مجله کودک 430 صفحه 38

کد : 167070 | تاریخ : 30/10/1396

امیرمحمد لاجورد کاری خوب است که خوب هم تمام شود مامان: «سبحان این هزار تومن رو بگیر و برو از محمود آقا یه ماست بخر. فقط مواظب باش مثل اون دفعه گمش نکنی.» سبحان از محمودآقا یک سطل ماست گرفت اما مدام این جیب و آن جیب­اش را می­گشت. گویا اتفاقی که نباید می­افتاد، افتاده بود. خیلی بد شد. حالا جواب مادرش را چی بدهد؟ با چه رویی به خانه برود و به مادرش بگوید که دوباره پول­اش گم شده است. با خودش فکر می­کرد که اصلا چرا داخل جیب­هایش را می­گردد؟ تا آنجا که یادش می­آمد پول را توی دست­اش گرفته بود و اصلا آن را توی جیب­اش نگذاشته بود. حتما که یک جایی توی راه از دست­اش افتاده است. با خودش فکر می­کرد که خدا کند کسی آن را برندارد. سبحان: «چیزه، محمودآقا، این ماسته همین جا باشه، من همین الان برمی­گردم.» محمودآقا: «چی شده؟ نکنه پول زبان بسته رو...» محمودآقا وقتی فهمید چه اتفاقی افتاده سطل ماست را به سبحان داد و گفت: «اشکالی نداره، ماست رو فعلا ببر. هر وقت پولت پیدا شد بیار و بهم بده.» سبحان هم ماست را گرفت و هنگام برگشت، مسیر مغازه محمودآقا تا خانه را وجب به وجب به دنبال پول­اش گشت. تا اینکه... حداکثر سرعت: 530 کیلومتر در ساعت وزن: 1910 کیلوگرم (بدون بمب)

[[page 38]]

انتهای پیام /*