مجله نوجوان 155 صفحه 14

کد : 166799 | تاریخ : 04/11/1386

قسمت آخر لیلا بیگلری جنگل فرشتگان کتی صداهایی محو می­شنید. سرش درد می­کرد. نمی­توانست چشمانش را باز کند. حالت تهوع داشت. صدای مادر بود. صدای پدر بود. صدای زنی که دست و صورتش را با باند پوشانده بود هم بود. صدای مرد دیگری که مدام حرف می­زد توی گوشش وز وز می­کرد. این صدا را قبلاً شنیده بود کم کم کلمات برایش واضح شد. مادرش گفت: من می­دونستم آخرش اینطوری می­شه. پدر گفت: بالاخره که چی؟ باید می­فهمید یا نه؟ زن باندپوش گفت: امّا نه اینجوری! حق با ماریاست! پدر گفت: اصرار خودت بود زن باندپوش جواب داد: من گفتم سالی یه بار... مادر کتی در حرف زن دوید و پدر هم صدایش را بالا برد و دوباره همهمه شد و کلمات نامفهوم !

[[page 14]]

انتهای پیام /*