مجله کودک 432 صفحه 39

کد : 167165 | تاریخ : 30/10/1396

تااینکه پول­اش را یک جایی، داخل جوی آب پیدا کرد. شانس هم آورده بود که داخل جوب، آب نبود وگرنه حتما آب، پول­اش را با خودش برده بود. اما همین که خم شد تا پول­اش را بردارد متوجه یک چیز دیگر شد که داخل جوب افتاده بود. چه برقی هم می­زد. سبحان: «وای خدا جان، عجب چیزیه پسر، اشتباه نکنم از طلاست، یعنی مال کیه؟ خدا می­دونه که صاحب بنده­ی خداش چقدر دنبالش گشته.» سبحان: «مامان، بگیرین. این از ماستی که می­خواستین، من باید دوباره برم تا مغازه محمودآقا. زودی برمی­گردم.» مامان: «واستا ببینم، چی شده؟ چرا دیر کردی؟» سبحان: «الان برمی­گردم براتون تعریف می­کنم.» محمودآقا: «حالا لزومی نداشت به این سرعت پول رو بیاری. عجله­ای نبود. اینه؟ اینه اون انگشتری که پیدا کردی؟ عجب، آره فکر کنم حدس­ات... درسته. طلاست. حتما کلی هم قیمت­شه. یه نوشته می­زنم پشت شیشه مغازه تا صاحبش پیدا بشه.» سبحان: «نه محمودآقا، بذارین، می­خوام خودم بنویسم. می­خوام که با خط خودم باشه.» و سبحان به خانه رفت و روی یک تکه مقوا با ماژیک نوشت که... محمودآقا: «خوبه، بد نیست. البته فکر کنم که این متن یه مقداری احتیاج به اصلاح داره.» سبحان: «نه، هیچ اصلاحی نمی­خواد، خوبِ خوبه.» سبحان: «الو، سلام محمودآقا، زنگ زدم ببینم هنوزم صاحب اون انگشتره نیومده سراغش؟» -: «نه، نه، والله، نه، بالله، نه، واقعا که دیگه نمی­دونم چی بگم؟ امروز تو منو از کار و زندگی... انداختی. کارم فقط شده این که یه ربع به یه ربع به تلفن­های تو جواب بدم. الان تو این سه چهار ساعت، این یازده دوازدهمین زنگه که می­زنی... طول بال: 26 متر Õ اسلحه: 14 مسلسل 7/7 میلیمتری ـ 4 مسلسل 7/12 میلیمتری ـ 2250 کیلوگرم بمب

[[page 39]]

انتهای پیام /*