آمد به دستگیری این باغ
سلمان هراتی
برزیگر قدیمی این دشت
وقتی که کشت را به خطر دید
در باغ، بذر حادثه افشاند
گاه سفر، به غربت تبعید
این کاروان برای رسیدن
یک چند، بی بهانه سفر کرد
بی ماهتاب روشن رویش
خون خورد و بی سپیده، سحر کرد
این باغ، بی حضور قدومش
یک چند بی شکوفه به سر برد
گاهی، که گاه رویش گل بود
دیدیم وای! تیشه به سر خورد
یک روز بعد همهمۀ آب
در باغ، دار حادثه رویید
در دشت، باد فاجعه می خواند:
این راه را سواره بپویید
آمد صدای مرد سواری
از منتهای خشم بیابان
[[page 120]]
[[page 121]]ای تشنگان جرعۀ آغاز
در چشم او نهان شده باران
£
ای تشنگان! هزارۀ باران
آیینه را غبار بشوییم
پیغام آب را به سواران
در روزهای بدرقه گوییم
£
آمد به دستگیری این باغ
آمیخت با سلیقۀ باران
در زَمهریر بهمن آن سال
گل کاشت پا به پای بهاران
[[page 122]]