مجله کودک 446 صفحه 38

کد : 167712 | تاریخ : 29/10/1396

امیرمحمد لاجورد مهکامه خانم و مه­پاره خانم صبح است و مهکامه راهی مدرسه. مهکامه: «آفرین دختر، مثل هر روز دختر خوبی باش و صدت در نیاد. یه وقت بیرون نیای، یه وقت سروصدا نکنی­ها، اون وقت خانم معلم می­فهمه و خیلی بد می­شه. تو کیف­ام بمون و خودتو یه جوری سرگرم کن تا ظهر بشه و برگردیم خونه، باشه؟» خانم معلم: «خب بچه­ها، کتاب­هاتونو در بیارین تا درس رو شروع کنیم.» مهکامه دانش­آموز کلاس اول است و عروسک­اش را خیلی دوست دارد، به... همین علت بود که هر روز مه­پاره را با خود به مدرسه می­برد. (البته یواشکی). اما همیشه که اوضاع طبق برنامه­ی ما پیش نمی­رود. بالاخره توی این همه روز... ممکن است یک روز... مثل آن روز که مهکامه یادش رفت بعد از برداشتن کتاب در کیف­اش را ببندد و فاطمه، چشم­اش به مه­پاره افتاد و ... هر چه مهکامه هیس هیس کرد و خواست به فاطمه بفهماند که... اما دیر شده بود و بقیه بچه­ها متوجه حضور مه­پاره شدند و... همهمه­ای توی کلاس افتاد و... دریچههای هوای جلوی ب ام و 2002، کمک مهمی در خنک شدن موتور میکرد.

[[page 38]]

انتهای پیام /*