پیر مراد ما

کد : 156728 | تاریخ : 09/05/1396

‏دو قطعه شعر از استاد سبزواری:‏

‏ ‏

پیرِ مراد ما

‏ ‏

‏بنازم برآن پیر و فکر جوانش‏

‏که عاجز بود خامه از داستانش‏

‏چه بحریست یا رب که نتوان رسیدن‏

‏به صد موج اندیشه بر یک کرانش‏

‏چه اوجیست یا رب که نتوان پریدن‏

‏به صد بال فکرت به یک آشیانش‏

‏چه کوهیست یا رب که نتوان کشیدن‏

‏نه پشت زمینش نه پای زمانش‏

‏چه چهریست یا رب که صد مهر زاید‏

‏ز انوار حکمت، بلند آسمانش‏

‏چه مهریست یا رب که خورشید گردون‏

‏چو شمعیست با چهر پرتو فشانش‏

‏چه گردیست یا رب، که صد کوه آهن‏

‏چو موم است در پنجۀ پرتوانش‏

‏چه پیریست یا رب، که در عزم و قدرت‏

‏چو کوهیست هر پارۀ استخوانش‏

‏نه در بحر اندیشه گنجد مقامش‏

‏نه در ظرف فکرت درآید معانش‏

‏نه موسیست، اما چو موسی بتازد‏

‎[[page 217]]‎

بر انبوه فرعونیان زمانش‏

‏نه عیسیست اما بسا مرده جانان‏


‏که جان یافتند از نفاذ بیانش‏

‏نباشد محمد ولیکن ز نسبت‏

‏بود پاک فرزندی از خاندانش‏

‏علی نیست، اما ز اصل ولایت‏

‏بود بارور شاخۀ دودمانش‏

‏حسن نیست اما ز حسن سریرت‏

‏تراود صفا از دل مهربانش‏

‏حسین نیست اما ز باب وراثت‏

‏قیام حسین است همداستانش‏

‏ز صدق کلامش چه گویم که گویی‏

‏پیام رسولان بود بر زبانش‏

‏ز لطف بیانش چه پرسی که باشد‏

‏زبان همه اولیا در دهانش‏

‏به رفتار او جلوۀ پارسایی‏

‏نمایانگر پاکی گوهرانش‏

‏به گفتار او فصحت نکته سنجی‏

‏نمایشگر خاطر نکته دانش‏

‏عیان از جبینش شکوه زعامت‏

‏چو روح امامت که اندر نهانش‏

‏دو دست یدالله در آستینش‏

‏که دورست دست بدان آستانش‏

‎[[page 218]]‎

‏نباشد امام زمان لیک خوانم‏

‏در ایّام غیبت امام زمانش‏


‏امام خمینی که نور حسینی‏

‏بود لایح از پرتو دیدگانش‏

‏به پیکار با طاغیان زمانه‏

‏نه پروای تیغش نه باک سنانش‏

‏همه هرچه حق پروران دوستدارش‏

‏همه هرچه خودکامگان دشمنانش‏

‏همه هرچه آزادگان در کنارش‏

‏همه هرچه بدگوهران خصم جانش‏

‏همه هرچه بی دانشان عیب جویش‏

‏همه هرچه دانشوران مدح خوانش‏

‏همه هرچه بدخواه او بدنهادان‏

‏نکوسیرتان، عارفان، دوستانش‏

‏مرا نیست مدحتگری پیشه، برمن‏

‏بود فرض بستودن جا و دانش‏

‏من ار مدح گویم بدان مدح گویم‏

‏که در راستی کرده ام امتحانش‏

‏من این پارسا را از آن میستایم‏

‏که پاکی تراود ز کلک و بیانش‏

‏در این چامه نازش ز علم است و عرفان‏

‏نه از خسرو و لشکر جان ستانش‏

‏در این نامه بالش ز عدل است و ایمان‏

‎[[page 219]]‎

نه از گاه دارا و تاج کیانش‏

‏مرا فخر این بس که مدحت سرایم‏

‏رسول امین و طریق امانش‏

‏مرا فخر این بس که بستایم آن را‏

‏که بستوده یزدان به قرآن عیانش‏

‏که افضل بود مر مجاهد، به قاعد‏

‏از این سان ستودن که دارد نشانش‏

‏الهی به خون شهیدان و پاکان‏

‏از اندیشۀ دشمنان وارهانش‏

‏کز اندیشۀ دشمنان وارهاند‏

‏هم اسلام و قرآن و هم پیروانش‏


‏ ‏

‏ ‎[[page 220]]‎

انتهای پیام /*