مجله کودک 449 صفحه 33

کد : 167839 | تاریخ : 29/10/1396

علیاکبرایراندوست تامدرسهراهینیست آزاده تا صدای زنگ مدسه را شنید، کنار پنجره ایستاد و به پایین خیره شد. بچهها در حیاط مدرسه بازی میکردند؛ میدویدند و در صفهای مرتب، به طرف کلاسهای درس میرفتند. آزاده آرزو کرد: «ای کاش جای آنها بودم.» از پدرش پرسید: «بابا! پس من کی به مدرسه میروم؟» پدر گفت: «چیزی نمانده عزیزم! یکی از همین روزها؛ وقتی ساعت، هفت ضربهی بلند بزند.» آزاده، از آن به بعد، دیگر آرام و قرار نداشت. گاهی چشمهایش را به سوی ساعت بزرگ دیواری میدوخت و عقربههای آن را میدید که خیلی کُند حرکت میکنند. دو تا کبوتر سفید هم بالای ساعت لانه داشتند که یکی از آنها بالش شکسته بود. سرِ ساعت، کبوترها به نوبت بیرون میآمدند و صدا میکردند. نمای جلو از خودروی میتسوبیشی لنسر

[[page 33]]

انتهای پیام /*