مجله کودک 446 صفحه 3

کد : 167677 | تاریخ : 29/10/1396

سولامی سلامی سولامی خیلی سلام میکرد. سولامی وقتی یک تیرآهن هم میدید، به آن سلام میکرد. مادر سولامی هر روز مریض بود، چون او سولامی را به مدرسه میبرد و مجبور بود سلامهای سولامی را تحمل کند. سولامی وقتی به بیمارستان میرفت به آمپول هم سلام میکرد، و دکتر را عاصی میکرد. مادر سولامی مهمانی میداد، ولی یا مهمانها نمیآمدند و یا اگر میآمدند زود میرفتند. یک روز پدر سولامی دوستانش را دعوت کرده بود. ولی هر چه پدر به مهمانها میگفت: چه میخورید، برایتان میآورم، مهمانها جواب نمیدادند، چون میترسیدند هرچه میخورند، سولامی به آنها سلام کرد و سردرد بگیرند. یک روز مادر سولامی با خالهاش تصمیم گرفتند که سولامی را گول بزنند. سولامی وقتی به خانه آمد، دید که مادرش با خالهاش صحبت میکند و ایستاد که حرفهای آنها را گوش دهد. مادر سولامی گفت: «شنیدهام که هر کسی زیاد سلام کند صورتش پرجوش میشود» سولامی تا این را شنید گریه کرد چون توی خانوادهی آنها هیچ کس جوش نمیزد و اگر سولامی جوش میزد همه او را مسخره میکردند. مادر سولامی پیش او آمد. سولامی گفت: «مامان من دیگر اصلاً سلام نمیکنم، میشه جوش نزنم» مادر سولامی خندید و گفت: «آفرین پسر خوب.» چه کسی من را میخرد؟ ساعتها انتظار برای یک ساعت، آن هم در آرزوی یک خریدار، سخت بود. اگر خودکار، مداد و یا چیز دیگری بودم، این قدر برایم دشوار نبود. اما من با اندازهگیری زمان بهطور ناخواسته سختی این کار را برای خودم بیشتر میکردم. ثانیهها... دقیقهها... ساعتها... روزها... شبها... و هفتهها... و ماهها گذشت. هیچ چیزی نبود، تا در یک روز... پسربچهای به مغازه آمد، به خودم تکانی دادم و سعی کردم تا آنجا که میتوانم خودم را از خاکهایی که رویم نشسته بود پاک کنم. با این کار رنگ بزنم جلوهی بیشتری پیدا کرد. امان از دست این مغازهدار آن قدر مرا گوشه گذاشته بود که هیچ مشتریای مرا نمیدید. پسر به طرف یک ساعت قرمز رنگ رفت و داشت با دقت آن را نگاه میکرد که من احساس خطر کردم. با خود گفتم: آن ساعت همین امروز به این مغازه آمده و با من که ماهها در این مغازه بودهام، فرق زیادی دارد. او هنوز جوان است اما من چی؟ پس با تمام قدرت زنگ خود را به صدا درآوردم. موفق شدم. پسر کوچولو سرش را برگرداند و به دنبال منبع صدا گشت. من هم از تلاشم دست برنداشتم و یکریز زنگ زدم. بله! او مرا دید و با نگاهی که خاص خرید است به من نگاه کرد. بعد هم مرا بلند کرد و به فروشنده داد و گفت: - من همین ساعت را میبرم. لطفاً زنگش را هم خاموش کنید. مرا خرید! باورم نمیشد! سه ساعت و 22 دقیقه و 17 ثانیه در جعبه بودم و بعد بر روی یک چیز تحریر فرود آمدم. پسرک با خوشحالی چند باتری نو در من گذاشت و گفت: - به اتاق من خوش آمدی! آنقدر خوشحال شدم که میخواستم حرف بزنم، اما نمیتوانستم. من برای قدردانی از آن پسرک که بعدها فهمیدم اسمش نیما است، آنقدر خوب کار کردم که او یک ساعت دیگر هم از همان مغازه برای خواهرش خرید و جالب است بگویم که همان ساعت قرمز رنگ را خرید. آیدا بابایی،13 ساله از بابل زهرا حیدری/ 11 ساله از تهران بهاره ربانی/ 5/4 ساله/ از تهران مقدمه خودروهای کلاسیک، معروفترین و محبوب ترین خودروها در جهان بودند. از صد و چند سال پیش تاکنون، خودروها، تغییرات زیادی پیدا کردهاند. بسیاری از آنها مقبولیت پیدا نکردند و از بازار خرید وفروش حذف شدند. کتاب در مجله این هفته و چند هفته آینده شما را با تصاویر و مشخصات این خودروها آشنا میکند.

[[page 3]]

انتهای پیام /*