مجله کودک 447 صفحه 38

کد : 167756 | تاریخ : 29/10/1396

قسمت اول امیرمحمد لاجورد آقا دزده، چی دزدیده!؟ پدر، به خاطر نمرات درخشان و معدل خوبی که سبحان در کارنامه پایان سال خود آورده بود. برای او یک جایزه خرید. چیزی که سبحان آن را خیلی دوست داشت و مدت­ها در آرزویش بود، یک اسلحه، آنه هم از آن گنده­هایش، با تمام قسمت­های یک اسلحه­ی واقعی، دوربین، خشاب، قنداق، ماشه، مگسک، گلنگدن و... سبحان خیلی خوشحال بود. اگر فکر می­کنید که یک لحظه اسلحه­اش را از خودش دور می­کرد، اشتباه می­کنید. حالا سبحان برای خریدن ماست به مغازه محمودآقا می­رود. و صد البته با اسلحه­اش. محمودآقا: «خوبید توران خانم؟ حاج مرتضی خوبند؟ گفتین چقدر پنیر بدم خدمت­تون؟» سبحان: «اِ، محمودآقا نوبت منه، چند نفر دیگه هم که بعد از من اومده بودن راه انداختین، یه سطل ماست بدین می­خوام برم.» محمودآقا: «عجله نکن، مخصوصا نگهت داشتم، کارت دارم. یه کمکی ازت می­خوام. باید یه سری برم تا بانک، چک دارم، تو اینجا وایسا و خوب حواست رو جمع کن، زود برمی­گردم... دیگه سفارش نکنم­ها، چیزی نفروشی، اگه مشتری اومد بگو بره و بعدا بیاد. خیالم راحت باشه؟ دیگه سفارش نکنم؟ حواست...» -: «برید دیگه، چقدر سفارش می­کنین؟ خیالتون راحت باشه.» حالا سبحان سر جای محمودآقا بود. یه مغازه را با تمام چیزهایش به او سپرده­بودند. چقدر احساس غرور می­کرد. چه کیفی هم می­داد. باید حواسش رو حسابی جمع می­کرد تا به محمودآقا ثابت کند که... لاستیکهای رادیال و بادشکن عقب خودرو

[[page 38]]

انتهای پیام /*