
خوشش میآمد؛ چون او را به یاد شهر بازی میانداخت؛ وقتی که سوار ترن هوایی یا چرخ فلک میشد و دلش هُرّی میریخت پایین.
پنکه بین راه از توی گل و خاک و آب هم رد شد. پغور قاطی با ترس و درد و احساس خوش دوچرخهسواری به اداره رسید. پنکه را توی پارکینگ پارک کرد و وارد اداره شد. آبدارچی اداره و کارمندها تا او را دیدند، وحشت کردند و دویدند طرف پغور قاطی. همکار پغور قاطی دستپاچه گفت: «چه بلایی سرت اومده؟ تصادف کردی؟!»
پغور قاطی با این که همه جایش درد میکرد و حسابی زخم و زیلی شده بود، لبخند زد و گفت: «نه، امروز با دوچرخه اومدم.»
آبدارچی اداره برای پغور قاطی یک لیوان آب قند آورد و گفت: «اینور بخور، حالت بهتر بشه.»
پغور قاطی لیوان آب قند را سر کشید و گفت: «اگه این کارا رو میکنید که دوچرخه مو دست شما هم بدم، کور خوندید. هیشکی حق نداره به دوچرخهی من دست بزنه.»
آبدارچی و کارمندان اداره با اخم و تخم سر کارشان برگشتند و یکی یکی دزدکی به پارکینگ سر زدند؛ اما هیچ دوچرخهای را آن جا ندیدند
.Õ حداکثر سرعت: 580 کیلومتر در ساعت
Õ وزن: 5950 کیلوگرم (بدون بمب)
[[page 17]]
انتهای پیام /*