مجله خردسال 371 صفحه 11

کد : 166568 | تاریخ : 27/10/1396

یک روز که پیغمبر از گرمی تابستان همراه علی می رفت در سایهی نخلستان دیدند که زنبوری از لانهی خود پر زد آهسته فرود آمد بر دامن پیغمبر بوسید عبایش را دور قدمش پر زد بر خاک کف پایش صد بوسهی دیگر زد پیغمبر از او پرسید آهسته بگو جانم طعم عسلت از چیست هر چند که میدانم زنبور جوابش داد چون نام تو میگویم گل میکند از نامت صد غنچه به کندویم تا یاد تو را هر شب چون گل به بغل دارم هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است این طعم عسل از من نیست طعم صلوات است این

[[page 11]]

انتهای پیام /*