخواهیم، هیچ محذوری ندارد؛ چون از آن ها که می خواهیم، نه به این عنوان است که «انّهم الله »، بلکه به این عنوان که «إنّهم خلفاء الله » حاجت می خواهیم. همان طور که در مراجعه به قائم مقام وزیر، نمی گوییم از وزیر بخواه که این کار را برای من انجام دهد؛ چون وزیر او را گذاشته تا کاری را که خودش انجام می دهد، انجام دهد. در قضیۀ توسل هم همین طور است. لذا پس از این که اثبات کردیم که «إنّهم خلفاء الله » دیگر تشبث و توسل بلا اشکال است و خیلی هم خوب است.

اما تصرفات اولیا بستگی به حکمت الهیه ای دارد که در تصرفات است. گاهی تصرف نکردن، موجب تضییع دین می شود که در این صورت، تصرف می کنند. پیامبر خدا خیلی از معجزات را می توانست انجام بدهد، ولی انجام نمی داد؛ چون همۀ دین که نباید با معجزه پیش برود. اما بعضی اوقات بود که اگر معجزه ای نشان نمی داد، اسلام پیش نمی رفت. لذا سنگ ریزه می آمد در دست ایشان شهادت می داد یا حیوان به حقانیت ایشان شهادت می داد. ائمه هم همین طورند. چنان که دیده ایم گاهی اوقات از ساحت مقدس امام زمان علیه السلامحاجتی می خواهیم؛ فوراً برآورده می کنند و خیلی از اوقات آن را برآورده نمی کنند. تصرفات ایشان هم بستگی به حکمت الهیه دارد. فرق ما با ائمه این است که ما داد و فریاد می کشیم و فقط حاجت خود را می خواهیم؛ حتی گاهی بعضی ها که امام حاجتشان را نداده است، با او قهر می کنند! اما ائمه مثل ما فکر نمی کنند. آن ها هر چه دارند از حق است و مطیع فرمان خدا هستند. اگر رضای خدا در خواهش ما باشد، انجام می دهند وگرنه انجام نمی دهند.

حضرت سیدالشهداء علیه السلام با این که می توانست تصرف بکند ـ چنان که قبل از واقعۀ عاشورا همۀ ماجرا را نشان داد و فرمود این جا را بکَنید آب می آید بیرون ـ اما برنامه این نبود. ایشان مطیع ارادۀ خدا بود و آنچه که او خواسته بود انجام داد. ما فقط دنبال خواستۀ خودمان هستیم، ولی ائمه دنبال خواستۀ حق هستند. خواستۀ حق هم ملاک و حکمت و عللی دارد که باید محقق شود.

 به نظر شما حضور اجتماعی حضرت امام متأثر از فقه ایشان بود یا عرفان ایشان یا هر دو؟

 چنان که عرض کردم این دو با هم توأم هستند. عارف بالله  و عارف به حقایق، در مقابل هتک نوامیس الهی نمی تواند صبر کند؛ چنان که فقیه آگاه هم نمی تواند صبر کند. حال اگر کسی جامع هر دو جهت ـ عرفان و فقه ـ باشد، به طریق اولی در مقابل هتک نوامیس الهی نمی تواند صبر کند.

 

منبع: مجموعه آثار 13 ـ امام خمینی و اندیشه های اخلاقی ـ عرفانی (مصاحبه های علمی)، ص 197.

انتهای پیام /*