حسن خادم

مسافرخانه شیطان

کد : 165760 | تاریخ : 14/09/1396

مسافرخانه شیطان

  حسن خادم

 اشاره:

مسافرخانه شیطان، شرح وقایع یک روز از زندگی «سلمان رشدی»، بعد از تألیف کتاب «آیات شیطانی» است.

 سلمان در برابر مسافرخانه ‏ای می ‏ایستد. سرش را بالا گرفته و خوب نگاه می‏ کند. ناگهان برقی در حدقه چشمانش می‏ نشیند. تابلو سر در مسافر خانه او را متعجب ساخته است. مسافرخانۀ شیطان! آخر چطور ممکن است؟ تبسمی بر لبش نقش می بندد و یک راست به سمت در ورودی به راه می ‏افتد مرد میهماندار به محض نزدیک شدن مسافر تکمه ‏ای را فشار می ‏دهد و دری باز می‏ شود. سلمان بی‏ معطلی راهرو باریک را پشت سر می‏ گذارد و در برابر مردی با قامتی بلند که تبسّم کهنه‏ ای بر لبش خشکیده، می ‏ایستد.

ــ عصر بخیر آقا.

ــ عصربخیر. بفرمایید.

ــ یه اتاق می‏ خواستم.

ــ برای چند شب؟

 ــ فقط امشب.

هر دو سکوت می‏ کنند تا آن که مهماندار سر تا پای سلمان را از نظر می‏ گذراند.

ــ لطفاً کارت شناسایی.

ــ آه... بله! می‏ بخشید.

سلمان چمدان را بر زمین می‏ گذارد و از جیب بغل، کیف سیاهش را بیرون آورده و آن را می‏ گشاید، کارتی را در می ‏آورد و به دست مرد میهماندار می ‏دهد.

ــ بفرمایید.

آن مرد به کارت شناسایی خوب دقیق می‏ شود و آن گاه در سکوت، عینک دودی خود را بر می ‏دارد و کارت را بیشتر به چشمانش نزدیک می‏ کند. در این فاصله اندک، سلمان نگاهی به اطراف و روی میز می‏ اندازد. ناگهان لذتی ژرف تا اعماق دلش نفوذ می‏ کند. چه می ‏بیند؟ کتاب «آیات شیطانی»! کتاب او این جا چه می‏ کند؟! احساس غروری وجودش را در بر می‏ گیرد. مرد میهماندار کارت شناسایی را به طرف سلمان می ‏گیرد و به سیمایش خیره می ‏شود.

ــ بفرمایید. از آشنایی با شما خوشوقتم.

سلمان کارت را می گیرد و در جیب پیراهنش می‏ گذارد و دوباره چمدانش را به دست می ‏گیرد.

ــ بنده هم همچنین... ببخشید، می ‏توانم بپرسم این کتاب رو شما...؟

مرد میهماندار کتاب را به دست می‏ گیرد و دستی بر روی آن می‏ کشد.

ــ آه ... بله! خواهش می‏ کنم... جداً چه تصادفی! اصلاً امروز همه چیزش برای من عجیب بود... راستش من این کتاب رو نخریدم. البته این که چطور این کتاب به دست من رسیده، خودش داستانی داره... اجازه بدید شما رو به اتاقتون راهنمایی کنم... بین راه براتون می‏گم.

سلمان لحظه‏ هایی چند به سیمای مرد میهماندار دقیق می‏ شود. می‏ خواهد سؤال دیگری مطرح کند، اما مردد می‏ ماند. میهماندار متوجه حالت او می‏ شود و بی آن که سرش را بالا بگیرد، داخل دفترچه‏ ای مشخصات او را می‏ نویسد و آن گاه قلم را به طرف سلمان می‏ گیرد.

ــ اینجا رو امضا کنید.

ــ بله! خواهش می‏ کنم.

ــ شما چیزی می‏ خواستید بگید؟

سلمان چمدان را به دست چپش می‏ دهد و قلم را از دست مرد میهماندار می‏ گیرد.

ــ نه! چطور مگه؟

ــ ... این طور حدس زدم.

ــ سلمان دفتر را امضا می‏ کند. و قلم را روی میز می ‏گذارد.

ــ اتاق شمارۀ 420، طبقۀ سوم.

ــ عالیه ... متشکرم.

ــ بفرمائید...

ــ خواهش می ‏کنم. لطفاً...

مرد میهماندار زنگی را فشار می ‏دهد و در با صدای خشکی بسته می ‏شود. بعد به طرف ایوان و پله‏ ها به راه می‏ افتد.

ــ همراه من بیایید.

سلمان به دنبالش می ‏رود.

ــ می‏ تونم بپرسم داستان این کتاب چی بود؟

مرد میهماندار لحظه‏ ای مکث می ‏کند و پیش از آن که عینک دودی ‏اش را به چشم بزند با سیمایی خندان نگاهی به سلمان می‏ اندازد، آن‏گونه که رعشه ‏ای خفیف پوست صورت سلمان را می ‏لرزاند و همچون غباری در سینه‏ اش می ‏نشیند.

ــ بله! ... حتماً.

و به راه می ‏افتد. نفس سلمان به شمارش افتاده است. اما پیش از آن که رفتار عجیب آن مرد فکرش را به خود مشغول سازد، همراهش می ‏رود و او چنین تعریف می‏ کند.

ــ اگر اشتباه نکنم حدوداً پنج شب پیش مسافری اومد این جا. گفت اتاقی برای مدت دو شب نیاز دارم. اول شب همۀ اتاقها پر بودند، جز همین اتاقی که حالا قسمت شما شده... شاید باور نکنید اما اسم اونم سلمان بود... از این طرف.

مرد میهماندار به سمت راست می‏ پیچد و سلمان نیز به دنبالش.

ــ بله! ... خلاصه کلید رو از من گرفت و انگار که مدتها در این مسافرخانه رفت و آمد داشته، یک راست به طرف اتاقش رفت. از پله ‏ها که بالا رفت دیگه ندیدمش ــ دو شب گذشت، خبری ازش نشد. سه شب، چهار شب اما روز پنجم یعنی همین امروز صبح متوجه شدم کلید اتاق شماره 420 سر جاش نیست. در واقع همان وقت بود که متوجه غیبت آن مسافر جوان شدم. فوراً رفتم بالا و پای در اتاق رسیدم، به اسم صداش زدم. خیلی عجیب بود. به جای پاسخ صدای قهقهه ‏ای رو شنیدم. دوباره صداش زدم... اما با کمال تعجب احساس کردم انتظار من بیهوده است. به همین خاطر دسته درو فشار دادم. در باز شد. لطفاً از این طرف!

ــ این ساختمان خیلی قدیمیه... معماری پیچیده ‏ای داره. خسته که نشدید؟...

ــ نه! ابداً می‏ فرمودید.

ــ آه... بله! داخل اتاق شدم و با کمال تعجب مشاهده کردم مسافر جوان ناپدید شده. هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته بود. نه یادداشتی نه نشونی، جز همان کتابی که پایین روی میزم ملاحظه کردید. کتاب روی تختخواب قرار داشت. او نو برداشتم. گفتم به هر حال دوباره پیداش می‏شه. حتماً برای گرفتن این کتاب هم که شده برمی‏ گرده. با این حال فکر نمی‏ کردم یک چنین شبی با نویسنده همون کتاب روبرو می‏شم! چه اتفاق جالبی!

ــ بله... خواهش می‏ کنم، واقعاً جالبه!

ــ از این طرف...

سلمان چون سایه به دنبال مرد میهماندار می ‏رود. از سر پله کوچک و تنگی عبور می‏ کنند. داخل راهرو دیگری می‏ شوند و سپس از چند پله مارپیچ بالا می‏ روند. مرد میهماندار بی آن که به سمت وی نگاه کند، می ‏پرسد:

ــ راستی نگفتید عازم کجایید؟

ــ من عازم لندنم. از شما چه پنهون قراره جایزه منتقدین ادبی مطبوعات و همین طور جایزه ویژه سلطنتی رو به خاطر نوشتن آیات شیطانی دریافت کنم.

ــ و حتماً خیلی خوشحالید.

ــ خیلی، راستش نمی ‏تونم احساسم رو بیان کنم!

ــ می‏ فهمم ... جداً لحظۀ پرشکوهیه. لحظۀ اوج شهرت و افتخار!

ــ بله همین طوره، خوشحالم از این که منو درک می‏ کنید!

ــ خواهش می‏ کنم.

ناگهان مرد میهماندار در انتهای راهرو می‏ ایستد و به سمت سلمان برمی گردد و در حالی که با دست چپ اتاقی را نشان می ‏دهد، می ‏گوید:

ــ این جا اتاق شماست. بفرمایید.

با اشاره دست مرد میهماندار، در باز می‏ شود. آن مرد به او تعارف می‏ کند و به دنبال سلمان میهماندار داخل می‏ شود و کلید برق را برایش می ‏زند. اتاق سقف مدوری دارد و چهار ستون در چهار طرف اتاق به چشم می‏ خورند. تختی پای پنجره قرار دارد و روی میز کوچکی تلفنی سیاه در کنار رادیویی جای گرفته است. حمام و توالت در سمت چپ اتاق و مبلمان بی‏رنگ و رو در گوشه راست نزدیک جالباسی به همراه پرده ‏ای خاکستری و گلیمی کهنه اتاق را تزیین کرده‏ اند.

ــ اگه چیزی می‏ خواستید کافیه شماره پنج را بگیرید.

مرد میهماندار آمادۀ رفتن می‏ شود.

سلمان چمدان را بر زمین می‏ گذارد و از جیبش یک اسکناس ده دلاری بیرون می‏ آورد و آن را در دست مرد میهماندار جای می ‏دهد.

ــ قابلی نداره...

ــ خواهش می‏ کنم تعارف نکنید. خیلی زحمت کشیدید.

ــ زحمتی نبود... مرد میهماندار به سمت در برمی‏ گردد و لحظه ‏ای مکث می ‏کند. عینکش را برمی‏ دارد و به چشمان سلمان خیره می‏ شود.

ــ بهتره درو از تو قفل کنید.

ــ البته، ولی دلیل خاصی داره؟

ــ برای احتیاط بد نیست. ظاهراً شما بی ‏تفاوتید.

ــ نه چطور مگه... نمی‏ دونم دربارۀ چی حرف می ‏زنید.

ــ از قرار معلوم اخبار امروز صبح رو نشنیدید.

ــ بله! همین طوره... مگه چی شده!

ــ نمی ‏دونم چی بگم! اما به هر حال لازمه بدونید ظاهراً شما محکوم به مرگ شدید، برای همین لازمه احتیاط کنید.

ناگهان نیروی مرموز حیات قلب سلمان را به تپش تندی وا می‏ دارد. در سرش زنگی صدا می‏ کند و ضعف در خونش به حرکت در می‏ آید.

 ــ نه آخه چطور ممکنه. حتماً اشتباهی شده، آخه به چه جرمی؟

ــ کتاب شما رو محکوم کردن... همین آیات شیطانی رو، از امروز شما محکوم به مرگ شدید. بهتره مواظب خودتون باشید. درو هم از تو قفل کنید. اگه به چیزی نیاز پیدا کردید، فقط کافیه شماره پنج را بگیرید. خوب به امید دیدار.

ــ از راهنمایی شما متشکرم.

ــ قابلی نداشت.

سلمان نفسی عمیق می‏ کشد دستی به پیشانیش می‏ زند و عرقش را پاک می  ‏کند.

ــ حرف شما خیلی منو متأثر کرد. انتظار شنیدن یک همچین حرفی رو نداشتم. شاید، نه حتماً اشتباهی شده.

ــ از  قرار معلوم به مقدسات مردم توهین کردید.

ــ این چه حرفیه، من آزادم، می‏ شنوید؟ هر چه دلم بخواد می ‏نویسم... شما کتاب را خواندید؟

ــ در حال خواندنم...

بار دیگر سلمان دستی به پیشانی خیس خود می ‏کشد و سرش را تکان می ‏دهد. تبسم سرد و مرده‏ای بر لبانش نقش می‏ بندد.

ــ مقدسات، کدوم مقدسات؟!

ــ من دیگه باید برم. مواظب خودت باش. از حالا به بعد به هیچ کس اعتماد نکن. امیدوارم شب راحت بخوابی...؟

سلمان بی هیچ حرفی به چشمان مرد میهماندار خیره می‏ ماند. و مرد میهماندار عینکش را به چشم می‏ زند و به سمت در می رود. سلمان در حالی که به تبسم خشکیدۀ میهماندار خیره مانده، پای در خشکش می ‏زند.

مرد میهماندار به همراه صدای محکم قدم هایش دور می‏ شود، امّا ناگهان صدای قهقه‏ ای در راهرو می‏ پیچد. سلمان از وحشت می‏ شکند. با شتاب از اتاق خارج می‏ شود. راهرو خلوت و انعکاس خندۀ شیطانی در سر سلمان سوت می‏ کشد. به عقب بر می‏ گردد. گویی دیوار انتهای راهرو را برداشته بودند. داخل اتاق می‏ شود و کلید را در قفل می‏ چرخاند. پشت در به گوش می‏ ایستد. اینک صدای ضربان قلب خودش را می‏ شنود. آهنگ تپش های مضطرب قلبش به شمارش می‏ افتند. یک لحظه به نظرش می‏ آید در میان در فرو می‏ رود. از وحشت ناله‏ ای سر می ‏دهد و از در فاصله می ‏گیرد. مبلمان را دور می ‏زند و به ستونی نزدیک تخت خود تکیه می ‏دهد. سکوت ویرانگری برقرار می‏ شود. صدای محکم و کوبندۀ قدمهایی از پشت در، آهنگ ضربان قلبش را در خود فرو می‏ برد. با خود می ‏اندیشد: آیا این صدایی که نزدیک می‏ شود از درون خیال وحشت زده من به گوش نمی‏ رسد؟

و خوب دقیق می‏ شود آن قدر که صداهای شب از راه رسیده را به خوبی تشخیص می ‏دهد. اما هنوز جاذبه قوی قدمهای سنگین ناشناسی او را به سوی خود می‏ کشاند. از ستون کنده می‏ شود و با کنجکاوی پشت در بی‏ صدا می ‏ایستد. خوب گوش می‏ سپارد، تو گویی در این دقت مافوق تصور صداهای مبهم و فراموش شدۀ سرتاسر عمر خود را می‏ شنود. چه وهم ‏انگیز و چه لرزه ‏برانداز است، این صدای دلخراش که نزدیک می‏ شود. صدای قدمها چون پتکی سنگین بر سرش کوبیده می‏ شود. چه کسی به سمت او می ‏آید؟ آیا حرفهای مرد میهماندار حقیقت دارد؟ دوباره وحشت سراپای او را فرا می‏ گیرد. به عقب می‏ رود. پایه مبل او را متوقف می‏ کند. همان جا در انتظاری کشنده باقی می ‏ماند. سرانجام ناشناس از حرکت باز می ‏ایستد و سلمان باتردید به حرف می ‏آید.

ــ اون جا کیه؟

یک لحظه قلبش از حرکت می ‏ایستد، از ترس میخکوب می‏ شود و هوشیار و با گوشه ایی چنان تیز که صدای نفس دیوار و لرزش خفیف پرده و حرکت ملایم شب را می ‏شنود. اما از صدای قدمها دیگر خبری نیست. در انتظار می ‏ماند و درست پیش از آن که دستۀ در به حرکت درآید، صدای زنگ تلفن پوست سرش را می ‏سوزاند. همچون موجی بی‏ اراده به سوی تلفن کشانده می‏ شود. زنگی دیگر می‏ خورد. گوشی را به دست می‏ گیرد.

ــ الو... الو... الو...

با کف دست محکم بر روی تلفن می‏ کوبد و سکوت آن سوی خط قطع می ‏شود. انگشت سلمان روی شماره پنج بی‏ حرکت می‏ شود و صفحه اعداد به گردش درمی‏ آید. ناگهان دستگیرۀ در اتاق گردش خفیف دیگری می ‏کند و صدای تلفن در گوش سلمان زنگ می‏ زند. از آن سوی خط هیچ کس پاسخ او را نمی‏ دهد. و ناگهان با جدا شدن کلید از قفل و سقوط بر کف اتاق سلمان فریادی از وحشت سر می‏ دهد و به طرف تخت عقب می‏ رود. لحظه‏ای نور برق ضعیف می‏ شود و سلمان سراسیمه به طرف پنجره هجوم می ‏برد. پردۀ خاکستری را کناری می ‏زند و پنجره را می‏ گشاید. وحشت و بی‏ قراری امانش را بریده است، فریاد می ‏کشد و پرنده تیزپروازی از اعماق وجودش به سوی آسمان تیره به پرواز در می‏ آید. به عقب بر می‏ گردد و بار دیگر به ارتفاع پنجره تا سطح خیابان می‏ نگرد، نه ممکن نیست از این مکان موفق به فرار شود بار دیگر به دسته در اتاق فشاری وارد می‏ شود.

ــ اون جا کیه، چی می‏ خواهید؟

به سوی پنجره و خیابان برمی ‏گردد و فریاد دیگری می‏ کشد.

ــ کمک کنید. آهای به دادم برسید.

صدای سلمان هوا را می ‏شکافد و در آن سوی خیابان زیر چراغ برق حواس مرد جوانی را به خود جلب می‏ کند.

ــ بیایید این جا خواهش می‏ کنم... می‏خوان منو بکشن، عجله کنید.

مرد جوان بی آن که پاسخی به او داده باشد به سمت مسافرخانه پیش می‏ آید و در زیر پنجره ناپدید می ‏شود. بار دیگر به سمت تلفن هجوم می‏ برد و شماره مورد نظر را می‏ گیرد، هیچ کس پاسخ او را نمی ‏دهد. سلمان گوشی را رها می ‏کند و به سمت در پیش می ‏رود. کلید را بر می ‏دارد و بار دیگر آن را درون قفل جای داده و چرخشی به آن می‏ دهد. همان جا به گوش می ‏ایستد. تو گویی صدای نفسهای شخص ناشناسی را از پشت در می‏ شنود... آیا حقیقت دارد که قصد جانش را کرده ‏اند؟ دوباره صدای پاهایی را می‏ شنود که این بار از در فاصله می‏ گیرد. خوب دقیق می‏ شود. صدای مرموز پاها کم کم دور و قطع می‏ شود. سلمان که از شدت هیجان و اضطراب خیس عرق شده، نفس راحتی می‏ کشد و آرام از در فاصله می‏ گیرد. ناگهان زنگ تلفن به صدا در می‏ آید. سلمان گوشی را برمی‏ دارد.

ــ الو...

ــ شما زنگ زدید؟

ــ بله... دوبارم زنگ زدم.

ــ اگه امری هست در خدمتم.

ــ گوش کنید... یه نفر به زور می‏ خواست وارد اتاق من بشه...

ــ نگران نباشید! فقط کافیه درو قفل کنید. گفتم که لازمه احتیاط کنید، ممکنه دوباره برگرده...!

ــ این طور که نمیشه، من باید این جا امنیت داشت باشم.

ــ شما درست می‏ فرمایید. در حال حاضر باید محتاط بود. ناگهان صدای در اتاق بلند می‏ شود و دستگیرۀ در به سمت پایین کشانده می ‏شود.

ــ بازم اومد... گوش کنید الو... الو...

ــ می‏ شنوم، جای نگرانی نیست.

چی جای نگرانی نیست... قصد جونمو کردن؟

ــ خودتونو کنترل کنید، این آقایی که اکنون درو می‏زنه من فرستادمشون. براتون شام آورده، اگه میل ندارید، نیازی نیست حتی درو باز کنید، بگید شام رو برگردونه.

ــ نه، خیلی مچکرم اتفاقاً گرسنمه.

ــ بسیار خوب... امیدوارم شب رو راحت بخوابید. اما بهتره، بیشتر احتیاط کنید... من تا اون جایی که بتونم مراقبت لازم رو برای حفظ جان شما خواهم کرد. نگران نباشید...

ــ خیلی مچکرم. جداً لطف دارید.

ــ قابل شما رو نداره... شب خوش.

ــ شب شما هم خوش.

گوشی را می‏ گذارد و پیش از آن که مجال فکر کردن بیابد، دوباره در به صدا در می‏ آید.

ــ آقای رشدی؟

ــ بله...

ــ براتون شام آوردم.

ــ یک لحظه صبر کنید.

کلید را در قفل می‏ چرخاند. دو شعلۀ آتش چشمان سلمان را می‏ سوزاند. خدمتکار جوان از چنان جاذبه ‏ای برخوردار است که بی ‏اختیار در به رویش باز می‏ شود. پاهای سلمان سست و حرف در دهانش قفل می‏ شود.

ــ با اجازۀ شما!

خدمتکار سینی غذا را روی میز تلفن قرار می‏ دهد و بی آن که توجهی به سلمان بکند، پای در می ‏ایستد.

ــ اگه کاری داشتید بهم زنگ بزنید. اتاق من ته همین راهروست در آخر، سمت چپ.

شب بخیر.

ــ شب بخیر.

در چشمان خدمتکار جوان دو شعلۀ آتش می‏ سوزد. خدمتکار چشم می ‏بندد و از اتاق بیرون می‏ رود. سلمان همین که به خود می‏ آید، به سمت در می‏ شتابد و در را قفل می‏ کند. لحظه ‏ای گوش می‏ دهد و خوب دقیق می ‏شود. حالا بخوبی می‏ تواند صدای پای خدمتکار را بشنود که به طرف اتاق خود پیش می‏ رود.

طلسم جان سلمان می ‏شکند و ناگهان احساس آزادی و رهایی می‏ کند. نفس راحتی می ‏کشد و به طرف تخت و ظرف غذا بر می‏ گردد. تقریباً نزدیک مبل می‏ ایستد و صدای چندش ‏آوری از گلویش بالا می‏ آید.

ــ برو گمشو... کیش... برو...

کلاغی سیاه در حالی که لقمه ‏ای از غذای او را بر دهان گرفته، به شتاب به پرواز در می‏ آید، در اتاق گردش می‏ کند و آنگاه از شکاف پنجره بیرون می‏ زند. به سرعت پنجره را می‏ بندد و در حالی که نفسش بند آمده، نگاهی به ظرف غذا می ‏اندازد. در بشقابی یک بیفتک که نیمی از آن توسط کلاغ خورده شده، دیده می‏ شود. عقب می‏ رود و روی تخت می‏ نشیند. بلافاصله بلند می‏ شود و از میان چمدان خود کتاب «آیات شیطانی» را به دست می‏ گیرد و آن را می‏ گشاید. بی آن که قصد خواندن داشته باشد، ورق می‏ زند. بار دیگر روی تخت می‏ نشیند خوب به طرح روی جلد آن دقیق می‏ شود. ناگهان گیجی خواب به سراغش می ‏آید. نگاهی به ساعت دیواری می‏ اندازد. ساعت هشت شب را نشان می‏ دهد. به سمت ظرف غذا می‏ رود. تکّه ‏ای از بیفتک جدا می‏ کند و با اکراه آن را بر دهان می ‏گذارد. بلافاصله لیوان آب را سر می‏ کشد. دوباره با بی‏ حوصلگی دستی بر سرش می‏ کشد و باز مایه مرموز خواب و فراموشی نیروی هوشیاری او را لمس می‏ سازد و پلکهای دو چشم خستۀ سلمان آرام آرام سنگین می‏ شوند. کتاب را به دست می‏ گیرد و آنرا کنار تلفن قرار می‏ دهد و کفشها را از پا درمی ‏آورد و روی تخت از حال می‏ رود. خواب سنگین شبانه، او را با خود می برد. در این هنگام ساعت شروع به نواختن می ‏کند. فقط یک زنگ می‏ زند. اما انعکاس آن چنان گسترده است که در سرتاسر مسافرخانه شنیده می‏ شود.

حوالی ظهر است و سلمان زیر تیغ آفتاب مشغول آب تنی است. همیشه در کودکی با پدرش در رودخانه «گنگ» خود را شستشو و تطهیر می‏ کردند. اما مدتهاست دیگر نه به دلیل قداست رودخانه که بیشتر به خاطر قدمت و آمیخته شدن آن با افسانه‏ ها و حکایات خدایان شگفت‏ انگیز آن دیار به آب رودخانه می ‏زند...

و این بار در میان جریان اساطیری آب گنگ، طلسم خزنده خدایان به او می ‏پیچد، چون گیاهی مارپیچ بدن عریان سلمان را در بر می ‏گیرد. مار تنومندی خود را به بدنش گره می ‏زند نفس عمیق و پراضطرابش همانجا در سینه تنگش می‏ ماند و پیش از آن که موفق شود فریادش را به ساحل گنگ برساند، همچون طعمه ‏ای بی‏ دفاع به زیر آبهای طلسم کننده کشانده می‏ شود. سلمان در عمق ناشناخته این جریان مقدس آبها و در دام اژدهایی خوفناک به صدای خرد شدن استخوانهایش و فشار آب و هیاهوی موجودات آن اعماق شگفت گوش فرا می ‏دهد.

به پهلو می‏ خوابد و گویی هنوز فشار سنگین آبها و گره مرگبار اژدها او را در حصار خود گرفته ‏اند. حباب سینه ‏اش می‏ ترکد و فریادی از گلویش بیرون می ‏زند. سراسیمه بلند می‏ شود و با گردش دست هوای سنگین اتاق را چون امواج آب به کناری می ‏زند. زیر باران عرق خیس و هیجان‏ زده از خواب می‏ جهد و راه نفوذ رؤیا را به داخل اتاق می‏ بندد. حالا نفس در سینه‏ اش حبس شده و گویی هنوز جاذبه رؤیای لحظه‏ های پیش گلویش را می‏ فشرد. از تخت جدا می ‏شود و پنجره را می‏ گشاید. باد شبانه صورتش را نوازش می‏ کند و طلسم گنگ به همراه دانه ‏های عرق از سر و صورتش فرو می‏ ریزد.

نگاه می ‏کند. در آسمان ماه طلوع کرده است. آسمان را ابرهای کبود پوشانده است. بزودی شب غبارآلودی آغاز می‏ شود و سلمان در انتظار وحشتی دیگر ناامیدانه پنجره را می ‏بندد.

ــ عجب رؤیایی بود! نفسم گرفت. تازه ساعت هشت و نیمه. اما انگار ساعت هاست خوابیدم. چقدر هوس چایی کردم. شماره ‏ش چند بود؟

سلمان پای تلفن می ‏ایستد و گوشی را به دست می‏ گیرد. شماره پنج را می ‏گیرد و بلافاصله به یاد حرف مادرش می‏ افتد:

ــ شیطان پنج حرف داره، فرشته هم پنج حرف داره، سلمان تا حالا به این موضوع فکر کرده بودی؟

تلفن بوق می ‏زند اما کسی از آن سوی خط گوشی را برنمی ‏دارد، انتظار طولانی می‏ شود.

ــ کدوم گوری رفته؟!

گوشی را می‏ گذارد و بی ‏اعتنا به سفارش مرد میهماندار، به قصد یافتن خدمتکار جوان کلید را در قفل می‏ چرخاند و با احتیاط در را باز می‏ کند. داخل راهرو نگاهی به سمت راست خود می ‏اندازد. عجیب است: دیوار دوباره در جای خود قرار دارد. به نظرش می ‏آید حتماً خیال کرده است، چون آخرین باری که به این سو نظر افکنده بود، دیوار وجود نداشت. به سمت چپ به راه می ‏افتد و در انتهای راهرو در اتاقی را به صدا در می‏ آورد، با خود می ‏اندیشد.

ــ چه مسافرخونه عجیبیه، پس کو مسافراش؟

دوباره در را به صدا در می ‏آورد. اما پاسخی نمی‏ شنود. آرام و با احتیاط دستگیره در را به طرف پایین می‏ کشد. در باز می‏ شود. و آرام نگاهی به داخل می‏ اندازد. بجای اتاق راهرویی طولانی در برابر چشمش ظاهر که به راه پله‏ ای مارپیچ منتهی می‏ شود. سلمان لحظه‏ ای مکث می‏ کند. ناگهان صدای قهقه‏ ای او را به در می‏ چسباند. به عقب برمی‏ گردد. صدا از انتهای راهرو بود، بلافاصله در چشمانش دو شعلۀ سوزان ظاهر می‏ گردد. نه غیر قابل باور است. در اتاقش باز می‏ شود و سیلی از آتش به داخل راهرو زبانه می ‏کشد و از میان آن، مرد جوانی که شباهت زیادی به خدمتکار دارد، بیرون می ‏زند. دو چشم سوزان خود را می ‏بندد و باز می ‏گشاید: دیگر اثری از آتش نیست، اما مرد جوانی با نیرو و جاذبه ‏ای از وحشت به سویش می‏ شتابد. سلمان دوباره در را می‏ گشاید و به سرعت به سمت پلکان به راه می‏ افتد. مقابل پلکان مارپیچ سرش گیج می ‏رود.

ــ آقای رشدی صبر کنید با شمام. منو نمی‏ شناسید؟

اما پیش از آن که دو پنجۀ هراس ‏انگیز مرد جوان شانه‏ اش را بچسبد و با خود به اعماق وحشت ببرد، سلمان پنجه بر ستون پله می ‏افکند و سرازیر می‏ شود. به سویی ناپیدا پایین می ‏رود. چه بی‏ انتهاست  این سه طبقۀ هراسناک پیچیده. میانۀ راه، پلی فلزی او را از این گردش سرگیجه ‏آور و بی‏پایان رهایی می‏ بخشد. پای پل توقف می‏ کند و همان جا صدای مرد جوان به او می‏ رسد.

ــ صبر کنید. شما محکوم به مرگ شدید، مواظب باشید! اما صدای آن مرد بر ترس او می ‏افزاید و بی آن که به سیاهی سنگین و مواج زیر پل توجهی کند، از روی آن می‏ گذرد. آن سوی پل از لبه باریکی عبور می‏ کند در حالی که زیر پایش پرتگاه تاریکی کشیده شده است. دوباره صدای مرد جوان به او می ‏رسد. در انتهای لبۀ باریک، به عقب می ‏نگرد. مرد جوان که تا نیمه در سیاهی فرو رفته به سویش می‏ آید.

سلمان به ایوان وسیعی می ‏رسد. سطح آن را هفت ستون بلند که تا اعماق آسمان تیره و تار اوج گرفته، پر کرده است و در حالی که صدای بال زدن پرندۀ غول‏ پیکری را می‏ شنود، از میان ستونها می‏ گذرد و در کنار دری نیمه باز بی‏ حرکت می‏ شود. بی آن که به داخل اتاق نگاهی بیاندازد در را می‏ بندد و نفس‏ زنان به سمت پلکانی در انتهای ایوان پیش می‏ رود.

از پله‏ ها سرازیر  می‏ شود در حالی که وحشت به همراه سایۀ پرقدرت مرد جوان به دنبالش می ‏آید. پایین پله ‏ها بوی گندی به مشامش می‏ خورد. از نقطه ‏ای نامعلوم گویی روشنایی خفیفی مانده از روز گذشته در دالان افتاده است. آب گندیده سطح دالان را لگد می‏ کند و در حالی که موشها از برابر او می‏ گریزند، به انتهای این تعفن طولانی می ‏رسد. وحشت از مرد جوان گلویش را می‏ فشرد اما خودش به چشم نمی ‏آید. اندکی بعد صدای قدم های سنگین در سرش کوبیده می‏ شود. کمی جلوتر انتهای پله‏ ها دری کهنه جلب نظر می‏ کند. نفس‏ زنان و با هیجانی آمیخته به وحشت به در می‏ چسبد و دستگیرۀ آن را می‏ گیرد. آن را می‏ کشد، فشار می ‏دهد. در باز نمی‏ شود. و لحظه‏ هایی چند ناامید باقی می‏ ماند. از آن سوی پنجره‏ ای خردشده، صدای قدمهای سنگین ناشناسی نزدیک می‏ شود و از این سوی، پنجه‏ ای آرام کلید را در قفل می‏ چرخاند. اما پیش از آن که سلمان دهان بگشاید و صدای فریادش در آن دهلیز خفه و غمناک بپیچد، لنگۀ در باز می‏ شود و مرد میهماندار مچ دست او را می‏ گیرد و مانع سقوطش می‏ شود.

ــ کمک.

ــ نترس!

ــ بیا بالا...

مرد میهماندار نور فانوس را به چهره ‏اش نزدیک می‏ کند تا او را بشناسد.

ــ منم ... شناختی؟!

ــ آه ... شمایید ... من کجام.

ــ شما تو زیرزمینید. چرا اومدید این جا؟

ــ منو ببرید بیرون... یک نفر دنبال منه می‏خواد منو بکشه.

ــ نترسید. تا وقتی این جایید دست کسی به شما نمی‏رسه. جرأت داشته باشید. بیایید بالا.

سلمان از کنار تبسم خشکیدۀ مرد میهماندار و فانوس روشن او عبور می‏ کند و دست در دست او به راه می ‏افتد. سلمان نفس‏زنان و عرق ‏ریزان به التماس می‏ افتد.

ــ خواهش می ‏کنم کمکم کنید.

ــ برای همین اومدم این جا.

ــ منو راهنمایی کنید از این جا خارج شم. این جا نمی‏ تونم استراحت کنم.

ــ شما نباید از اتاقتون بیرون می ‏اومدید. هر چند مسافر‏خونه برای شما امنه، اما لازمه احتیاط کنید. چند نفر نگهبان براتون گذاشتم... می‏ شنوید؟

ــ این صدای چیه.

ــ برای حفظ جون شماست. همۀ راههای ورودی به اتاق شما رو محکم می‏ بندند. با تخته با تورهای فلزی با هرچی که بشه، نگران نباش. فقط همین امشبه! شما این جا میهمان مایید. ضمناً برای این که تنها نباشید یک میهمان تازه وارد با شما هم اتاق کردم. اون اکنون منتظر شماست.

ــ اون کیه، مورد اطمینانه؟

ــ جای نگرانی نیست... اون شما رو می ‏شناسه ... خیلی مشتاق دیدن شماست. اینم از شانستون.

از راهرو طویلی می ‏گذرند که در دو سوی آن، پنجره‏ ها توسط مردانی نقابدار از بیرون بوسیلۀ تخته‏ های چوبی پوشانده می‏ شوند. صدای کوبیدن تخته ‏ها همه فضا را پر کرده است.

ــ این کارها برای چیه؟ من همین امشب اینجام، فردا صبح پرواز دارم. چرا خودتونو به زحمت می ‏اندازید؟ مرد میهماندار نگاهی به سلمان می‏ اندازد.

ــ کار از محکم‏ کاری عیب نمی ‏کنه. از این طرف. به سمت چپ می‏ پیچند. از چند پله بالا می‏ روند و داخل راهرو دیگری می‏ شوند.

ــ اومدم دنبال خدمتکار ... اما پیداش نکردم.

ــ گفتم هر وقت کاری داشتی به خودم زنگ بزن...

ــ زنگ زدم اما گوشی رو بر نمی‏ داشتید.

و این بار پس از گذشت دقایقی پر التهاب، مرد میهماندار از راه تازه ‏ای او را به اتاقش می ‏رساند. خوب دقیق می ‏شود و همان دم در می ‏یابد که دیوار بار دیگر ناپدید شده است، دیوار انتهای راهرو که اتاق او در سمت راست آن واقع شده است. آن گاه بدون ذره‏ای درنگ، مرد میهماندار دستی بر شانۀ سلمان می ‏زند و بی آن که نیازی به تبسم زدن داشته باشد، چنین می‏ گوید:

ــ اگه یه وقت نیاز پیدا کردی از اتاق خارج بشی، اصلاً نمی‏ خواد نگران بشی، اگه یادت باشه گفتم معماری این ساختمان خیلی پیچیده است، به قدری پیچیده و معما‏گونه است که اگه از جزئیات اسرارش باهات صحبت کنم، حیرون باقی می‏مونی. اما فقط کافیه اینو بدونی که به هر سمتی بری مطمئن باش آخرش سر از اتاق خودت در میاری، بدون این که دور کاملی زده باشی. درباره این موضوع با هیچ کس صحبت نکن. فهمیدی یا نه؟

ــ بله فهمیدم.

ــ خیله خب. به امید دیدار. شب خوش. مرد میهماندار به همراه غرش دیگری از او جدا می‏ شود. سلمان لحظه ‏ای مردد می‏ ماند و بعد آرام در را می‏ گشاید. ناگهان بدنبال غرّش رعدی، چشم سلمان به مردی می‏ افتد که پشت به او به طرف پنجره ایستاده است. سلمان سینه‏ اش را صاف می ‏کند.

ــ ببخشید ... آقای ...

شب به ‏خیر آقای رشدی!

سلمان با تردید و اضطراب آرام جلو می ‏رود. مرد غریبه بدنبال درخشش برقی به سمت او بر می ‏گردد. از دیدار شما خوشوقتم.

ــ مرد غریبه بدون آن که منتظر عکس ‏العمل سلمان شود آغوش خود را می ‏گشاید و او را بر سینه ‏اش می‏ فشرد. سلمان هنوز به قیافه مرتاض ‏گونه او می ‏اندیشید که ناگهان در خلسۀ عجیبی فرو می ‏رود. بدنش داغ می ‏شود و پلکهایش روی هم قرار می‏ گیرند. خوب گوش می‏ دهد زیرا مرد غریبه با او حرف می ‏زند...

سلمان چشم می ‏گشاید. ‏ام نمی‏ داند کجا سیر می ‏کند؟ مرد غریبه شانه به شانه او ایستاده و گویی سوار بر پرنده‏ای تیز پرواز حلقۀ سیاه زمین را سیر می ‏کنند.

ــ اسم من، تَمسَه... اسم منو خوب به خاطر بسیار.

ــ من کجام... منو کجا می ‏بری؟

ــ نترس.

ــ می ‏ترسم. این جا کجاست؟ این صدای چیه؟

صداهای هراسناک شب بر سر و روی سلمان تازیانه وحشت می‏ زنند. تمس چنین ادامه می ‏دهد:

ــ خوب گوش کن سلمان، از حالا به بعد من حکم سایه تو را دارم. همیشه با توام. بهتره به من عادت کنی، از این زمان تا زمانی نزدیک به ابدیت، من همنشین و همراه تو خواهم بود. با من بیا.

ــ نه. منو کجا می‏ بری؟

ــ جای دوری نمی‏ریم خوب گوش کن.

سلمان وحشت‏ زده از صداهایی می‏ گریخت که به شتاب برق به سویش هجوم می ‏آورند و پس از گردشی هراسناک در وجود او، می‏ گذشتند... و ناگهان پنجۀ تمس، مرد ناشناس، بر پشت گردن سلمان فرود می آید. بدن سلمان داغ می‏ شود و بار دیگر در خلسه‏ ای دردناک فرو می ‏رود. همین که چشم می‏ گشاید، خود را در آغوش مرد غریبه می‏ یابد تمس دستانش را از هم می‏ گشاید و چشم در چشم او می ‏دوزد. تبسم‏ کنان و بی هیچ کلامی باقی می‏ ماند. سلمان که گویی از رؤیایی بس هراسناک جدا گشته بود، گیج و منگ لحظاتی مانده است که چه بگوید. احساس می‏ کند اتاق و ستونها دور سرش می‏ چرخند. کم کم تعادلش را از دست می ‏دهد اما پیش از آن که بر زمین سقوط کند، تمس دست او را می ‏گیرد.

ــ چی شده؟ انگار حالت خوب نیست؟

سلمان را روی مبل می‏ نشاند و ناگهان باد شدیدی محکم دو لنگه پنجره را به هم می‏ کوبد. سلمان با وحشت از جا می ‏پرد و به سرعت به طرف پنجره شتاب می ‏گیرد. شب تیره و غبارآلودی آغاز شده و ناگهان پاره ابر گسترده و سیاهی ماه روشن را می‏ بلعد. غرش دیگری آسمان را می ‏لرزاند. سلمان وجود مرد غریبه را در پشت سر خود احساس می‏ کند. و همین که پنجۀ غریبه روی شانه ‏اش قرار می‏ گیرد، با ناامیدی سعی می‏ کند خونسردی خود را حفظ کند. بر می‏ گردد.

ــ از آشناییتون خوشوقتم!

ــ مرد غریبه تبسم می ‏کند اما حرفی نمی ‏زند.

ــ بفرمایید بنشینید...

می‏ نشینند، در حالی که فکری آزاردهنده سلمان را به خود مشغول می ‏سازد. مرد غریبه بلند می ‏شود و برای سلمان چای می‏ ریزد. سلمان از وجود سینی چای داخل اتاق متعجب می‏ شود اما حرفی نمی ‏زند. مرد غریبه استکان چای را روی میز کوچکی مقابل مبل قرار می ‏دهد.

ــ خیلی مچکرم...

ــ چیه، انگار چیزی ناراحتت کرده؟

ــ نه...

ــ چرا. بگو هر چی می‏ خواهی بگو، من گوش می‏ کنم. سلمان آرام به سیمای مرد غریبه چشم می ‏دوزد و آن گاه با تردید چنین می‏ گوید:

ــ نمی ‏دونم شایدم اشتباه می‏ کنم.

ــ بهتره حرف بزنی، ممکنه بتونم کمکت کنم.

ــ شما، اسمتون نه، اما فکر می‏ کنم جایی شما رو دیدم، راستش خیلی برام آشنا می ‏آیید.

ــ که این طور. حالا بگید از چهرۀ من چی دستگیرتون شده...؟

ــ راستش خوب بجا نمی ‏آرم شما رو... ولی بیشتر به مرتاضای هندی می ‏مانید! نگاهتون آدم رو سحر می‏ کنه، موهای بلندتون، ریشتون حالت نگاهتون، اصلاً همه چیز شما آدم رو به فکر فرو می ‏بره...

ــ اما هنوز منو نشناختی. درست نمی‏ گم؟

ــ بله همین طوره...

ــ فکر نمی‏کنی با من رابطۀ نزدیکی داری؟

ــ رابطۀ نزدیک؟ راستش نه. خودتون این طور فکر می‏ کنید؟

ــ بله بدون شک.

سلمان مردّد می ‏ماند. با چشم گردش ملایمی در اتاق می‏ کند و نگاهش روی میز تلفن ثابت می‏ ماند. از کتاب اثری نیست و این اتفاق او را مشغول می‏ سازد.

ــ خیلی عجیبه، مطمئنم اونجا گذاشته بودم.

ــ چی عجیبه؟

ــ کتاب، کتابی رو گذاشته بودم کنار تلفن، اما حالا نیست.

ــ تعجبم از اینه که محصول فکر خودت رو هنوز نشناختی؟

ــ بله؟ ببخشید متوجه منظورتون نشدم. یه لحظه اجازه بدید.

سلمان بلند می‏ شود و روی تخت، زیر میز، داخل چمدانش، و هر محلی را که به نظرش می‏ رسد خوب نگاه می‏ کند و بار دیگر ناامید در جای خود می‏ نشیند.

ــ مهم نیست...

ــ ظاهراً خیلی خسته ‏ای، این طور نیست؟

ــ بله خیلی...

ــ پس بهتره بگیری بخوابی. من بر می‏ گردم.

ــ راستش ممکنه دیگه منو نبینید، در ضمن میهماندار هتل می‏ گفت شما هم اتاق من هستید.

ــ بله درست گفته. هم ‏اتاقی و همنشین. چطوره؟ راضی هستی؟

ــ احساس می‏ کنم این حرفا رو برای بار دومه که می ‏شنوم. خیلی عجیبه.

ــ هیچ چیز عجیب نیست... بهتره عادت کنی... من همیشه و همه جا خواهم بود!

ــ چه عرض کنم. راستش من فقط امشب میهمان شمام. با اجازه فردا از خدمت مرخص می‏ شم... باید برم لندن. پرواز دارم. فردا ساعت ده صبح.

ــ البته تا صبح راه زیادیه...

ــ اگه از اتاق خارج می شید، بهتره کلید رو همراه خودتون ببرید.

ــ نیازی نیست. من کلید دارم. شما درو قفل کنید.

ــ سلمان دیگر حرفی نمی‏ زند. مرد غریبه از کنارش عبور می ‏کند. لحظه‏ای مردد می‏ ماند نمی‏ داند چه بگوید. می‏ خواهد هرطور شده از دستش خلاص شود اما راهی به خاطرش نمی‏ رسد. آماده گفتن حرفی می‏ شود به همین منظور بر می‏ گردد. اما از شدت تعجب آرام آرام بلند می‏ شود، در حالی که چشمانش به در خشکیده است.

به هر حال رفته بود. تمس مرد غریبه از میان در یا دیوار؟ اما در سکوت مطلق. و ناگهان ساعت ضربه‏ ای می‏ نوازد و طنین آن چنان گسترده است که تا مدتها در سر سلمان زنگ می ‏زند.

چند ساعت بعد سلمان از خوابی سنگین بر می‏ خیزد. گیج و منگ است. ناگهان حوادث شب گذشته از خاطرش می‏ گذرد. از تخت می‏ جهد و نگاهی به اطراف خود می ‏اندازد، از هم اتاقی‏ اش خبری نیست. در بسته است  هیچ چیز مشکوکی نظرش را جلب نمی‏ کند. فقط کتاب مفقود شده آزارش می ‏دهد. روی تخت می‏ نشیند و دستی بر سرش می‏ کشد. همۀ حوادث عجیب شب پیش همچون خیالی در نظرش جلوه می‏ کند. سرانجام گردش چشمش روی صفحه ساعت متوقف می‏ شود.

ــ ساعت هشته، فقط دو ساعت وقت دارم.

و بی هیچ درنگی از جای برمی‏ خیزد. کفشهایش را می‏ پوشد و داخل دستشویی می‏ شود. آبی به صورتش می ‏زند و آماده رفتن می‏ شود.

ــ خیلی عجیبه، یعنی چی شده؟ نکنه مسافر قبلی برگشته این جا کتاب رو با خودش برده باشه. بعید نیست.

از داخل راهرو سر و صدای مسافرین دیگر به گوشش می ‏رسد. به نظرش می‏ رسد یک صبح دیگر مانند سایر روزها آغاز شده است. صدای پاها نه تنها او را نمی‏ ترساند، بلکه حرفهای مرد میهماندار مثل رؤیایی خالی از حقیقت در نظرش جلوه می ‏کند. حتی گمان می ‏کند همه حرفهای شب گذشته در رؤیا به او تلقین شده است. آری. جز این نمی ‏تواند باشد.

و با اطمینان کامل خم می‏ شود و چمدان را به دست می گیرد و به طرف در حرکت می‏ کند، پای در کلید را در قفل می‏ چرخاند و آن را می‏ گشاید. مرد غریبه بی آن که سلامی دهد از کنار او می‏ گذرد و به طرف پنجره پیش می‏ رود. سلمان از حرکت عجیب و غیر معمول این بیگانه متعجب باقی می‏ماند.

ــ صبح بخیر آقای تمس شما هنوز تشریف نبردید؟

ــ کجا؟

ــ فکر کردم رفتید.

ــ من بدون شما جایی نمی‏رم.

ــ سلمان حیرت‏ زده از کلام مرد غریبه به سمت او برمی ‏گردد.

ــ ببخشید متوجه حرفتون نشدم.

ــ هر چقدر خودت رو فریب دادی بسه دیگه. مثل این که خبر نداری در چه وضعیتی قرار داری؟

ــ از چی حرف می‏زنی؟ شما کی هستید؟

ــ تو باید منو خیلی خوب بشناسی.

ــ نه نمی ‏شناسم. می‏ بخشید. من پرواز دارم باید زودتر راه بیافتم.

ــ خوب پس برید.

سلمان گیج و متحیر از رفتار و سخنان مرد غریبه، سعی می‏ کند برگردد و از اتاق خارج شود، اما گویی پاهایش بر زمین چسبیده است. یکبار دیگر تلاش می‏ کند. پاهایش مثل دو پارۀ سنگ، بی‏حس و حرکت باقی می ‏مانند.

ناگهان وحشت و دلهره، همچون آواری بر سرش فرو می ‏ریزد و او به حالت التماس به سوی مرد غریبه برمی‏ گردد. این بار قدرت حرکت به پاهای او باز می‏ گردد. چند قدم به طرف مرد غریبه پیش می ‏آید و در حالی که از ترس می‏ لرزد، آرام و بریده چنین می‏ گوید:

ــ شما کی هستید؟ راحتم بگذارید. چی از جون من می ‏خواهید، خواهش می ‏کنم. من باید برم.

تمس، مرد غریبه، به سوی او برمی‏ گردد و سیلی محکمی به صورت سلمان می‏ زند. گویی شعله‏ ای آتش از میان سر سلمان عبور می‏ کند. چشم در چشم با نفوذ مرد غریبه می‏ دوزد و او بی درنگ مچ دست سلمان را می‏ گیرد. چمدان به گوشه‏ ای می ‏افتد و ناگهان مرد غریبه به حرف می‏ آید.

ــ خوب گوش کن تو به جرم توهین به مقدسات الهی محکوم به مرگ شده ‏ای، می‏ فهمی یا نه؟ حالا خوب به من نگاه کن. منو می‏ شناسی یا نه؟ من تجسّم آیات شیطانی توام. جلوتر بیا. تو هیچ کجا نمی‏ری بیا جلو، خوب نگاه کن.

ناگهان به یک اشاره مرد غریبه پرده خاکستری به کناری می‏ رود و پنجره از هم گشوده می‏ شود و سلمان به بیرون چشم می‏ دوزد، هنوز منظرۀ دهشتناک شب گذشته بر پردۀ هراس ‏انگیز آسمان باقی مانده است. ابرها درهم می‏لولند. ماه روشن در شکاف ابرهای خشمگین گم می‏ شود. کلاغ سیاه پروازکنان بر لبۀ پنجره می‏ نشیند در حالی که هنوز نیمی از غذای او را بر دهان دارد. همه صداهای مرموز و یک شب بی‏پایان به سوی سلمان هجوم می ‏آورند. سلمان فریادی از وحشت سر می ‏دهد آن چنان که طنین همه فریادهای هول‏ انگیز اعماق وجودش را از خواب و فراموشی بیدار می‏ سازد. شب تیره و بی ‏پایان زندگی سلمان آغاز شده بود.

والسلام

 

 

منبع: حضور، ش 12، ص 295.

انتهای پیام /*