مجله نوجوان 155 صفحه 5

کد : 166790 | تاریخ : 04/11/1386

الجسم منه بکربلاء مضرج والرأس منه علی القناه یدار سکوت می­کند. گوش می­شود تا مرثیۀ را بشوند. *** نبودی مادر، ایستاده بودم بر تلّ زینبیه. تماشاگر میدانی که پاره پارۀ ستارگانش ظلمت زمین را می­شکست. لاله لاله می کشفت. خورشید خورشید از مطلع خاک می­دمید. همۀ خاک مشرق بود. یاران طلوع کرده بودند سرخگون و ارغوانی و زیبا. عصر بود و عطش. حسینم بود و بنی هاشم. آه مادر. نخستین آفتاب هاشمی، اکبر بود، پیامبر کربلا به میدان رفت. جان حسین می­رفت و جان همۀ ما. ساعتی نبرد بود و بازگشت. عرق کرده و خونین تن و تشنه کام. بهانه­ای بود تا دیگر بار جان را از بوی بابا پر کند و بابا نگاهش را از تماشای او. آه، نمی­توانم گفت که چگونه به قتلگاه دویدم و میان اکبر و پدر دیوانه شدم تا حسینم در غربت دشت پیچید. هفت بار ولدی ولدی... و هفت بوسه که پس از زدودن خون از لبان خشک اکبر گرفت. آه مادر نبودی، قاسم رفت. عون رفت. محمد و... نوبت به جعفرت رسید. رشید و شکفته و شوریده و شیدا. اذن میدان طلبید و عباس در کرانۀ ارغوانی میدان صبورانه ایستاده بود. برادر را تشویق می­کرد که برو عزیزم دوست دارم نبرد عاشقانه­ات را ببینم، ببینم که فرمان خدا و پیامبرش را عاشقانه سر نهاده­اید جعفر تو می­جنگید و رجز می­خواند: انی انا جعفر ذوالمعالی ابن علی الخیر ذوالنوال حسبی بعمی شرفاً و خالی احمی حسیناً ذوالندی المفضال من جعفرم، شرافتمند و بزرگوار. فرزند علی هستم که بخشنده­تر و برتر از او نیست. مرا بس و بسنده است شرافت و عظمتی که از عمویم و دایی­ام دارم. من با همۀ هستی خویش پاسدار حسینم که همۀ فضیلت و جوانمردی در او خلاصه شده است. مادرم ام البنین کاش بودی و رزم جعفر جوانت را می­دیدی، شگفتی و شور در آسمان افکنده بود و هراس و شرر بر میدان. اما خوب شد نبودی. من با چشمهای خودم دیدم که تیر خولی اصبحی به پیشانی و چشم او نشست و سرو بلند قامت او بر خاک شکفت. آه مادر، برادرم حسین به شتاب، عقاب کوهستان جعفر جوان را دریافت. سر او را با دو چشمۀ خون جوش بر زانو گرفت. خون از چشمان جعفر می­تراوید و اشک از چشمان حسین و در امتزاج اشک و خون، جوان رشید تو تا بهشت بدرقه شد. دمی بعد دستان رشید عباس، شانه­های عبدالله را نواخت. دسته گل دوم تو مثل شهاب در خاطر تاریک میدان درخشید. شعلۀ شمشیر از هیمه­های کربلا را می­سوخت و همینۀ نبرد او تا تاریک قلبها را می­لرزاند و به ضیافت مرگ می­برد. رجز می­خواند و می­گفت:

[[page 5]]

انتهای پیام /*