پدر که در برابر زن از جواب دادن
درمانده بود گفت: این هم اصرار خودت
بود.
مادر کتی به سمت پدر رفت. پدر کاملاً
مستأصل شده بود و روی صندلی وا رفت.
مادر شانههای پدر را که از عصبانیت
میلرزید ماساژ داد.
زن با دیدن این صحنه به آنها پشت کرد.
کتی از قبل هم گیجتر شده بود. او منتظر
بود مادرش جوابی بدهد.
زن با غم گفت: آره راست میگی
خودم اصرار کردم از هم جدا بشیم و تو
با خواهرم ازدواج کنی ولی فکر نمیکردم
زندگی شماها اونقدر گرم بشه که من رو
فراموش کنین.
مادر کتی لبخندی از سر محبت زد و به
سمت زن جزامی رفت و او را در آغوش
گرفت. زن که انگار منتظر چنین حرکتی
بود. خودش را در بغل مادر رها کرد و بغضش
ترکید و آنقدر گریه کرد تا به هق هق افتاد.
مادر که او را نوازش میکرد آرام آرام در گوشش
میگفت: نه عزیزم! هیچکس تو را فراموش نکرده!
هیچکس اون کاری رو که تو کردی یادش نمیره تو
دلت گرفته. خسته شدی. حق هم داری. ما تو رو خیلی
دوست داریم.
مادر کتی آنچنان که همیشه کتی را نوازش میکرد
آن زن را در آغوش گرفت و نوازش کرد. زن خودش
را در آغوش مادر رها کرد و همچون ابر بهار اشک
میریخت. مادر او را بلند کرد و اشکهایش را که روی
صورت جزامیاش پخش شده بود با دست پاک کرد.
بعد به کتی اشاره کرد و گفت : ببین دخترت چه قدر
بزرگ شده !
کتی بیاختیار به سمت جزامی دوید و در آغوشش
پرید. انگار سالها بود که با او آشنا بود. عطر تن آن
زن او را را به جایی در گذشته میبرد و در میان خیال و
واقعیت میگرداند.
کتی فهمید که مادرش بعد از ابتلا به جزام خانوادهاش
را راهی کرده است. او بعد از اینکه توانست جلوی رشد
بیماری را در خودش بگیرد تمام جزامیها را در آن دیر
جمع کرد و آنجا را به یک بیمارستان و اقامتگاه برای
جزامیهایی که از اجتماع طرد میشدند تبدیل کرد.
پلیس جوان که کاملاً گیج شده بود کلاهش را از
سرش برداشت و روی صندلی وا رفت!
سالها از این ماجرا میگذرد. حالا کتی عکاس و هنرمند
بزرگی شده است. او با برگزاری نمایشگاههای متعدد
و معرفی جنگل فرشتگان به تمام مردم جهان آنجا
را تبدیل به یک مکان توریستی کرده است و بیمارانی
که از این بیماری رنج میبردند در آنجا در رفاه کامل
زندگی میکنند و با فروش محصولات تولیدی خود به
توریستها و مسافران میتوانند امید به زندگی را در
دلشان زنده نگه دارند.
پایان/
[[page 16]]
انتهای پیام /*