ای آفتاب صمیمی
علیرضا قزوه
آمدی
مانند آفتاب که می آید
با هَوْدجی از سخاوت و مهربانی
با دستانی بهارآور آمدی
ای گل همیشه بهار
ای عطر نفسهای پیروزی
فرش راهت گلهای اشتیاقی بود که از دیده فشاندیم
و هدیه مان
دل ناقابلی که بر خیِ یک نگاه تو کردیم
[[page 111]]برآمدنت
صد اَرْبعینْ آدینه را به چلّه نشستیم
نماز حاجت خواندیم
و گریستیم تا تو بیایی
در گرگ و میش حادثه آمدی
چون موسی که در پناه دستهای خدا آمد
و گوساله پرستان سامری
فراری شدند، آری
سنگ است آن دلی که به گفتارت
ایمان نیاورد
ای آفتاب صمیمی
ای ادامۀ ظهور...
دستان مهربانت را
از ما دریغ مدار
ما هر صبح با نگاه تو سرشار می شویم
[[page 112]]