مجله نوجوان 185 صفحه 4

کد : 166753 | تاریخ : 27/10/1396

افسانه برادران گريم برگردان از آلماني : سيد احمد موسوي محسني شش قو حاكمي براي شكار به جنگلي بزرگ رفت . او به حدّي سرگرم دنبال كردن شكار بود كه اطرافيانش را گم كرد . و قتي هوا تاريك شد . از حركت بازماند . نگاهي به دور و برش كرد و ديد كه راه را هم گم كرده است . خيلي تلاش كرد تا راهي براي خروج از جنگل و سرگرداني پيدا كند ولي به نتيتجه نرسيد . پيرزن قدخميدة جادوگر را ديد كه دستش مي لرزيد . جلو رفت و گفت : «ممكنه راه خروج از جنگل رو بهم نشو بدين ؟» - حتماً جناب حاكم ولي اين كار شرطي داره ، اگه اونو قبول نكنيد . هرگز نمي تونيد خارج بشيد و اين جا از گرسنگي مي ميريد . - چه شرطي ؟ - دخترم دارم كه به زيبايي اش نمي تونيد در دنيا پيدا كنيد ، دوست دارم همسر و خدمتگزار شما باشه . اگه موافقت كنيد را ه رو بهتون نشون مي دم . حاكم كه خيلي ترسيده بود . از روي ناچاري به اين شرط تن داد و پيرزن او را به سمت كلبه اش راهنمايي كرد . دختر هم آن جا كنار آتش نشسته بود و از او استقبال كرد . ظاهر زيباي دختر به دلش نشست ولي اصلاً به روي خودش نياورد چون نمي دانست كه باطنش چگونه است . بعد از ان كه دختر را روي اسب نشاند . پيرزن راه را نشانش داد و حاكم به اقامتگاه بازگشت . جايي كه قرار بود مراسم عروسي در آن برگزار شود . اين حاكم يك بار ديگر هم ازدواج كرده بود و از همسر اولش هفت بچه داشت؛ شش پسر و يك دختر كه آنها را خيلي دوست داشت و چون مي ترسيد نامادري با آنها رفتار خوبي نداشته باشد و باعث رنجش خاطرشان شود ، همسر دوم را به قصري دور افتاده برد كه راهش آنقدر مرموز و

[[page 4]]

انتهای پیام /*