مجله کودک 436 صفحه 9

کد : 167287 | تاریخ : 30/10/1396

این حرف توجهی نکرد و به بازی خودش ادامه داد. امام، آیفون را برداشت و منیره خانم، خدمتکار خانه را صدا زد و به او گفت: «منیره خانم، بیا علی را ببر! من میخواهم بخوابم.» علی، سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. چند لحظه بعد، منیره خانم آمد و علی کوچولو را بغل کرد و با خودش برد. * * * آن شب، علی کوچولو با پدر و مادرش و چند نفر دیگر از اعضای خانواده در اتاق امام به دور هم جمع بودند و شبنشینی میکردند. در بین صحبتها، فاطمه خانم دید علی کوچولو خسته شده و دارد چرت میزند. رو به علی کرد و گفت: «علی جان! پسرم! اگر خوابت میاد، پاشو برو روی نیمکت آقا بخواب!» علی از جا بلند شد و به طرف نیمکت رفت. دید که آقا روی نیمکت نشسته و جایی برای خوابیدن او نیست. کمی به امام نگاه کرد و بعد رفت بالای نیمکت ایستاد و گوشی آیفون را برداشت و با صدای بلند گفت: «منیره خانم! بیا این آقا را ببر! من میخوام بخوابم!» امام، تا این را شنید، زد زیر خنده و در حالی که از تهِ دل میخندید، رو به خانوادهاش کرد و گفت: «میدانید چی شده؟ من ظهر همین کار را کردم و حالا علی دارد با من تلافی میکند!» Õ نام موتور: بیموتا 7 SB Õ تعداد سیلندر: 4 Õ ظرفیت بنزین: 16 لیتر

[[page 9]]

انتهای پیام /*