پرواز

کد : 165453 | تاریخ : 30/08/1396

پرواز

 افشین علاء

‏کبوتر در حالی که گل سرخی به منقار داشت، نفس نفس زنان روی‏‎ ‎‏درخت کوچک حیاط نشست و گفت: آخ!... بالاخره رسیدم. چقدر‏‎ ‎‏خسته ام! چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده! خدا کند زودتر او را ببینم! دلم‏‎ ‎‏بدجوری شور می زند!‏

‎[[page 81]]‎‏کبوتر از راه دوری می آمد. گاه گاه از این راه دور برای دیدن «او» آنجا‏‎ ‎‏می آمد. از شهر او تا آنجا راه درازی بود؛ اما شوق دیدار او باعث می شد که‏‎ ‎‏کبوتر این همه راه را پرواز کند و به آنجا بیاید. وقتی که از راه می رسید، آنقدر‏‎ ‎‏روی ایوان خانه می نشست تا او بیاید و در کنارش بنشیند. برایش دانه بریزد‏‎ ‎‏و آب بیاورد. آن وقت با هم غرق صحبت می شدند، به قدری که کبوتر‏‎ ‎‏نمی فهمید زمان چگونه می گذرد. تا اینکه وقت نماز می شد و کبوتر می دید‏‎ ‎‏که او برای گرفتن وضو از جا بلند شده است. با او خداحافظی می کرد، پر‏‎ ‎‏می زد و می رفت. در حالی که دلش لبریز از شادی بود می توانست تا سفر‏‎ ‎‏بعدی با خاطرۀ آن دیدار پرواز کند و خوشحال باشد.‏

‎[[page 82]]‎‏آن روز گرم خرداد هم کبوتر، خسته و نفس زنان خودش را به آنجا رسانده‏‎ ‎‏بود؛ اما این بار با دفعه های قبل فرق داشت. نگرانی عجیبی داشت و دلش‏‎ ‎‏بدجوری شور می زد. آخر به او خبر بدی داده بودند. خبر از کسی که کبوتر‏‎ ‎‏آن همه دوستش داشت. گفته بودند که حال او خوب نیست. کبوتر به‏‎ ‎‏محض شنیدن این حرف، با شاخه ای گل سرخ، به سوی آنجا پرکشیده و‏‎ ‎‏حالا که رسیده بود، با نگرانی و بغض منتظر بود تا او را ببیند.‏

‏لحظه ها به کندی می گذشت، خبری از او نبود. کبوتر که از بی طاقتی، از‏‎ ‎‏این شاخه به آن شاخه می پرید، پر زد و روی ایوان نشست و به در شیشه ای‏‎ ‎‏زل زد. در اتاق کسی نبود، با خودش گفت: «اگر حال او خوب نباشد،‏‎ ‎‏حتماً نمی تواند بیرون بیاید. بنابراین نباید بیهوده منتظر باشم؛ امّا... امّا چرا‏‎ ‎‏در اتاق خودش نیست؟ شاید در اتاق دیگری خوابیده باشد! پس من چه‏‎ ‎‏طور از حالش باخبر شوم؟»‏

‏این را گفت و باز هم منتظر شد؛ اما هیچ خبری نبود. سکوت عجیبی در‏‎ ‎‏خانه حکمفرما شده بود. مدتی گذشت. کبوتر دیگر طاقت نیاورد و شروع‏‎ ‎‏کرد خودش را به در شیشه ای زدن. بالها و نوکش را به در می زد و سر و صدا‏‎ ‎‏می کرد. آنقدر این کار را ادامه داد تا بالاخره یک نفر که از دور صدای بال‏‎ ‎‏بال زدن او را شنیده بود، به پشت در آمد. کبوتر تپش دلش شدیدتر شد؛ فکر‏‎ ‎‏کرد شاید او باشد؛ اما او نبود، یک نفر دیگر بود، خسته و ناراحت به نظر‏‎ ‎‏می رسید.‏

‏در را باز کرد و با نگرانی به کبوتر زل زد. کبوتر بغض کرده بود و‏‎ ‎‏نمی توانست چیزی بگوید؛ اما انگار آن شخص از چشمهای کبوتر فهمیده‏‎ ‎‏بود که چه می خواهد بگوید. شاید قبلاً کبوتر را دیده بود. به همین علت با‏‎ ‎‏صدایی آرام و گرفته گفت: «چه شده کبوتر؟ چرا بال بال می زنی؟ آمده ای او ‏‎ ‎

‎[[page 83]]‎‏را ببینی؛ نه؟ حتماً شنیده ای که حالش خوب نیست...؟»‏

‏کبوتر چیزی نگفت. به چشمهای او زل زده بود. آن شخص ادامه داد:‏‎ ‎‏«طفلکی! خودت را ناراحت نکن! او فعلاً اینجا نیست».‏

‏کبوتر جا به جا شد؛ یعنی اینکه پس کجاست؟ آن شخص هم که انگار‏‎ ‎‏سؤال او را فهمیده بود گفت: «او را به بیمارستان برده اند. اگر می خواهی او‏‎ ‎‏را ببینی، برو به آنجا!» و بعد، با انگشت به سمتی اشاره کرد. کبوتر دیگر‏‎ ‎‏مکث نکرد. بدون آنکه درست ببیند آن شخص کدام سمت را نشان می دهد،‏‎ ‎‏پرکشید و رفت. یک لحظه بعد فقط گرمی بدنش و چند پر بر روی ایوان‏‎ ‎‏خانه باقی مانده بود.‏

‏بیرون بیمارستان، پشت پنجرۀ یکی از اتاقها، کبوتری خسته، با گل سرخی‏‎ ‎‏به منقار، کز کرده بود و به او که با چشمهای بسته، روی تخت دراز کشیده‏‎ ‎‏بود، نگاه می کرد. کبوتر هرچه صبر کرده بود تا او چشمانش را باز کند،‏‎ ‎‏بی فایده بود. پرستارها با نگاهشان گفته بودند که او خیلی خسته است و باید‏‎ ‎‏بخوابد. کبوتر بغض کرده بود و برای اینکه مبادا بیدارش کند، صدایی‏‎ ‎‏نمی کرد و چون خیلی خسته بود، کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی‏‎ ‎‏که نفهمید چقدر طول کشید. خوابی که پر از رؤیا و کابوس بود.‏

‏کبوتر چشم باز کرد. بالهایش را تکان داد و به خود آمد، بلافاصله نگاهی‏‎ ‎‏به اتاق کرد. پنجره را باز کرده بودند؛ اما روی تخت خالی بود. دلش فرو‏‎ ‎‏ریخت: «یعنی او دیگر اینجا نیست؟ حیف شد که خوابم برد!...».‏

‏احساس کرد به شدت کسل شده است. فهمید که خوابش طولانی بوده‏‎ ‎‏است. پشیمان شده بود. ای کاش نمی خوابید و می دید که او کجا رفته‏‎ ‎‏است؛ یعنی او بیدار شده و از روی تخت برخاسته بود؟ پس چرا کبوتر را ‏‎ ‎

‎[[page 84]]‎‏ندیده بود و یا شاید هم دیده بود و نخواسته بود که از خواب بیدارش کند.‏‎ ‎‏درمانده شده بود. پرکشید و روی یکی از بلند ترین درختهای بیمارستان‏‎ ‎‏نشست. از آنجا تمام شهر معلوم بود. یک لحظه فکر کرد سیل سیاهی در‏‎ ‎‏تمام خیابان به راه افتاده است، ترسید. پر زد و بی اختیار به طرف خانۀ او به‏‎ ‎‏راه افتاد. به خودش امید می داد که او به خانه بازگشته است.‏

‏خانه این بار خلوت نبود. انگار همه به آنجا آمده بودند؛ ولی او نبود. همه‏‎ ‎‏گریه می کردند و به هم تسلیت می گفتند. گل خشکیده ای از منقار کبوتر به‏‎ ‎‏زمین افتاد. گریه ها شدیدتر شد. کبوتر حس کرد قلبش تیر می کشد. دنبال‏‎ ‎‏همصدایی می گشت؛ اما کسی حرفش را نمی فهمید. فقط با او می توانست‏‎ ‎‏حرفها بزند. فقط روی دامان او می توانست بنشیند. مردم هم متوجه او‏‎ ‎‏نبودند، همه به حال خودشان گریه می کردند. کبوتر فهمید سیلی که دیده بود‏‎ ‎‏اینها بودند.‏

‏دید که همه دارند به سمتی می روند. دنبال آنها پر کشید و آنقدر بال زد تا‏‎ ‎‏به جایی رسید که همه دور یک اتاق شیشه ای می گشتند. توی آن اتاق کسی‏‎ ‎‏بود که لباسی به رنگ سفید داشت؛ درست مثل خود کبوتر. کبوتر دلش‏‎ ‎‏پرکشید و از حال رفت.‏

‏در میان همۀ کبوترانی که روی گنبد طلایی حرم او می نشینند، من کبوتر‏‎ ‎‏تنهایی را می شناسم که کز می کند و سرش را زیر بالهایش می گذارد؛ گنبد‏‎ ‎‏طلایی، خانۀ او شده است.‏

 

[[page 85]]

انتهای پیام /*