مجله کودک 434 صفحه 39

کد : 167227 | تاریخ : 30/10/1396

قبض تلفن. خودت هم باید بدیش به بابا.» سحر:«به من هیچ ربطی نداره. هر کی اول دیدتش، همون هم باید بدتش به بابا.» سحاب: «یعنی چی؟ حرفارو تو زدی، من باید...» یه قبض تلفن اومد و باعث جنگ و دعوا بین خواهر و برادرم شد. آخرش هم سحاب قبض رو انداخت رو پای سحر و رفت تو اتاقش. سحر قبض رو به من داد و گفت ببرم و بدم به سحاب. اما گوش سحاب که اصلا به این حرفا بدهکار نبود. یه گوشی گذاشته بود تو گوشش و آهنگ گوش می­کرد و تا منو دید چشماشو هم بست. ابروهاشم یه جوری اخمالو کرده بود که آدم جرأت نکنه بهش حرف بزنه. قبض رو دوباره بردم و به سحر دادم. سحر هم قبض رو برداشت و رفت پشت در اتاق سحاب و از زیر در اتاقش رد کرد تو. اما چند دقیقه بعد سحاب قبض رو برداشت و... از زیر در رد کرد تو اتاق سحر. خلاصه هی سحر قبض رو می­انداخت تو اتاق سحاب و سحاب قبض رو می­انداخت تو اتاق سحر تا اینکه یه مقدار از قبضه جر خورد. سبحان: «خواهرجون، چرا این قبضه همینطور افتاده بود وسط اتاق؟ جر هم خورده، داره...» سحر: «این امور اصلا و ابدا به من مربوط نمی­شه...» سبحان: «اون موقعی هم که هی با تلفن حرف می...» سحر: «خیلی حرف می­زنی سبحان، اینارو برو به داداشت بگو که از صبح تا شب پای تلفن با سعید آرواره تکون می­دن.» مامان: «چرا اینجا نشستی؟ این چیه؟ اوه اوه، سی و هشت هزار تومن؟ سحاب و سحر کجان؟» سبحان: «سر این قبضه با هم دعوا کردن و حالا هم قهرن. هر کدومشون تقصیر رو میندازه گردن اون یکی. طفلکی بابا حالا باید این همه پول برای تلفن بده.» مامان: «پس اینطور، اون موقع که هی بهشون می­گم این­قدر با تلفن حرف نزنین برای همین روزا می­گم. باباتون از صبح تا شب می­ره زحمت می­کشه اون وقت شماها بجای... این که قدر بدونین هی حرف بزنین و خرج بتراشین. همین دیروز بنده­ی خدا چهارده هزار تومن پول قبض برق رو داد. آخه از کجا بیاره؟» این هواپیما برای اولین بار در سال آخر جنگ جهانی دوم (1944) به خدمت گرفته شد.

[[page 39]]

انتهای پیام /*