مجله نوجوان 184 صفحه 31

کد : 166744 | تاریخ : 27/10/1396

همسرش برود . جادوگر پیر فریاد زد : «ملاقات ممنوع ! پرده ها را بكشيد : كسي حق ندارد او ببيند . احتياج به آرامش دارد.» پادشاه از كارش پشيمان شد. نمي دانست ملكه قلابي در رختخواب خوابيده است . نيمه هاي شب دايه بيدار در اتاق بچه كنار گهواره نشسته بود . ديد در باز شد ، ملكه آمد ، بچه را برداشت ، روي دست گرفت ، شير داد ، بالش را زير سرش گذاشت و دو باره خواباند . آهوي كوچك را هم فراموش نكرد . رفت به گوشه اي كه خوابيده بود ، نوازشش كرد و از در خارج شد . روز بعد دايه از ماموران پرسيد كه ديشب چه كسي وارد قصر شده است ؟ آن ها در جواب گفتند كه كسي را نديده اند . او شب هاي ديگر هم آمده بود ولي هيچ گاه خبرش پخش نشد . دايه او را مي ديد ولي از ترس جادو گر جرئت نمي كرد چيزي بگويد . مدت ها اين وضعيت ادامه داشت تا اين كه شبي ملكه خودش سر صحبت را باز كرد و گفت « بچه من چطوره آهوي من چطوره ؟ من دوباره ديگه بيشتر نميام . ديگه بعد از اون منو نمي بيني .» دايه آنجا چيزي نگفت . پيش شاه رفت و همه جيز را برايش گفت. شاه حقيقت را يافت و گفت : «خدايا ! چه بلايي به سرم اومده ؟ بهتره فردا شب كنار كودك بيدار بمونم و ببينم چه خبره . » شب به اتاق بچه رفت . نصف شب سرو كله ملكه پيدا شد و همان حرف ها را تكرار كرد : « بچه من چطوره ؟ يه بار ديگه ميام و ديگه منو نمي بيني .» بعد مثل هميشه قبل از رفتن بچه را نوازش كرد . پادشاه دستپاچه شد و نتوانست حرفي بزند . فردا شب هم بيدار ماند . دوباره همان ماجرا تكرار شد . - بچه من چطوره ؟ آهوي من چطوره ؟ فقط همين امشب اينجام و ديگه منو نمي بيني . - پادشاه ديگر نتواست سكوت كند . فوري جلو آمد و گفت: « به دلم افتاده كه همسر عزيز من تو هستي .» - بله من همسر حقيقي تو هستم و اكنون با لطف خداوند ، دوباره زندگي خود را مي يابم . - بعد خيانت جادوگر بد جنس و دخترش را بر ملا كرد. شاه دستور داد آن دو را محاكمه كنند راي دادگاه به سرعت اعلام شد. دختر را به جنگل بردند تا حيوانات وحشي او را بخورند و جادوگر را در آتش انداختند تا بسوزد. وقتي جادوگر به خاكستر تبديل شد. طلسم شكسته شد و آهو دوباره به شكل اول خود بازگشت و خواهر و برادر تا پايان عمر با هم در كمال خوشبختي زندگي كردند.

[[page 31]]

انتهای پیام /*