مجله کودک 434 صفحه 8

کد : 167194 | تاریخ : 30/10/1396

قصّههایزندگیامامخمینی علی،حسینیّهو قولپدربزرگ علی، خیلی دوست داشت که با پدربزرگش به داخل حسینیه برود. امام هم که علی را خیلی دوست داشت، به او قول داد که او را با خودش ببرد. اول شب، امام به علی گفت: «امشب زود بخواب. من صبح میآیم و تو را بیدار میکنم تا با هم برویم.» علی هم با خوشحالی قبول کرد. امام، طبق قولی که داده بود، فردا صبح زود پیش عروسش آمد و گفت: «فاطی! برو علی را صدا کن. من تا نیم ساعت دیگر میخواهم به حسینیه بروم. آمادهاش کن تا با من بیاید!» فاطمه خانم گفت: «آقاجان، خوب نیست! شما را اذیت میکند. حالا این بچه یک چیزی گفت...» امام با لحنی محکم و جدّی گفت: «نه دخترم! من به او قول دادهام و باید به قولم عمل کنم. برو صدایش کن تا زودتر آماده بشود!» فاطمه، ناچار اطاعت کرد و رفت، علی کوچولو را صدا کرد و لباسهایش را عوض کرد و دست و صورتش را شست و او را برای رفتن به حسینیه آماده کرد. کمی بعد، علی با خوشحالی پیش مادر برگشت و گفت: «مامان، من رفتم حسینینه!» (چون نمیدانست «حسینیه» را درست بگوید.) مادر خندید و از علی پرسید: «خوب، در حسینیه چه کار کردی؟» علی، چیزهایی را که در داخل حسینیهی جماران دیده بود، را برای مادرش تعریف کرد. در هواپیمای «لاکهید لامیتینگ» محصول دیگری از کمپانی لاکمید آمریکا بود که مأموریتهای زیادی بر فراز اقیانوس اطلس انجام داد. آلمانیها به این هواپیما، «شیطان دم چنگالی» میگفتند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*