تمدن اسلامی، تمدن غرب تعامل یا تعارض

کد : 159819 | تاریخ : 13/06/1396

تمدن اسلامی، تمدن غرب تعامل یا تعارض*

در خصوص تمدن اسلامی و تمدن مسیحی یا تمدن غرب و تعاملات و تعارضات آنها و شناخت محورهای این تعامل و تعارض پیچیدگی زیادی وجود ندارد؛ یعنی چه در ذائقه و ذهن مسلمانها و چه در ذائقه و ذهن مسیحیها وقتی تعارضات را بررسی می کنیم چند فراز خیلی مهم وجود دارد: فراز اول، شکست رومی ها در صدر اسلام به دست مسلمانان و فتح بیت المقدس و شامات؛ فراز دوم پیروزی مسلمانها در اندلس با شکست مجدد مسیحی ها و عقب نشینی آنها از جنوب اروپا؛ فراز سوم مربوط به جنگهای صلیبی می شود که در نهایت، این جنگلهای دویست ساله، با پیروزی مسلمانها خاتمه پیدا کرد. چهارمین فراز را می توانیم فتح روم شرقی و قسطنطنیه به دست سلطان محمد فاتح اعتبار بکنیم.

این جنبه هایی از تعارضات خیلی جدّی و فرازهایی اصلی در تاریخ تمدن اسلامی و تمدن غرب است. فرازهایی را هم می شود شناسایی کرد که پیروزی با طرف مقابل بوده است؛ از جمله: شکست مسلمانان در اندلس و پیروزیهایی در مقاطع اولیۀ جنگهای صلیبی؛ اما تعارض اصلی و غلبه اصلی در دو قرن اخیر صورت گرفت که در واقع ابزار علم از جوامع اسلامی به جوامع غربی منتقل شد و به اعتقاد بنده، ذهنیت عمومی که پیرامون اسلام و مسیحیت شکل گرفته بیشتر منعبث از نتایج و آثار این جنگها و نبردها بوده است تا موضوعات دیگر.

 ریشه های تعارض بین دو تمدن اسلامی و غربی

تعارضاتی که عرض کردم، باعث شده که وقتی ما به غرب نگاه می کنیم مسیحیت را در مقابل خودمان ببینیم و آنها هم با یک برداشت ناقص از اسلام به مسلمانها نگاه بکنند. مرحوم دکتر شریعتی عبارتی دارند که شاید در این زمینه راهگشا باشد. او اشاره می کند که وقتی مسیحیت به غرب رفت، این غرب نبود که مسیحی شد؛ بلکه این مسیحیت بود که غربی شد. در واقع نظام سیاسی که در غرب وجود داشت برای اینکه خلأ موجود در غرب را پر کند، با پذیرش مسیحیت، آن را تبدیل به یک دین غربی کرد.

لذا به تعبیر حضرت امیر(ع) مسیحیت در غرب یک پوستین وارونه ای شده است که از آن استفاده های نابجای فراوانی شده است. نمودهایی از آن این است که مثلاً حضرت عیسی که چهره ای سبزه دارد، در غرب با چشمانی آبی و موهای بور تصویر می شود. یا حضرت مریم با آن پوشش شرقی و محجبه، تصویری کاملاً غربی از ایشان ساخته شده و حجابش ناقص است. حتی کلیسا را نگاه کنید؛ وقتی به غرب می رود تحملش سنگین می شود. در واقع محل حضور حکّام قدرتمند می شود؛ در حالیکه کلیساهایی در شرق و بخصوص در جاهای قدیمیتر وجود دارد که در ندارند و همیشه برای ورود مردم باز هستند، مصالح به کار رفته در آنها چوب و سنگ است و حتی بینش و دید مسیحیان لبنانی نسبت به مسلمانها و جهان اسلام و شخصیتهای اسلامی با بینش مسیحیان غربی کاملاً متفاوت است. حتی توحید وقتی به غرب رفته تبدیل به تثلیث و آمیخته به شرک شده است؛ در حالیکه همین تثلیث در میان مسیحیان شرقی مثل مسیحیان ایران، ترکیه، عراق و لبنان وجود ندارد.

برداشت مسیحیان شرقی از حضرت عیسی مثل «اسدالله»ی است که ما، به حضرت امیر نسبت می دهیم یا «ثارالله»ی که به امام حسین(ع) نسبت می دهیم. آنها هم پسر خدا را در همین چارچوب ادراک می کنند؛ در حالیکه، در غرب چنین برداشتی نیست. دلیل آن هم این است که مسیحیت وقتی به آنجا رفت دیگر مسیحیت باقی نماند. مسیحیت غربی شده، امّا اینکه چرا به سرعت مورد پذیرش قرار گرفت، علت ساده ای دارد در غرب مردم جنگ طلب و آلودۀ مسائل مادی هستند و در طول تاریخ این گرایش در آنها شدید بوده. این گرایش عمومی یک نوع خلأ و عدم تعادل در جامعه ایجاد می کند. در غرب حتی «قهرمانان»، «قهرمانان زمینی» هستند. یعنی از زمین هستند که به آسمان حرکت می کنند. مانند اسطوره های شرقی نیستند که از آسمان به زمین نزول کرده باشند. در غرب، جامعه به دلیل خلأ معنویت ناشی از آن رفتار وحشیانه، به تعادل عمومی نمی رسیده و نیاز به تزریق معنویتی داشته که کنستاتین این را ادراک می کند و به همین دلیل است که مسیحی می شود و مسیحیت را الینه می کند و به جهان سیاست منتقل می نماید و در نتیجه مسیحیتی که امروز از آن به عنوان مسیحیت تحریف شده نام می بریم، در غرب پایه گذاری می شود. در واقع مسیحیت مأمور می شود که خلأ معنوی غرب را جبران بکند. و زهد مستتر در مسیحیت، این کار را می کند، برداشتهای اولیه آنها هم از اسلام که حالا در بخش بینش و دیدگاه هایشان خواهم گفت از همین بینش متأثر است و لذا نمی تواند با اسلام همگرا باشد.

در مقابل زهد مسیحیت غربی، نگاه اسلام به دنیا شدیدتر است. اسلام دنیا را مزرعه آخرت می داند؛ لذا غرب در واقع از اسلام تلقی دینی ندارد؛ یعنی نداشته. تلقی اش این بوده که اسلام یک ایدئولوژی است؛ نه یک دین. تفسیر ایدئولوژی را هم با برداشتهای غربی باید مورد توجه قرار دهیم. این، اشتباهی است که بعضی از متفکرین معاصر خودمان هم مرتکب شده اند. در غرب برداشت از ایدئولوژی، به معنای عرضۀ اصول ثابت ولایتغیری است که همه تحقیقات و تتبعات باید منجر به اثبات آن اصول بشود؛ مثل مارکسیسم، که اندیشۀ خودش و مانیفست خودش را عرضه می کند و بقیه محققین باید ثابت بکنند که مثلاً تضاد، مایۀ ادامۀ حیات و بقای جامعه است. همین شیوه در نازیسم و فاشیسم هم بوده است. در فلسفۀ سیاسی اشپیگل هم، خاک و خون، دو عنصری هستند که همۀ تتبعات تاریخی باید به اثبات اولویت و اصالت این اصول برای تمدن سازی برگردد؛ در غیر این صورت، اصول باطلی تلقی می گردند. در حالیکه در شارع مقدس اسلام این جور نیست و نگاه ما به ایدئولوژی برعکس این بینش است. در اسلام آنچه به بحث گذاشته می شود، اصول است نه فروع، یعنی ما نمی توانیم درتوحید و عدل و معاد و امامت تقلید بکنیم؛ بلکه باید تحقیق کنیم. ما باید با این دید به غرب و مسیحیت غرب نگاه بکنیم تا زمینه مباحثات و مذاکراتمان با آنها روشنتر و بازتر باشد.

در واقع، جامعۀ غربی جامعه ای است که براساس تخاصم بنیان گذاری شده؛ اساس آن بر تضاد است، حتی ساختارهای مدرنش و احزابش هم همینطور است. حضرت امام با احزاب به شکل غربی اش مخالف بودند. علت روشنی دارد: مبنای جوامعی که در غرب بر اساس تحزّب کار می کنند، تخاصم است. در واقع، جامعۀ گرگهاست؛ یعنی افرادی در کمین یکدیگر نشسته اند و مراقبند تا دیگری غفلت بکند و آنها قدرت را از او بگیرند و در اختیار خودشان بگیرند. حتی مدنیّت بر همین پایه است و تا همین امروزی که داریم صحبت می کنیم ادامه دارد. آقای پل دیکور که جزء آخرین فیلسوفهای نسل قدیم غرب هست و زنده است، در تعریف قانون می گفت: قانون چیزی است که روابط بین قدرتهای رقیب و مرزهای مبارزه میان عناصری که تمایل به حفظ قدرت را دارند تعریف می کند. ببینید! این مبنای قانونگذاری، با آن چیزی که در شریعت اسلام برای قانونگذاری وجود دارد، از اساس در تعارض و در مخالفت است.

به هر حال این بینش و گرایش در غرب موجود است و ما باید این را دقیقاً تشخیص بدهیم و پایۀ رفتار خودمان با آنها قرار دهیم و آن را در حوزۀ احساسات که ضروری است، برانگیخته بشود وارد کنیم تا جامعه به سطح بالاتری ارتقا پیدا کند و آمادۀ ایثار و از خود گذشتگی و شهادت شود. این احساس باید با این بینش هماهنگ باشد و شعار با شعور همگرا و همدل بشود.

 ادوار تاریخی نگاه غرب به اسلام

در برداشت غرب از اسلام (برای اینکه وقت را کوتاهتر بکنم) به 3 دورۀ مشخص اشاره می کنم: تقریباً می شود گفت، در غرب برداشتهای اولیه از اسلام تا قرن پانزده یا شانزده، برداشتی است که بیشتر اسلام را ناشی از یک تعصب، جهالت، شمشیر و قدرت می داند اسلام را نتیجه عصبیت می داند تا مدنیّت و تعقل گرایی. از قرن شانزده که در واقع عصر روشنگری است و جوامع اروپایی به سمت علوم تجربی حرکت می کنند، روش شناخت تغییر می کند؛ بینش و دیدگاههای دانشمندان و فلاسفه در غرب تغییر می کند: اسلام را به عنوان یک دین غیر منطقی و تا حدودی هم مضحک شناسایی می کنند. این ادامه دارد تا قرن معاصر و تا قبل از انقلاب اسلامی.

انقلاب اسلامی فصل تازه ای است. علت هایی هم دارد که عرض می کنم. در قرون معاصر بعد از هجده و نوزده و قرن بیست و قبل از انقلاب اسلامی ایران برداشت آنها از اسلام یک نوع ایمان مذهبی سخت و شدید است که آماده است هر چیزی را در راه توسعه خودش قربانی بکند. از دید غربی ها که این دید تا انقلاب اسلامی ایران وجود داشت، اسلام مساوی بود با عروبت. در واقع از نظر آنها، اعراب که ده درصد جمعیت مسلمانها هستند، صد در صد اسلام تلقی می شدند؛ البته در شناخت اسلام این حق را هم باید به اروپاییها داد که پیشرفت اسلام به سمت اروپا در اکثر جبهه ها با جنگ توأم بوده است.

انگیزه های جنگ را من به صورت مختصر عرض  خواهم کرد ولی در هر صورت جنگ باعث می شود که بینشها، نسبت به طرف مقابل توأم با دشمن بینی باشد. یعنی در یک جنگ شما هیچ وقت به طرف مقابلتان حق نمی دهید و او را محق نمی شناسید. این ذات یا غریزه است که این گونه عکس العمل نشان می دهد.

حملۀ مسلمانها در اندلس از بقیه جنگ ها مستثنی است. انگیزه مسلمانها در این حمله، کشورگشایی و جهان گشایی بوده است تا انگیزه جهاد و توسعه اسلام و اسلام  خواهی. در واقع امویان اندلس اگر هم با این اندیشه شروع کردند که اسلام را گسترش بدهند؛ امّا واقعیت این است که خمیر مایۀ این تحرک بیشتر کشورگشایی است تا اسلام خواهی و از جانب مسیحیها هم دقیقاً همین طور است. در همۀ مواردی که مسیحیان حمله کردند، غیر از جنگهای صلیبی که انگیزۀ اولیه و پوشش ظاهری اش دین و مسیحیت و مبارزه با اسلام بوده؛ هدف کشورگشایی بوده است. علت را هم عرض کردم، مسیحیتی که به غرب رفت مأموریتش این بود که یک خلأ معنوی را پُر کند و لذا از این مسیحیت نمی شود انگیزه یک جهاد دائمی و مستمر که انسانها، آماده شهادت برای آن باشند را انتظار داشت.

در هیچ یک از دو دورۀ قرون وسطی که دین مسیحیت می رود تا نوعی تحجّر را وقتی که عقل به زیان وحی عقب نشینی می کند؛ برقرار کند و همینطور در قرون جدید هم که در واقع وحی به نفع عقل کنار می رود، شما انگیزۀ جهاد و شهادت را نمی توانید از مسیحیت استنباط و استخراج بکنید. انگیزۀ جنگهای صلیبی هم اگر چه پس گرفتن بیت المقدس یا سرزمین مقدس از دست مسلمانهاست؛ اما این حرکت پس از شروع، اصلاً ماهیت مسیحی و صلیبی ندارد. همین سپاهیانی که راه می افتند، همین جور که می آیند جلو هر جا به نسبت تعداد مسلمانان بیشتر از مسیحیها بوده غارت می کنند و وقتی به مسلمانها می رسند، در واقع دیگر انگیزۀ دینی موجود نیست.

لذا نمی شود به این تعارضات و مبارزات و جنگهایی که عامل اصلی قضاوت ذهنی عمومی جامعه غرب نسبت به جهان اسلام و یا ما نسبت به مسیحیت است؛ انگیزۀ دینی داد. البته مبارزات مسلمانها در مقابل هجوم غربیها غیر از فتح اندلس که در ابتدا عرض کردم همواره انگیزه دینی بوده است. این موضوعی نیست که من به سادگی عرض بکنم و شما بپذیرید. چنین انتظاری هم ندارم؛ امّا تمایل دارم این برداشتی که از این چند فراز مهم تاریخی عرض کردم، بیشتر به دید تحقیق و تتبع نگاه شود. اگر به این نتیجه ای که عرض کردم برسیم ممکن است در ادبیات سیاسی تاریخی ما هم یک تحولاتی رخ بدهد.

غرب به دلیل همان بینشی که داشته، در طول تاریخ و در تعامل با جامعۀ اسلامی دست به گزینش زده و هر چیزی را به آسانی از ما نپذیرفته است. در قرون اولیه، بخصوص تا شروع جنگهای صلیبی به دلیل حاکمیت کلیسا و فشار پلیسی آن روی جامعۀ غربی، آزاداندیشان و اهل علم و معرفت از جهان مسیحیت فرار کردند و به دلیل آزاداندیشی موجود در جهان اسلام به این جا روی می آوردند. پادشاهان عباسی و حکام مسلمان هم در جستجوی این بودند که اهل علم غرب را شناسایی بکنند و آنها را با هدایایی بخرند و دعوت بکنند و بیاورند در مدارس و حوزه هایی که وجود داشته تا از آنها استفاده بکنند؛ لذا میل به سمت حرکت به جهان اسلام شدید بوده است. همۀ اینها هم پایه اش این بود که عرض کردم، این مسیحیت نبود که غرب را مسیحی کرده این غرب بود که مسیحیت را غربی کرد. حاصل هم دادگاههای تفتیش عقاید است و فرار مردم.

جنگهای صلیبی و زمینه های تاریخی که در غرب وجود داشته آثار مثبتی نیز به نسبت در جهان اسلام باقی گذاشته بود؛ امّا اینها استثنا است. مثلاً فردریک دوم پادشاه آلمان که تقریباً در نیمۀ اول قرن سیزدهم می زیسته، به مسلمانها خیلی نزدیک بوده به نحوی که پاپ او را جاسوس مسلمانها می دانسته و برای همین هم او را از کلیسا طرد کرده بودند. او با موافقتنامه هایی که با بعضی از پادشاهان مصر داشته، بیت المقدس را هم در اختیار داشته است. این نگرش و صمیمیت هم به صورت موردی در روابط غرب اروپایی با جهان اسلام وجود داشته است. و یا ولتر بعد از مطالعۀ قرآن می گوید اگر اسلام این است من مسلمانم.

اوایل قرن هجده، اعلامیه ورودش این است: «بسم الله الرحمن الرحیم، لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله» تا جایی که می گویند اصلاً بناپارت مسلمان شد و اسمش هم علی بناپارت است. اینها، هست و در تاریخ هم ضبط است؛ ولی اولاً خیلی از اینها را نمی توانیم حقیقی بگیریم و باید به چشم تردید به آنها نگاه کنیم و ثانیاً نمی توانیم آنها را به عنوان یک روند پایدار و عمیق بگیریم.

اینها تحولاتی است که در حاشیه و در مقاطع مشخص اتفاق افتاده؛ امّا اصل قضیه همان مسیری است که خدمت شما عرض کردم: غرب در برداشت از جهان اسلام، انتخابهایش انتخابهای عجیبی است. مثلاً در غرب «ابن خلدون» بسیار مورد توجه است، غزالی هم همینطور. آنچه هم باعث توجه شده، جنبه های سیاسی تفکر آنهاست. تقریباً هر دوی اینها به جدایی دین از سیاست معتقدند. غزالی بسیاری از مباحث علمی را متوقف می کند و با «تحافة الفلسفه»اش، فلسفه را نقد و رد می کند. نظامیه های آن روز را به محلهایی برای تدریس جامد دین تبدیل می کند و بحث های علمی را از حوزه های نظامیه خارج می کند. به اصالت شرایط هم معتقد هست یعنی معتقد است حاکم را از آن جهت که حکومت می کند نه از آن جهت که حق هست، باید مستحق اطاعت دانست. اصالت شرایط یعنی شرایط را اصالت می دهند و لذا در هر شرایطی، اطاعت از هر حاکمی را واجب می داند.

در مقابل اینها، می بینیم که فلسفه سیاسی ابن سینا، خواجه نصیر و رازی مورد استقبال غرب قرار نمی گیرد؛ بلکه علم طلب آنهاست که مورد توجه واقع می شود. «قانون» ابن سینا اولین کتابی است که چاپ می شود؛ «الحاوی» رازی دست به دست می گشته و اجاره اش صد درهم طلا بوده است. اینقدر ارزش علمی برایشان داشته؛ اما دیدگاه سیاسی ابن سینا و فارابی مورد توجه غرب قرار نگرفته. دلیل آن هم، بینشی است که عرض کردم؛ اساس وقتی بر تخاصم بود، گرایش، به سمت آن فلسفۀ سیاسی است که توجیه کنندۀ همان مبنا و نیّت باشد.

 برخورد غرب در گزینش از جهان اسلام

این دیدگاه و این تعامل جهان اسلام با جهان مسیحیت تا دو قرن اخیر که ابزار علم کلاً از دست جامعۀ اسلام خارج شده و در اختیار مسیحیت و مسیحیان غربی قرار گرفته وجود داشته است. در این دوره، تعامل و تعارض تمدن غرب با جهان اسلام مطابق دیدگاه دولتی است که بعضی از متفکرین داخلی عرضه کردند. این دیدگاه جنبه های تعامل و تعارض را در «دانش و کارشناسی» و «استعمار» می داند. یعنی یک عنصر حقیقی آن، دانش و کارشناسی و عنصر دیگرش استعمار است.

البته معارضات بین تمدن اسلامی و تمدن غربی، بیشتر در جنبه های استعماری اش بود؛ چون مسلمانها به دلیل آموزش های دینی، سلطۀ غیر مسلم بر خودشان را جایز نمی دانستند و به همین دلیل معارضۀ شدیدی هم با جریانات استعماری داشته اند. از دهۀ پنجاه یعنی بعد از جنگ جهانی دوم هم مسلمانهایی که به اروپا مهاجرت کردند سه دورۀ تاریخی را گذراندند: دهۀ پنجاه و شصت را دهۀ حل شدن مسلمانها یا اضمحلال آنها در جامعۀ غربی باید دانست.

البته مسلمانهایی که به اروپا مهاجرت کردند و به کشورهای اروپایی رفتند، به نسبت امروز تعدادشان زیاد نبوده است؛ رفتن این تعداد هم دلایلی داشته، از جمله وفور کالا، شغل، نوعی آزادی، بی بندوباری جنسی که در جوامع اسلامی نبوده و همچنین فضای سیاسی بعد از جنگ دوم جهانی در اروپا که توأم با یک نوع انقلاب اجتماعی و مبارزۀ احزاب بوده است. بنابراین، اینها به دلیل این سه پارامتر جذب جامعۀ غربی شدند و این گرایش تا سال 75 ادامه داشت؛ یعنی در شروع انقلاب اسلامی. از انقلاب اسلامی مسلمانها به دنبال همگرایی و احیای هویت می روند و با انقلاب اسلامی، دیگر نگاه و بینش آنها به اسلام متفاوت می شود.

امروزه داشتن هویت اسلامی برای مسلمانها توأم با افتخار است. امروزه در غرب، قرآن خواندن نشانۀ روشنفکری هم تلقی می شود؛ کما اینکه در آمریکا خانمهایی که مانتو و روسری می پوشند، روشنفکر به حساب می آیند. این مدی هم که از ایران رفته آنجا، نشانۀ روشنفکری است. مثل قرن پانزده و شانزده که لغات عربی اگر در بیانات اساتید و دانشمندان و اهل سیاست غرب بود، پز روشنفکری بود. انقلاب اسلامی حداقل در بعد اعتقادی آن جوّی که ایجاد شده بود که تشبّه به غرب یک نوع مزیت محسوب می شد را توانسته دگرگون بکند.

در اینجا لازم می بینم مقداری هم در مورد جنبۀ سیاسی آن بحث کنم. تلنگر طرح موضوع تمدن را هانتینگتون با مقالۀ رویارویی تمدنهایش زده و یک مقداری هم موجب اشاعۀ آن در جهان اسلام شده. هانتینگتون اینگونه بحث را مطرح می کند که امروز نُه تمدن زنده در دنیا وجود دارد که در نهایت با همکاری، ادغام و همگرایی این تمدنها، سه تمدن بوجود می آید: تمدن غرب به رهبری آمریکا که اروپا و امریکای لاتین را در بر می گیرد؛ تمدن کنفسیوسی به رهبری چین که شامل بخش مسیحی نشینش آفریقا و شبه قاره و خاور دور می شود و تمدن اسلامی که رهبریت آن در دست ایران است.

در مقالۀ هانتینگتون نامی از ایران برده نشده است، دلیلش هم این است که مقاله رویارویی تمدنهای هانتینگتون، یک مقالۀ علمانیت بلکه تحقیقی است که به دستور شورای روابط خارجی آمریکا برای تهدیدات امنیتی آمریکا بعد از جنگ سرد صورت گرفته است. یعنی خواسته شده که در شرایطی که خطر شوروی از بین رفته، بررسی شود که چه خطری امنیت ملی غرب و آمریکا را تهدید می کند. این مقاله و آن تحقیق در صدد کشف همین بخش است که می توانسته برای تست علمی و هم سیاسی (که گرایش سیاسی اش بیشتر است) در مطبوعات منتشر شود. می گوید در نهایت تمدن کنفوسیوسی و تمدن اسلامی بر علیه تمدن غرب با هم هماهنگ می شوند. وی این میل گرایی را در این تمدنها می بیند که نتیجه اش ایستادن در مقابل غرب است.

هانتینگتون توصیه هایی را در مورد مشی اجرایی سیاست خارجی می کند از جمله اینکه ما نباید اجازه بدهیم جهان اسلام به سیستمهای نظامی پیشرفته دسترسی پیدا کند؛ نباید اجازه دهیم پیوندهای اینها با هم مستحکم شود؛ باید روابط چین و ایران از طریق آمریکا رقم بخورد. توجه مقالۀ هانتینگتون به تمدن با مفهوم و برداشتی که ما از تمدن در این جلسه داشتیم متفاوت است. در مفهوم تمدن از دیدگاه هانتینگتون یک ساخت هماهنگ اقتصاد، فرهنگ، اجتماع، روابط انسانی وجود ندارد، توجه وی بیشتر به سیاست خارجی متمرکز است.

 نهادهای جهانی تمدن اسلامی

تا آن حدی که من استنباط کردم، برای اینکه یک تمدن مرتباً خیزش پیدا کند نیازمند به نهادهای متناسب با این خیزش است و اگر تمدن، اسلامی باشد باید این نهادها جهانی و اسلامی باشند. مثلاً ما باید نهاد تقریب بین مذاهب را داشته باشیم؛ چون وقتی تمدن، اسلامی است؛ باید تمام جهان اسلام را در بر گیرد؛ لذا این نوع نهادها را احتیاج دارد. مفهوم امت اسلام یعنی آن چیزی که امام بیشتر دنبالش بودند نیز باید تحقق یابد. بحث شیعه و سنی در سخنان امام واقعاً نبود؛ یعنی من حداقل اینچنین ادراکی را هیچوقت نداشتم که امام، تنها امام شیعه باشند؛ تنها مرجع شیعه باشند. ما می بینیم که تمام اهل سنت با تمام قامت به ایشان اقتدا کردند و ما حتی در مورد ائمه معصومین علیهم السلام این جور پذیرشی را در جهان اسلام نداریم. به آنها هم اینطور اقتدا نشده است؛ ولی به امام اقتدا شده است.

فراتر از این مسائل که از نقاط اساسی که از ویژگیهای بزرگ انقلاب اسلامی است این بود که امام به مسأله ولایت و امامت خاتمه دادند و ولایت را بر روابط درونی جهان اسلام حاکم کردند؛ گر چه ممکن است این حاکمیت، در دوره ای یک افت و خیزهایی داشته باشد؛ اما گرایش و اندیشه ولایت بر جهان اسلام حاکمیت پیدا کرده است. این هم از نهادهای دیگری است که امام به دنبال ساختن آن بودند.

این گرایشات را ابتدا باید هماهنگ کرد تا بحث از تمدن اسلامی معنی و مفهوم هم بدهد و الا جهان اسلامی که گرایشات سیاسی متعارضی دارند، ساخت سیاسی متفاوتی دارند روابطشان را با دولتهای استعماری به صورت غیر منظمی تعریف کرده اند که نمی توانند تشکیل امت واحده و تمدن اسلامی بدهند.

 مبنای برخورد امام با غرب

ما با آمریکا می ستیزیم در حالیکه در عربستان دعوتش می کنند تا برایشان کاخ درست کنند. سوریه نوعی از چالش را با غرب دارد، در همان حال، اردن که در کنارش هست دربست غربی است؛ مصر و بقیه کشورها به همین ترتیب، یک چنین جهان اسلامی تا همگرا نشود، تا نهادهای اساسی در آن شکل نگیرد، تا مبارزۀ با غرب به معنای آن بخش سلطه جویش یکپارچه نشود، امکان ایجاد تمدن اسلامی وجود ندارد. (این را هم عرض کنم در تفکر امام بحث تعارض با غرب و تمدن غربی به صورت یکپارچه وجود ندارد.) این نهادها را باید در جهان اسلام ساخت. به نظر من توجه امام به ایجاد این پیش زمینه هاست. و بینش امام این است که اگر ما به سمت شعارهای نظامی برویم نمی توانیم تمدن اسلامی را احیا بکنیم.

اولاً، امام غرب را یکپارچه نمی بیند و ثانیاً نظام سیاسی اش را هم یکدست نمی داند. در دویست سال اخیر عملکرد غرب نسبت به جهان اسلام و جهان سوم بطور عام ناشی از دو گرایش بوده است:

نظریه پردازان غربی به دو دسته واقعگرا و آرمانگرا تقسیم می شوند. واقعگراها یا عملگراها یا رئالیستها، در واقع طیف جنگ طلب غرب هستند که نگاه آنها به انسان متکی بر فلسفه «هابز» است. هابز تعبیر بدی از انسان دارد او انسان را حیوانی می داند که فقط در جستجوی قدرت است و تنها مرگ است که این میل را در انسان خاموش می کند. او جامعه را محل تنازع بقا می داند یعنی در واقع به «داروینیزم اجتماعی» معتقد است. این نحلۀ فکری غرب در طول تاریخ در صدد این بوده که دشمن فرضی برای غرب بسازد و در مقابل این دشمن فرضی بتواند روح نظامیگری را توسعه بدهد. تعارض حضرت امام با غرب در واقع تعارض با این جناح است. حضرت امام این جناح را سرکوب می کردند، به صورت دائمی هم سرکوب می کردند؛ مثل تحقیر آمریکا، یا تحقیر غرب در قضیه سلمان رشدی و ...

در غرب گرایش دومی هم وجود دارد که در واقع مبنای تلقی و تفکرش از انسان مثل «هابز» یا مثل «ماکیاول» نیست. ماکیاول می گوید انسانها عناصر خستگی ناپذیر بی نظمی هستند؛ انسانها ذاتاً موجوداتی ملوّن هستند که هر روز به رنگی درمی آیند و دائماً نظام اجتماعی را تخریب می کنند؛ ولذا حاکم مجاز است نه بر پایۀ عقیده اش که بر پایۀ مصلحت، آنها را سرکوب کند. این بینش در واقع بینش استبداد جدید است که تا زمان فعلی ادامه می یابد. هانتینگتون نمایندۀ یک چنین تفکری است. تفکر مقابل اینها، منبعث از دیدگاه «جان لاک» و «روسو» است. و اینها گرایش انسانی تری دارند و آرمانگراترند. راسل و امثال وی در این طبقه دسته بندی می شوند. رفتار اینها با نظامهای دیگر، با جهان سوم و با جهان اسلام، میل به همزیستی و تعامل به همکاری و همفکری در زمینه های مختلف است.

از این نحلۀ فکری، کسانی در کلیسا هم وجود دارند که مایل به دیالوگ بین اسلام و مسیحیت هستند و فکر می کنند که از این طریق مشکلات و بدفهمیهایی موجود را می توان خاتمه داد. در واقع حضرت امام برخوردشان با جناح واقعگرا سرکوب نبود و در مقابل جناح آرمانگرا توسعۀ فضای فعالیتهای سیاسی اجتماعی را مدنظر داشتند. در جریان گروگانگیری و جنگ، «اسقف کاپوچی» را می پذیرفتند؛ امّا بسیاری از نمایندگان سیاسی غرب را نمی پذیرفتند. خوب اگر دقت بکنیم این نحله ها را از هم تفکیک می کردند.

 

منبع: کنفرانس تمدن اسلامی در اندیشه سیاسی امام خمینی، ص 49.


* فیروز دولت آبادی، مشاور وزیر امور خارجه و رئیس گروه مطالعات استراتژیک دفتر مطالعات سیاسی و بین المللی. 

انتهای پیام /*