مجله نوجوان 157 صفحه 14

کد : 166832 | تاریخ : 27/10/1396

کرد بعد هم آشغالهای ولو شده خودش را با دست جمع کرد و درون کیسه ریخت. وقتی به سمت خانه به راه افتاد با خودش فکر کرد که او حتی رغبت ندارد به زباله­هایی که خودش تولید کرده است دست بزند. چگونه رفتگران، همۀ آشغالهای مردم را جمع می­کنند. از این حسّ نوع دوستی شوقی در دلش جوشید و از خودش احساس رضایت کرد. وقتی به رختخواب می­رفت واقعاً خسته بود و تنها نگرانی­اش امتحان فردا صبح بود. * * * مادرش لحاف داوود را کنار زد و قیافه­اش در هم رفت و گفت: بچّه تو چقدر بو می­دی؟ مگه توی آشغالا خوابیدی؟ داوود با زحمت چشمانش را باز کرد و به مادرش گفت: ساعت چنده ؟ مادرش گفت: یک ربع به ده! ناگهان چشمان داوود گرد شد و از جا پرید: وای خواب موندم! امتحان! مادرش خندید و گفت: امروز تعطیله؟ وقتی داوود پرده را کنار زد دانه­های ریز و سفید برف را دید که با عجله روی زمین می­نشستند و لحاف سفید کلفتی روی کوچه و خیابان کشیده بودند. سو برده­اند و فردا صبح که مردم می­خواهند از آنجا رد بشوند با چه منظره­ای روبرو خواهند شد. به یاد رفتگر پیر افتاد که حتماً به خاطر این صحنه هم به زحمت می­افتاد، هم از طرف رؤسای خود مورد بازخواست قرار می­گرفت و شاید شغلش را هم از دست میداد. باز هم از خیر رختخواب نرم و گرمش گذشت و یک کیسه زباله برداشت تا برود و زباله­های سر کوچه را جمع و جور کند. برای محکم کاری یک کیسه دیگر هم برداشت. همینطور که به سر کوچه نزدیک می­شد متوجه کیسه زباله­ای شد که دم در یکی از خانه­ها گذاشته بودند. بی­تفاوت از کنار آن رد شد ولی چند قدم از آن فاصله نگرفته بود که فکری به خاطرش رسید. اگر قرار بود به فکر پیرمرد رفتگر و عابرانی باشد که از آنجا رد می­شدند دیگر فرقی نمی­کرد که آشغال را خودش گذاشته باشد یا همسایۀ بغلی . دلش راضی نمی­شد که به آشغالهای دیگران دست بزند با اینحال آشغالها را به دست گرفت. چند قدم آن طرف­تر به یاد پاره شدن کیسه زباله خودش افتاد. آشغالها را با کیسه­اش درون یک کیسه دیگر گذاشت و با خیال راحت آنها را به سطل آشغال سر کوچه منتقل

[[page 14]]

انتهای پیام /*