موسم چشم
عبدالجبار کاکایی
به آن چشم بیدار در خون نشسته
مرید نگاه توام چشم بسته
نصیب من است از بیابان و چشمه
لبی سخت تشنه، تنی سخت خسته
گذشتند دلبستگان نگاهت
پرستو وش از بامها دسته دسته
تو آیینه ای، آتشی، آفتابی
شکوفا و شفاف و از خویش رسته
نگاه مرا برده تا بی نهایت
در آن چشم، آیینه ای نقش بسته
شکوفا شد از موسم چشمهایت
بهاری که در شاخه هایم نشسته
[[page 125]]