مجله نوجوان 162 صفحه 14

کد : 166868 | تاریخ : 27/10/1396

صد سال به اون سالها مجید صالحی ایام عیده و همه دارن حال می کنن،. .. پدر و مادر ما هم رفتن ماه عسل ! عوضش پدر بزرگ ومادر بزرگ اومدن پیشمون وقتی که سال تحویل شد با اینکه قبلاً دوش گرفته بودیم مجبور شدیم دوباره دوش بگیریم. . بوووم. ....... آغاز سال 1387 خیلی وقت بود که توی فوتبال نبرده بودم، نشستم با پدربزرگ بازی کردم و 30 تا گل بهش زدم، . . آخه بازی بلد نبود فکر کنم دسته اش خرابه. . خانوم. . صبر کن.. جعفر آقا حواست کجاست؟ اما هنوز دو ساعت نگذشته بود که پدر بزرگ 50 بر صفر هی منو می برد و من حسابی کفری شدم.. صبر کن. . اووو غ غ. . صبر کن. .همین یک دور فقط. ..اووغ وقتی برامون مهمون اومدپدر بزرگ هرچی داشتیم گذاشت جلوی مهمانها، از کیسة خلیفه می بخشید. بردار بخور بچه، دیگه مثل این جا گیرت نمی آد....! بفرمائید.. حتی یک شب یک دزد اومد ولی پدربزرگ فکرکرد مهمونه و اونقدر براش خاطره تعریف کردکه خود دزدِه زنگ زده110. .. شما شهریها هم با چه لباسهای عجیب و غریبی می رین مهمونی پسرم چشمت درد می کنه

[[page 14]]

انتهای پیام /*