مجله خردسال 369 صفحه 8

کد : 166509 | تاریخ : 10/11/1388

فرشته­ها مادربزرگ گفت: «روزی که امام بعد از سال­ها به ایران برگشتند، روز جشن و شادی بود.» پدربزرگ گفت: «همه­ی خیابان­ها پر از مردمی بود که برای خوش­آمدگویی به امام از خانه­هایشان بیرون آمده بودند.» پرسیدم: «شما هم به خیابان رفته بودید؟» مادربزرگ لبخندی زد و گفت: «من و پدربزرگ هم رفته بودیم. آن قدر جمعیت زیاد بود که ما همدیگر را گم کردیم.» پدربزرگ خندید و گفت: «تو رفته بودی شیرینی بخوری!» مادربزرگ گفت: «من؟! خودت رفتی شیرینی بخوری و من دیگر نتوانستم تو را پیدا کنم!» گفتم: «شیرینی هم بود؟!» مادربزرگ گفت: «خیابان­ها پر از گل بود و دست مردم جعبه­های شیرینی، هه خوشحال بودند و به هم شیرینی تعارف می­کردند.» عکس امام توی قاب عکس بود، اما خودش پیش فرشته­ها بود، خوش به حال فرشته­ها.

[[page 8]]

انتهای پیام /*