مجله کودک 438 صفحه 3

کد : 167369 | تاریخ : 30/10/1396

حرفهای یک گُل روز جمعه بود. من با پدر و مادر، عمه و خالههایم به پارک رفتیم. من با پسرعمهها و خالههایم در حال فوتبال بازی کردن بودیم که یک دفعه پسرعمهام یک شوت به توپ زد و توپ توی باغچهی پارک افتاد. من رفتم آن را بیاورم، ناگهان صدایی شنیدم که به من گفت: «سلام!» من تعجب کردم و به نزدیک آن رفتم. ناگهان دیدم که یک گل زیباست. من جواب او را دادم. گفتم: سلام! گفت: اسم تو چیست؟ گفتم: معین. من از آن گل پرسیدم: اسم تو چیست؟ گفت: من گل محمدی هستم. به گل گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت: چون بچهها مرا میکَنند و از خاک جدا میکنند. آنها نمیدانند که من هم مثل آنها زنده هستم. آنها نمیدانند که من چه فایدههایی دارم. مرا از ریشه میکنند و به جایی میبرند که کارخانهی گلابسازی نام دارد و مرا تبدیل به گلاب میکنند. بعد هم به شما میفروشند و شما از من استفاده میکنید. من از این حرفهای گل درسهای زیادی یاد گرفتم و به گل گفتم: نگران نباش. نمیگذارم کسی به تو دست بزند یا تو را بکند. همان لحظه بچهای آمد تا گل را بکند. من با تمام جرأت خود به آن بچه اعتراض کردم. گفتم: برو و این گل را نکن. از آن روز به بعد هر بچهای را که میدیدم، حرفهای گل را به او می گفتم. با این کار و گفتن این خاطره امیدوارم دیگر هیچ بچهای به گلها نزدیک نشود و آنها را از شاخه جدا نکند. معین رضاییدوست، 12ساله از تهران ماهیگیر و مرد فقیر روزی روزگاری مردی فقیر به نزد ماهیگیری آمد و گفت: اگر میشود یک ماهی به من بدهید. ماهیگیر هم که آن روز مقدار زیادی ماهی صید کرده بود، به آن مرد فقیر یک ماهی داد. مرد فقیر هم از خوشحالی بدون تشکر از ماهیگیر به راه خود ادامه داد و رفت. چند روزی گذشت. دوباره مرد فقیر به نزد ماهیگیر رفت و از او ماهی درخواست کرد. ماهیگیر که صید خوبی نداشت، بسیار ناراحت شده بود که نمیتواند به آن مرد فقیر ماهی بدهد. در همین لحظه مردی مسن نزد او آمد گفت: اگر میخواهی به کسی کمک کنی به او ماهی نده، بلکه ماهیگیری یاد بده. ماهیگیر به مرد فقیر ماهیگیری یاد داد. از آن روز به بعد مرد فقیر هر روز به کنار دریا میرفت و ماهی میگرفت. این طوری وضع زندگی او روزبه روز بهتر شد. محمد مهدی رمضانی 13 ساله از تهران گفتگوی دریا و ساحل دریا میگوید: آبی هستم. ساحل میگوید: درخشان هستم. دریا میگوید. من حکمفرما هستم. ساحل میگوید: تو حکمفرما نیستی، بیوفا هستی. دریا میگوید: به چه علت؟ ساحل میگوید: به آن علت که روی من لگد میکنی و من را با خود میبری. تو نامرد هم هستی، چون همه را در خود میکشی و غرق میکنی. دریا میگوید: تو هیچکاره هستی، تو دستیار من هستی. تو بچهها را به سوی من هدایت میکنی پس من و تو با هم شریک هستیم. خرچنگ آمد گفتگوی آنها را شنیدو گفت: ساحل نبود، دریا نبود. دریا نبود، ساحل نبود. هر دو نعمتهای خدا هستید و نمیتوانید تواناییهای یکدیگر را انکار کنید، چون شما حتی تواناییهای خود را هم خوب نمیشناسید. ساحل از دریا معذرتخواهی کرد. دریا هم همینطور. خرچنگ هم خداحافظی کرد و با دریا رفت. دریا هم به کار روزانهی خود ادامه داد. ساحل هم به درخشان بودن خود ادامه داد. یک ضربالمثل قدیمی میگوید: کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه. دریا به ساحل میرسه، انسان به مقصد آخرت میرسه. حسین طالبی کلاس اول راهنمایی از تهران مقدمه جلد دوم در این شماره ادامه مطالب و تصویرهای گربه موبلند یا همان گربه ایرانی را برایتان چاپ کردهایم. پس از آن به سراغ گربههای موکوتاه آمدهایم. معرفی این نوع از گربهها به همراه گربههای شرقی و سیامی را در هفته آینده ادامه خواهیم داد.

[[page 3]]

انتهای پیام /*