مجله خردسال 370 صفحه 8

کد : 166537 | تاریخ : 17/11/1388

فرشتهها وقتی با پدربزرگ به خیابان میروم، دست او را میگیرم. هیچ وقت تندتر از پدر بزرگ راه نمیروم. چون او پاهایش درد میکند و زود خسته میشود. وقتی پدربزرگ خواب است، من ساکت میمانم و سر و صدا نمیکنم تا او خوب بخوابد. وقتی پدرم، پدربزرگ را به حمام میبرد، من هم با آنها میروم و سر پدربزرگ را با کف میشویم! آن وقت پدربزرگ میخندد و مرا دعا می کند. پدرم میگوید:" هر بار که پدربزرگ خوشحال است و میخندد، فرشتهها هم میخندند و خدا از این همه شادی، شاد میشود.

[[page 8]]

انتهای پیام /*