مجله نوجوان 155 صفحه 7

کد : 166792 | تاریخ : 04/11/1386

بی تاب قساوت و جنایت. اگر عباس می­رفت، آرام از دلها می­رفت. آرامش پلک خیام فرو می­شکست و چشم دشمن پس از روزها هراس و بی­خوابی، خواب و آرام می­یافت. - فدایت شوم عباس. کودکان تشنه­اند قدری آب بیاور عباس در تمنای برادر سوخت. در خواهش حسین آب شد و در باران یک ریز اشک کودکان گداخت. مشک خشک را عزیزتر از جان در آغوشش فشرد. سردار ساقی، پای شتاب بر رکاب نهاد. بدرقۀ تشنه­کامان بود لبهای دعا و چشمهایی که به گریه نجوا می­کرد. عمو می­رفت و جانها، همرکاب او می­رفت. ام­البنین مادر! صبور باش. من م­ گویم و می­شنوی. اما من به چشمهای خودم دیدم شکست قامت برادر را. باچشمهای خویش دیدم که قامت خیمه­ها یک نیزه فرو شکست دیدم که دیده آرای حسین، سرور رشید کربلا، امید همۀ دل خستگان تشنه کام می­رفت. نمی­دانم این لحظه­ها بر برادر چه گذشت. بر من چه گذشت. من خودم به چشم خویشتن دیدم که جانم می­رود و رفت. بعدها شنیدم چه گذشت. اما نخلستان، همۀ شیرینی و شهد کربلا را در کام کشید. ما بودیم گداخته و تلخ و بی­تاب. حسین آمد از ساحل علقمه دست بر کمر و عمود راست­ترین و افراشته­ترین خیمه را فرو کشید یعنی کربلا بی­ماهتاب شد و داغ همیشۀ آب بر جگرها ماند. ام­البنین مادرم! کودکان آب آب نمی­گفتند. تمنای عمو بود و سرزنش مدام که ای کاش آب نمی­گفتیم. یک جرعه نگاه عمو کافی بود تا همۀ عطشها را بشکند و همۀ تشنه­کامی­ها را پاسخ باشد. ساقی، در کنار علقمه، سر بر زانوی مادرم زهرا داشت. دستهایش به نیرنگ جدا شد. مشک در اغوشش. مثل فوارۀ خون عباس بر خاک چکید. تیر در چشم و عمود بر سر، حسین را فریاد زد. می­دانی مادر که هیچ گاه حسینم را به نام نمی­نامید. مولا و سید می­خواند، سرور و آقا صدا می­زد و اینک برادر می­گفت. حسین شکسته­تر از او، کنارش نشست. کدام دست می­توانست عباس را بردارد. دستان حسین، عباس بود و عباس بر خاک افتاده. اشک آفتاب بر ماهتاب می­چکید. من بر تل ایستاده بودم و بازگشت حسین را در جزر و مد قامت شکسته یافتم. همه چیز را دریافتم و غربت کربلا را که به نهایت رسیده بود. مادر تاب نمی­آورم گفتن را. پس از عباس، هلهلۀ دشمن بود و اندوه بی­کسی حسین و حرم. من شهادت حسین را پیش از شهادت دیدم. عباس نقطۀ پایان کربلا بود. پایان حسین، پایان من و پایان سوسوی امیدی که خیمه­ها را با ضیافت به آرامش و سکون می­برد . خوب شد نبودی مادر تا چشمهای مهتابت را دو چشمۀ خون نبینی، تا دستهای افتاده بر خاک را نظاره نکنی، خوب شد نبودی. .... مرثیه زینب در هق هق گریه می­شکند. ام­البنین می­گرید و دم می­گیرد. بقیع می­لرزد. رباب، دست ام­البنین و زینب را می­گیرد. غروب است و قامتهای شکسته باز می­گردند. از این پس بقیع میعادگاه داغدیدگان و سوگواران است.

[[page 7]]

انتهای پیام /*